فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سـلام صبحتون بخیر
💓امروزتان شیرین وپراز موفقیت
🌸 ان شاءالله
💓لبخنـد رو لباتون
🌸بركت تو كارهاتون باشه
💓وآسمان زندگیتون
🌸سرشار بشه از زیبایی وصداقت
💓 و نگاه خـدا♡
🌸شامل حالتـون باشـه
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عالمی گفتند خوشبختی چیست؟
گفت:
حاصل یک کسری است که صورتش
تلاش و مخرجش توقع است.
هرچه صورت نسبت به مخرج
بیشتر بشه، جواب بزرگتر میشه.
حالا فرض کنید توقع به صفر نزدیک شود، خوشبختی می رود به سمت بینهایت.
شرط خوشبختی این است
که توقعات را پایین بیاوریم ...🌻
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عصبانیت خود را
🕊 باحرف های تنــد
🌸همراه نکنیـــــد
🕊فرصتهای زیــــادی
🌸برای تعویض حالتان
🕊خواهید داشـــــت
🌸اما هرگز فرصــــت
🕊تغییر گفته هایتان را
🌸نخواهید داشـــــت.
لحظه هاتون پراز آرامش 🌸
🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️💚امیر المومنین علیه السلام در نامهای به فرزندشان امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:
🔸 ...از گنجینههای رحمت او - خداوند - چیزهایی را درخواست کن که جز او کسی نمیتواند عطا کند، مانندِ
عمر بیشتر،
تندرستی بدن،
و گشایش در روزی.
🔑سپس، خداوند کلیدهای گنجینههای خود را
در دست تو قرار داده که به تو اجازه دعا کردن داده،
سپس هرگاه اراده کردی میتوانی با دعا،
درهای نعمت خدا را بگشایی،
تا باران رحمت الهی بر تو ببارد.🌨
📙 نهج البلاغه نامه ۳۱
🍁🍂
آیا میدانستید‼️
📢 اگه مواد غذایی داغ خوردید و زبونتون سوخت برای رفع سوختگی سریع رو قسمت سوختگی شکر بپاشید.
📢 اگه میخواین عمر شلوار جین دو برابر بشه موقع شستن اونو برعکس کنید و بشورید.
📢 اگه میخواین حلوای شما هم مقوی تر بشه هم خوشمزه تر، از آرد نان سنگک استفاده کنید!
📢 اگه میخواین زعفرون دو برابر رنگ بده، زعفرون را با یک تکه یخ 30 ثانیه بذارید داخل ماکروفر! بیداد میکنه!
📢 اگه توی مسیر حرکت مورچه ها فلفل قرمز بریزید مورچه ها از خونه شما دور خواهند شد!
📢 اگه بعد مسواک زدن دهانتون رو با آب نمک بشورید بوی بد دهان رفع میشه!
📢 اگه ریموت ماشین، از راه دور آنتن نمیده، ریموت رو زیر گلوتون قرار بدید تا امواجش قوی تر بشه!
📢 اگه نیش پشه ها باعث آزار و اذیت شما میشه یک گلدان نعناع توی اتاق خوابتون بگذارید!
📢 اگه دوس داری طلاهاتون برق بیافته، اول نیم ساعت بذاریدش تو آرد سفید، بعد یک ربع بذاریدش تو آبلیمو و جوش شیرین، طلاها مثل روز اولش میشه.
📢 اگه میخواین ظروف مسی را سفید کنید نمک رو با سرکه و آرد ترکیب کنید و کمی هم آب لیمو داخل اون بریزید و ترکیب رو روی ظرف مسی بمالید! مثل روز اولش میشه.
📢 آب ماکارونی و پاستا منبع غنی مواد غذایی برای گل هاست! دور نریزید!
📢 اگه فلفل بیش از اندازه به غذاتون زدید و خیلی تند شد، چند دقیقه قبل از اینکه غذا را از روی شعله بردارید، آب یک لیمو ترش تازه را در آن بریزید و خوب هم بزنید! تندی از بین میره!
📢 اگه میخواین لیمو ده برابر آب بده، 30ثانیه بذارید داخل ماکروفر و بعد قاچش کنید و آب گیری کنید!
📢 اگه دستتون بوی سیر گرفت کافیه دستتون را به یک ظرف استیل بکشید. بهترین بوگیره!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🌸هـر روز برای خود
🍃روز جدیدیست،
🌼هر گل
🍃طراوت خاص خود را دارد،
🌸هر چهرهای از
🍃زیبایی ویژهای برخوردار میباشد
🌼و بالاخره
🍃هر پدیدهای در دنیا در نوع خود
🌸یکتا و دیدنی است،
🍃از جمله
🌼هر صبحِ زندگی شما...
چهارشنبه تون زیبـا🌸🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️صلى الله عَلَيك
◾️يا فَاطِمَة الزَّهرَاء
🌷رسول الله صلى الله عليه و اله
لو كانَ الحُسنُ شَخصاً لكانَ فاطِمَةَ ،
بَل هى أعظَمُ .
إنَّ فاطِمَةَ سلام الله عليها ابنَتى خَيرُ
أهلِ الأرضِ عُنصُراً و شَرَفاً و كَرَماً .
🌷پیامبر خدا صلی الله علیه و اله :
اگر خوبی به صورت آدمی مجسم
می شد ، او فاطمه بود ؛
بلکه فاطمه با عظمت تر است .
فاطمه سلام الله علیها دخترم ،
بهترین فرد روی زمین از نظر
اصالت نژاد و شرف و کرم است .
📗 : حکمت نامه فاطمی : ص : ۱۲۸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚برای دیگران از خداوند
در خواست خیر داشته باشید
🦚قانون کارما میگوید :
هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که
انجام میدهیم ، دست به دست چرخیده وهمانند آن به خودمان باز میگردد.
🦚نیتی که میکنیم باعث تابش
انرژی به جهان هستی میشود
که پس از مدتی ،
دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد.
🦚در نتیجه از امروز می کوشیم که
حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده
و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم.
🦚ما همیشه از افکار منفی چه در مورد خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم.
🦚و در آرامش زندگی میکنیم و میدانیم هر چه به دیگران خوبی کنید هزاران برابر به سمت ما برخواهد گشت
🌸🍃
سلام امام زمانم✋🌸
دوست داشتن شما شیرینترین
اتفاقی است که هر روز رخ میدهد ...
وقتی دلم بوے یاد شما را میگیرد،
وقتی لبم به ذکر نامتان متبرک میشود،
وقتی جانم به محبتتان معطر میگردد
هزار هزار شکوفه در درونم میشکفد،
بهار میشوم، آرام میگیرم
و زنده میگردم ...
من با شما در نهایت خوشبختیام ...
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
نمیدانم چرا اینقدر با من مهربان هستی
نمیدانم کنارت میزبانم یا که مهمانم
نگاهم روبهروی تو بلاتکلیف میماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا میزنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه! نمازم را طمأنینه!
بریز آرامشی دیرینه در سینه، پریشانم
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان تویی دیگر اِبایی نیست میگویم:
که من یک شاعر درباریام، مداح سلطانم
سیدحمیدرضا برقعی
🌿🍁🍂🍁🍂
⬅️ هیچ وقت یک "تشکر" خشک و خالی تحویل شنونده ات نده. همیشه آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی.
⬅️ وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم.
⬅️ آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟
⬅️ پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن.
➕ ممنونم که صبر کردی
➕ ممنونم که انقدر مهربونی
➕ ممنونم که منو تنها نذاشتی
➕ممنونم که به فکر زندگیمون هستی
➕ ممنونم به خاطر اینکه اومدی
➕ ممنونم که درک میکنی
🌿🍁🍂🍁🍂
دستهای خــــدا باش
براي برآوردن رويای
انسان ديگری...
بی تفاوت نباش..
اگر ديدی كسی
گره ای دارد و تو
راهش را می دانی
هــــیچ وقت
سكوت نكن؛ دريــــغ نكن...
🌿🍁🍂🍁🌿
🔆 خیر دنیا و آخرت
شخصی از اهالی کوفه به محضر حضرت سیدالشهداء چنین نوشت: يَا سَيِّدِي أَخْبِرْنِي بِخَيْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ؛ ای آقای من! خیر دنیا و آخرت را به من معرفی کن.
حضرت در پاسخ او چنین مرقوم فرمودند:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّهُ مَنْ طَلَبَ رِضَى اللَّهِ بِسَخَطِ النَّاسِ كَفَاهُ اللَّهُ أُمُورَ النَّاسِ وَ مَنْ طَلَبَ رِضَى النَّاسِ بِسَخَطِ اللَّهِ وَكَلَهُ اللَّهُ إِلَى النَّاسِ وَ السَّلَامُ.
✨به نام خداوند بخشنده مهربان؛ بعد از ستایش پروردگار، هرکسی در پی خشنودی خدا باشد و مردم از او برنجند، خداوند او را در امور مردم کفایت خواهد کرد. و هرکسی برای جلب رضایت مردم بکوشد که به غضب الهی بینجامد، خداوند او را به مردم واگذارد.
📚الأمالي( للصدوق)؛ ص۲۰۰
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
#بحق_حضࢪٺ_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#اَلّلهمَ_صَلِّ_عَلی_مُحمَّد_وَ_آلِ_مُحمَّد_وَ_عَجِّل_فَرَجهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمام تار میبینه، زهرام از دستم رفت 💔🥀
👤 "زهرام از دستم رفت" با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر تقدیم نگاهتان
#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا تسلیت باد 🥀
یک #سوال از بی حجاب ها !!
منه باحجاب اصلا روم نمیشه توی خیابون
بی #حجاب باشم و روسری نداشته باشم...
از این مردم خجالت میکشم
از نگاه شهدا شرم میکنم
از غضب خدا میترسم
از نگاه نامحرم شرم میکنم
از خیلی چیزها حیا میکنم
شماها چه دل و مغزی دارید که ازین
مردم و از نگاه شهدا و نگاه نامحرم شرم
نمی کنید و از #خدا نمیترسید!!!
🌷۷ دعای قرآنی بسیار زیبا..خدایا توبهترینی
🌷۱.وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (١١٤)مائده
خدایا روزی بده که توبهترین روزی دهندگانی
🌷۲... رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ (٨٩)اعراف
خدایا فتح کن که توبهترین فتح کنندگانی
🌷۳... أَنْتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الْغَافِرِينَ (١٥٥)اعراف
خدایاتو سرپرست مایی مارابیامرزکه بهترین آمرزندگانی
🌷۴... رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ (٨٩)انبیاء
خدایاماراتنهارهانکن که توبهترین وارثینی
🌷۵.وقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (٢٩)مومنون
خدایامنزلی مبارک برای ماقراربده که توبهترین منزل دهندگانی
🌷۶...رَبَّنَآ آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (١٠٩)مومنون
خدایابه توایمان داریم مارابیامرز وبه مارامهربان باش که توبهترین مهربانانی
🌷۷... رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (١١٨)مومنون
خدایامارابیامرز که توبهترین مهربانانی
اللهم صل علی فاطمه وابیها وبعلهاوبنیهابعددمااحاط به علمک
🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بخاطر اشتباه حضرت يوسف فرزندانش به پیامبری نرسیدند❌
⛔️ آیا حضرت یوسف موقع دیدن پدرش از اسب پیاده نشد⁉️
(پاسخ: مرتضی کهرمی )
#شبهات_قرآنی #کهرمی #یوسف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاجعه کاشت ناخن در غسالخانه👇
کاشت ناخن در غسالخانه ی زنان
پیامک اومد روگوشیم
کجایی خونه ای کارت دارم فلانیم!
برات زحمتی دارم میخوام باشی ...
بدمش دست تو..
که خیالم راحت باشه
تموم کارهای غسلشو انجام میدی
حداقل غسل اخرش درست باشه
اینو که بم گفت کمی شک کردم!
ولی چیزی نگفتم تاخودمو رسوندم غسالخونه...
جواب پیامکش رو دادم ورفتم غسالخونه
یه لحظه حس کردم سالن عروسی اومدم اشتباهی!
اکثرشون کم حجاب بودن😔
ولی من غساله این انتظار رو داشتم حداقل در غسالخونه کمی به خودمون بیایم یه لحظه فکر کنیم که بابا اخر این دنیا مر..گه! چرا از دستور خدا سرپیچی میکنیم ما که اول اخر همه مون باید از اینجا رد بشیم پس چرا اماده نیستیم!
هیچی نگفتم و وارد سالن شدن
اومد بغل کرد و دم گوشم گفت
حواست بهش باشه تورخدا جوونه
زندگی نکرد زهرا ....
گفتم شرط من اینه هیچ کس دورم نباشه
تا بتونم کارم رو درست وتمیز انجام بدم
دیدم چندتا خانم گفتن نه ماکاری بهت نداریم فقط میخوایم نگاه کنیم!
گفتم سینماس!!!!
الان من چطور تن م..یت رو جلوی شما
عریان کنم؟ یه لحظه چشمم به دستش خورد که از کاور زده بود بیرون
🥺کاشت ناخن مصنوعی داشت
تازه فهمیدم چرا بم گفت حداقل غسل اخرش درست انجام بشه...
گفتم کاشت داره؟؟؟؟!!!
دیدم خانم های همراهش گفتن اره
مگه چه اشکالی داره!
یه لحظه نگاهم به دست هاشون افتاد دیدم خودشون هم کاشت دارن😔
گفتم هیچی اشکال اینه کسی که کاشت داره تو غسل حیض و جنبش مونده
یعنی تموم غسل هاش به گردنشه
ومنم اگه این کاشت ناخن در نیارم
با همین بدن میره اون دنیا!
شما که دلتون نمیخواد ج..نازتون اینجور دفن بشه
گفت وا خانم مگه میشه
نه درش نیارید بزارید بمونه
گفتم باشه پس جای من اینجا نیست
خودتون غسلش بدید ...
اگه من میخوام غسل بدم نمیزارم حقی به
گردنم بمونه، وممنون میشم شما سالن رو ترک کنید
ادامه دارد...
#کاشت_ناخن #غسالخانه #غسل #مشکی #دست #خدا #دنیا #زندگی #آخرت
کاشت ناخن مصنوعی در غسالخانه
بعد از اینکه خانم های همراه رفتن بیرون
گفتم بچه ها صفر تا صدمون رو باید برای این ج..نازه بزاریم تموم سعی مون باید کنیم کاشت ناخن ها رو در بیاریم.
یکی از بچه ها گفت دیدی برای خانواده اش هیچ اهمیتی نداشت!
گفتم ولشون کن غیبتشون نکنیم
برای من و تو که مهمه ! پس به وظیفمون عمل کنیم کار به کسی نداشته باشیم
روضه ی حضرت زهرا سلام الله رو گذاشتم که فکرم مشغول روضه بشه
زیپ کاور رو کشیدم پایین
سه نفری ج..نازه رو از اون کاور جدا کردیم
دستشو گرفتم تو دستم تا لباسش رو دربیاریم، نگاه کردم به دستای کبود شده
و کاشت های قرمز رنگش، چی شد؟
یهویی چطور کاشت ناخن باب شد؟
چرا از همون اول جلوی سالن های ارایشگاه رو نگرفتن که امروز دختر ما، جوون ما بدون بی اطلاعی از این کار به راحتی بره کاشت کنه! و تموم غسل های واجبش رو بزاره گردنش🙂
لباس رو که دراوردیم اروم دست های خشک شده مثل سنگش رو گذاشتم پایین، عورتش رو با یک تیکه از لباسش
پوشونیدم چون نگاه کردن بهش حرامه،
سوهان برقی رو زدیم به دستاش
اما چون دستاش جمع شده بود
به سختی میشد با دستگاه سوهان برقی استفاده کرد، هرکاری کردیم نشد در بیاد
میدونستم باید باچی در بیارم
ولی برای اطمینان همون لحظه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم، شاید باورکردنی نباشه
اما بالا سر ج..نازه من اینکارو کردم
و گفتم موردم اینجوره!
گفت حتی اگه هز...ینه بر باشه خانم
باید کاشت در بیاد،اگه زمان بر باشه باید در بیاد، تا زمانی که اسیبی به م..یت وارد نشه دیه ی گردنتون نیاد کاشت رو دربیارید!
گفتم خب با سوهان برقی ، استون هم نشد در بیارم گفت: با یک چیز نوک تیزی
بزنید زیرش در میاد
بازم جوابش رو میدونستم ولی برای اطمینان از کارم میخواستم جواب قطعی رو بگیرم...
ناخن گیر بود لبه ی ناخن گیر رو گذاشتیم زیر ناخن مصنوعی و اروم اروم سعی کردیم ناخن مصنوعی در بیاد، زمان بر بود
اذیت شدیم اما تا اخرین لحظه این کارو کردیم، خانواده پشت در هی میگفتن خانم ولش کنید بزارید کاشت بمونهچه سخت میگیرید شما☺️
حرفا تو دلم بود اما ترجیح دادم سکوت کنم و کارم رو انجام بدم..
شاید کلماتم درست چینش نداشته باشن
ولی چیزی رو که درک کردم رو نوشتم
میدونستید اگه غسلی به گردنتون باشه
تا زمانی که قدم برمیدارید روی زمین
مورد لعن قرار میگیرید؟
میدونستی رزق و روزی برکت رو از زندگیت میبرید؟
میدونستی با وجود کاشت ناخن
اون فرد دائما در حیض وجنب باقی میمونه!
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_بیست_یک سمانه نت
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_دو
& چهار سال بعد&
ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
شهید کمیل برزگر
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_سه
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_چهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_پنج
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین.
با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂