eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
14.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بعضی پاداشهای خدا: 🌷۱.پاداش عمل صالح،۱۰ برابرارزش آن: مَنْ جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا...١٦٠انعام 🌷۲.پاداش مال دادن درراه خدا،۷۰۰برابر آن: مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ...٢٦١بقره 🌷۳.پاداش نمازشب، چشمهاراخیره میکند: فلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَآ أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ ١٧سجده 🌷۴.ارزش تربیت یک انسان ،به قدر تربیت همه: ... مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحْيَاالناس جمیعا٣٢مائده 🌷۵.اهل ایمان وعمل صالح ، محبوب دلها: ... سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا (٩٦)مریم 🌷۶.خدابه اهل ایمان وعمل صالح،زندگی پاک وپاداش برابر بهترین عملشان عطامیکند: ... فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (٩٧)نحل 🌷۷‌.نتیجه استغفار،باران،متاع حسن،مال واولاد: ...أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوٓا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا..(٣)هود .يُرْسِلِ السَّمَآءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا (١١)نوح وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَارًا (١٢)نوح 🌷۸.نتیجه توبه وایمان،تبدیل گناهان به حسنات: إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا (٧٠)فرقان 💦❄️⛄️❄️💦
📝 | خاطرات همسر شهید از زندگی مشترک خود با شهید 🍃🌹🍃 🔻همسر شهید غفاری با یادآوری خاطرات زندگی مشترکش می‌گوید: " محمد هر بار که ماموریت می‌رفت احساس می‌کردم وداع آخرمان باشد. 🔸گاهی پیش می‌آمد که حرف جدایی را پیش می‌کشید تا عکس‌العمل من را بسنجد، اما باور از دست دادنش آن هم‌ به این ‌زودی خیلی برایم سخت بود. 🔹ساعت پنج و نیم صبح روز سه شنبه اول شهریورماه سال ۹۰ آخرین دیدار ما بود. بعد سحری و نماز عازم رفتن شد. طبق معمول می‌خواستم تا دم در او را مشایعت کنم که مانع شد. شاید می‌خواست چشم در چشم هم نباشیم در لحظات آخر. 🔺بعد از سفارشات همیشگی تو پله ها چندین بار برگشت و من را نگاه کرد. نگاهی که خیلی چیزها را ‌میشد فهمید. هرگز فراموش نمیکنم نگاه معنی داری که‌ نشان می‌داد ماموریت مهم و خطرناکی است و برگشتی‌ در کار نیست. 🌺 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با |
🌠☫﷽☫🌠 پیام جالب به عالم نجفی در مورد حضرت ابوالفضل ◾️حجت الاسلام و المسلمین سید محمد تقى حشمت الواعظین طباطبائى قمى از قول آیت الله العظمى مرعشى نجفى: یکى از علماى نجف اشرف ، که مدتى در قم آمده بود، براى من چنین نقل کرد که: من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجةّ بن الحسن العسکرى امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف ) عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود براى همین منظور بارها به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم روزى هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به علمدار کربلا قمربنى هاشم (ع) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟! از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان (حضرت حجّت بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف ) مواجه شدم بدون تامل به حضرتش سلام کردم حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى چون خواستى از حضرت ابوالفضل حاجت بخواهى ، این چنین بگو: (یا اباالغوث ادرکنى ) اى پدرفریادرس پناهم بده. 📚لاله هاى رنگارنگ ، ص ۱۱۴ 🌹 علیه السلام مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 پیشنهاد تماشا 👆👆 🔰 اسرائیل بایستی محو بشود ... 🎥 مروری بر مواضع صریح و بی پرده رهبر انقلاب اسلامی در مورد نابودی رژیم صهیونیستی و حمایت از مردم در سال های مختلف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | و انتخابات پرشور 🔹️ توصیه اخیر رهبر معظم انقلاب به نقش‌آفرینی خواص در ایجاد پرشور چه بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ارتباط قبل از ازدواج برای شناخت خوبه؟ 🔻 کسی که به ازدواج فکر می‌کند اصلاً نباید ارتباط را شروع کند.چون ازدواج را متلاشی می کند. چون شما همه جوره با هم بودید، رویتان به هم باز شده، تجربه داشتید، بعد تازه می‌خواهید ازدواج کنید؟ 🔹️ خندم می‌گیرد از دست آن‌هایی که بچه‌هایشان را راحت در ارتباط قرار می‌دهند که به شناخت برسند. نادان هستند. چون ارتباط وابستگی شدید عاطفی ایجاد می‌کند، استرس مزمن ایجاد می‌کند، افسردگی ماژور ایجاد می‌کند. 🎙دکتر سعید عزیزی انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با گچ‌کاری که نتوانست در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کند! انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مهدویت | انتظار فرج در سخت‌ترین شرایط انتشار حداکثری با شما ✅
سلام امام زمانم✋🌸 روزے می‌آید‌ که دنیا را رها می‌کنیم، با همه‌‌ے وابستگی‌هایش ... آن وقت؛ همان یک بار نگاهِ رضایتِ شما را چنان وابسته می‌شویم که با حسرت گوییم: کاش همه‌ے عمرمان، ثانیه ثانیه‌اش پر بود از این نگاهِ رضایت ... تعجیل در ظهور عجل‌الله‌تعالی‌فرجه صلوات 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
✨﷽✨ 🌼 ️جبران توی قیامت... ✍ بعضی وقتها خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداش کاراشون رو میده. می فرماید می خوام روز قیامت باهاش بی حساب باشم... اونجا حسابش رو میرسم...آخه این خیلی نامرد بود... آدم عاقل از خدا میخواد که پاداش رنج های دنیاییش رو، روز قیامت بده و توی این دنیا هم خدا از "کرم و رحمتش" بهش بده... پس از این به بعد مراقب باش یه موقع نداشته باشی که جواب خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی! یه موقع نگی "بشکنه این دست که نمک نداره..." قرار ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری... «وَ الآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبقی‌‌- و آخرت‌ بهتر و پاینده‌تر ‌است‌.» 📖سوره اعلی آیه ی 17. 💦❄️⛄️❄️💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کی گفته کار نیست؟ 🔺 فقط توی این ۶ ماهی که از راه‌اندازی «سامانه جستجوی شغل» وزارت کار گذشته، ۲۶۱ هزار فرصت شغلی روش بارگذاری شده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍امام علی عليه السلام: «از بزرگوارى انسان است، گريستن او بر زمان سپرى شده‌اش و علاقه او به ميهنش و نگهداشتن دوستان ديرينه‌اش.» 📚بحار الأنوار 74/264/3
✨﷽✨ ✅روکش‌های زندگی‌ات را کنار بزن ✍️داشتم به میهمانم می‌گفتم که اگر راحت‌تر است رویه نایلونی روی مبل‌های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت‌تر است. سه سالی می‌شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه‌ای بر آن‌ها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی‌شان محروم مانده‌ایم. بعد یاد همه روکش‌های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم می‌افتم. روکش‌های روی موبایل‌ها، شیشه‌ها، روکش‌های صندلی ماشین، روکش‌های روی کنترل‌های تلویزیون، روکش‌های روی لباس‌های کمد و.. همه این روکش‌ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی‌ارزشی را به ارث بگذاریم. هر روز در روابط روزمره‌مان نیز همین روکش‌ها را بر رفتارمان می‌گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده‌ایم. روحمان را از تماس با دنیا محروم می‌کنیم تا روزی این لذت را به او ببخشیم که بی‌محابا دنیا را لمس کند، غافل از اینکه امروز همان روز است و همان روز اگر در انتظارش باشی هرگز فرا نمی‌رسد. میهمان من تلنگری کوچک به من زد. جلد همه وسایلی را که از ترس خش افتادن پوشانده‌ام، باز می‌کنم. دلم می‌خواهد اشیا هم دموکراسی را تجربه کنند. ضربه خوردن به قیمت لذت بردن از خود حقیقی. ما همه‌مان فکر می‌کنیم عمر نوح خواهیم کرد. در پس ذهن بشر همیشه همچنین باوری جا خوش کرده، من تصمیمم را گرفته‌ام. همه نایلون‌ها و روکش‌ها را کنار می‌زنم. من ترجیح می‌دهم لذت ضربه خوردن را تجربه کنم تا سلامت دور از دسترس ماندن را؛ شما چه؟ 💦❄️⛄️❄️💦
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلوم
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدم‌کارنه. حتما اومده بامن حرف بزنه. شایدم با محدثه.. برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردم‌که‌خوابم. دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان. _زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره. تکون‌نخوردم و چشمام رو بستم. یکم‌که‌گذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم. اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم. بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم. بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن. ای به خشکی شانس. منم مجبور شدم بخوابم اما به زور. صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم. بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم. کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود. نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد. استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه. حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود. سریع بهش زنگ زدم. _جانم زهرایی.سلام. _سلام عروس خانوم جون.چطوری؟ _خوبم گلی توخوبی؟ _شکر خدا خوبم.چه خبرا؟ _خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟ _خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون. _حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته. _خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم. _نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه. هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره. _درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره‌.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست. _باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه. خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک. اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن. _برو خانمی سلام به همه هم برسون. _قربونت چشم حتما التماس دعا. _یاعلی مدد خداحافظ بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت. لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد. چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی. رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش. منبع آرامش بود این خرس پشمالو. یک جورایی بوی کارن رو میداد. سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم. نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه. من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم. نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد. ادامه دارد...
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد. بازم قیافه اش آتیشی بود. یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم. _باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟ _باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون... انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم. بلندشدم و رفتم جلوش. حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من. اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی. احترام و صبرم حدی داره. حالام میتونی بری. محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد. نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود. واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه. من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه. اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای. مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم. خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم. منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره! بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه. چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه. گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم. _بله؟ _سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ. تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم. ادامه دارد...
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم "کارن" خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم. باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم. هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق. صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا. ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک. منم پشتش با فاصله رفتم. یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم. _چه عجب سلامم یاد دارین شما؟ _شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم. _اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین. سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم. نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود. چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم. اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟ _نه. _خب..باشه. دست به سینه زد و زل زد بهم. یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم. من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه. گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد. بدون چون و چرا.بدون اعتراض. اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟ چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست. نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم. باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت. درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی‌‌. عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون. فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینو‌نداره که براش غرورمو بزارم زیر پام. دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن. پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد. _اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست. حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته. باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم. اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود. نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره. باید بهش فرصت بدم. راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم. در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون _سلام دختردایی.چطوری؟ _سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین. چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد. این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو. ادامه دارد...
🌹قسـمـت پنـجـاهـم با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست. یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم. باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه. درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟ سه تا بوق خورد که برداشت. _بله؟ _سلام.خوبی؟ _سلام مرسی. سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه. _چه خبر؟ با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟ _زنگ زدم احوالتو بپرسم. _به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟ لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم. پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟ _بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون تو‌خانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم. منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه. هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم. _ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم. _باشه. _حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب. _خدافظ حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه. یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود. نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود. خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود. برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین. سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم. سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم. صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش. تعجب کردم آخه زهرا بود. "ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش" آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه. پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟ تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم. با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم. خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!) ادامه دارد...
🌹قسـمـت پنـجـاه و یکم ساعت۷بود. یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم. تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه. یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن. دوباره نشستم تو‌ماشین و روندم تا خونه دایی. جلو خونشون‌نگه داشتم و تک بوقی زدم. پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم. یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟ تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده. یک‌جورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات. دستام رو تو‌جیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم. محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم. نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم. تا اومدن لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم. بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره. _سلام. _سلام لیداخانم.خوبی؟ با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون. شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید. در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد. هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم. _ممنون بابت گل. _قابل نداشت.دوست داری؟ _خیلی. خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم. تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد. تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد. باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم. تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم. _مامان اینا خوبن؟ _خوبن سلام رسوندن. یعنی زهرا هم سلام رسونده؟! _ممنون.خب چه خبرا؟تو‌خونه بودی این چند روز؟ _نه رفتم آموزشگاه. _آموزشگاه چی؟ _تدریس به بچه های بی سرپرست. چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام. _چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟ _نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود. دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا. پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت. غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم. فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین. ادامه دارد...
مدح و متن اهل بیت
ضرورت پانزدهم: محافظت و پاسداری از مبانی و مفاهیم ارزشی توسط نامزدهای انتخابات امروزه جریان‌های مخت
ضرورت شانزدهم: تمرکز کاندیداهای محترم به اولویت‌های جامعه در هر کشور موفقی، نامزدهای انتخابات فارغ از جهت‌های گمراه‌کننده در رسانه‌ها و غیر رسانه‌ها، به بررسی میدانی اولویت‌های خدمت و طرح‌های کارگشا از مشکلات مردم می‌پردازند، این امر فی نفسه، امری پسندیده است که باعث فزونی همّت و تمرکز کاندیداها بر این امور می‌شود؛ در کشور ما برخی از مشکلات است که با وضع قوانین و اجرای صحیح توسط دولت‌ها، می‌تواند تا حدود زیادی این مشکلات را رفع کند اما طبیعی است چنین اقدامی نیاز به سنجش اولویت‌ها و امکانات دارد که توسط کاندیداهای محترم می‌تواند مورد بررسی قرار بگیرد، نتیجه آنکه وزان سخنان، طرح‌ها و وعده‌ها موجب وزان انتخابات و اشتیاق بیشتر برای مشارکت در انتخابات می‌شود که البته در این مورد نیز سخنان سطحی و بسنده کردن به برخی گزارش‌ها، موجب پائین آمدن جایگاه انتخابات، نامزدها و مجلس می‌شود؛ آنچه که در این مجال باید برآن تاکید فراوان داشت نقش فرهیختگیِ نامزدهای انتخابات در مشارکت حداکثری مردم در پای صندوق‌های رای می‌باشد.
قیمت تو به اندازه خواست توست اگر خدا را بخواهی قیمت تو بی نهایت است واگر دنیا را بخواهی قیمت تو همانی است که خواسته ای شیخ رجب علی خیاط
مصمم و امیدوار باش ☘نماز شب دق الباب "و کوبیدن در خانه" خداست هر کس در این در زدن "جدی تر" و مصمم تر" باشد امیدش به گشوده شدن این در و دیدن روی صاحب خانه و اِکرام از سوی او بیشتر است .   📚الامالی طوسی ص۵۲۶
بیداری دربین الطلوعین بسیار مهم است 🌅 هرعملی که انسان دراین زمان انجام دهد، انعکاسش درکل روز منتشر می شود، به هر چه مشغول باشد درطول روز هم در همان وادی خواهد بود. نباید سحر وبین الطلوعین را به امور مادی اختصاص داد... نکات معرفت نفس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ای خدای مهربان ✨در این شب زیبا ✨ عطا کن بر تک تک عزیزانم ✨ سلامتی و عافیت.. ♥️ عشق و محبت و دلخوشی.. ✨ آسایش و آرامش و ✨ عاقبت به خیری... ✨به امید طلوعی دیگر ✨شبتون بخیر ♥️در پنـاه خدای مهربون
▪️فلسطین دیگر نام یک کشور نیست نام یک آزمون است انسانیت هرروز از ما بابت فلسطین آزمون میگیرد مردم در فلسطین درمقابل هیولای بچه کشی که چند هزار سال با بشریت آمده و حالا در فلسطین و تلاویو مستقر شده خدا را دارند در این زمانه نامرد خدای این مردم از تمام جادوگران دربار فرعون بزرگتر است
🔸 چند نکته در باب خاطره‌ی میثم مطیعی درباره‌ی کف زدن 1⃣ شادی برای شادی؟! اینکه حضرت آقا فرمودند دست زدن اشکالی ندارد، یعنی چه؟ ◀️ اولا در مطالب پیشین توضیح دادیم که با توجه به ادامه‌ی خاطره‌ی نقل‌شده، ظاهراً منظور امام خامنه‌ای این است که اشکالی ندارد، اما به کف زدن موضوعیت و محوریت ندهید. ◀️ ثانیاً آیا ما در هیأت‌ها به دنبال حدود و جواز شرعی هستیم، یا دنبال تربیت نفوس؟ آن شادی که در مجالس مولودی اهل‌بیت به دنبالش هستیم، از کدام جنس است؟ آیا صرفاً خود «شادی» هدف است؟ و‌ بنابراین در مسیر این هدف، همین که مرتکب حرام نشویم، یا امام‌مان صرفاً ناراضی نباشند، کفایت می‌کند؟ یا اینکه این شادی وسیله‌ای برای یک هدف مقدس است، و بنابراین آداب و ابزار خودش را می‌طلبد! 2⃣ شادی در مجلس اهل‌بیت، ظرافت دارد یک وقت ما داریم شادی عمومی طراحی و تجویز می‌کنیم، و یک وقت دیگر، ما داریم شادی‌های مجالس اهل‌بیت را ترسیم می‌کنیم! طبیعی است که مجلس اهل بیت، احترام و چارچوب‌های ویژه‌ی خود دارد، و حساسیت بیشتری را می‌طلبد. به علاوه، مراعات‌ها و چارچوب‌های مجلس شادی اهل‌بیت، به نوعی حداکثر است در قیاس با مجالس شادی عمومی، و بنابراین وقتی ما سقف را این‌گونه تعریف می‌کنیم، خدا به داد کف برسد!! 3⃣ مجالس حداقلی، نتیجه‌ی حداکثری نمی‌دهد. یک فقیه و مرجع تقلید، در موقع صدور یک حکم عمومی، سعی می‌کند اَضعَف را در نظر بگیرد، و تا جایی که امکان دارد و حکم از مصدر و منظورش خارج نشده، فتوا را به نحوی صادر کند که عموم مردم بتوانند آن را رعایت کنند. متأسفانه مشکل اینجاست که ما مذهبی‌ها، خود و خانواده‌مان را در جایگاه اضعف ایمانی قرار داده‌ایم! روز اول، با نیت جذب جریان‌های مقابل، این مشی حداقلی را انتخاب کردیم، و امروز خودمان شده‌ایم مخاطب شماره یک این برنامه‌های حداقلی، و سبک و سلوک خودمان هم در زندگی حداقلی شد. و فراموش کردیم که اینها حداقلی بود، و احساس می‌کنیم بهترین کار ممکن و اصلا کار تراز! همین است. 4⃣ جای تاسیس در آزمایشگاه است، نه در ویترین! گفته شد برنامه معلی «در مقام تأسیس است، و دیکته‌ی نانوشته، غلط ندارد»، ◀️ آیا بزرگ‌ترین رسانه‌ی کشور، یعنی رسانه‌ی ملی، آن هم برنامه‌ای که بیننده‌ی میلیونی دارد، محل مناسبی برای این آزمون و خطاست؟! سنگ مفت گنجشک هم مفت؟! این همه شب، (و قطعا شب‌های بعد از این هم)، این همه اجرای غیرقابل‌توجیه را در مقیاس میلیونی تکثیر کنید، و میلیون‌ها مخاطب از رسانه‌ی ملی (که در ذهن عموم موجه و قابل استناد برای جواز و عدم جواز است) ببینند، و سکوت و تمجیدهای مکرر در مکرر شما را به عنوان صحه بر این رفتارها بپذیرند، و بعضی کپی‌برداری کنند، آن هم هرکسی به سبک خودش!، بعد شما وسط این همه هیاهو و فریاد احسنت و مرحبای برنامه، یک جمله‌ی کوچک بگویید که «نیت ما تأسیس است، و بعضی از اینها مناسب هیأت نیست»؟! اصلا شنیده می‌شود؟! جواز را صادر کردید رفت برادر من! ◀️ به علاوه اگر قرار باشد برای شادی‌های مذهبی، و حوزه‌ای به این حساسیت و پیچیدگی از فرهنگ، الگوی مناسبی جستجو و «تأسیس» کنیم، آیا این کار در صلاحیت مداحان است؟! آیا نیازی نیست تا کاری عالمانه با حضور علمای متخصص در این حوزه انجام شود؟ 🔹 لطفاً تصمیم‌گیری در حوزه‌ی دین و مراسم دینی را هیجانی، و آلوده به عوام‌زدگی نکنید، بگذارید لااقل در تعیین حدود برنامه‌های تراز، خط‌کشی‌ها و خط‌مشی‌ها عقلانی باشد.