#خاطرات_شهید
● قرار بود شهید آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، على آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید. چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود.
●و سعی کردم طفره بروم اما على مرا قسم داد و به ناچار قبول جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای على طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به على دوختم، آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند.
✍ راوی: همسرشهید
#شهید_علی_تجلایی
#سالروز_شهادت🌷
#یاد_شهدا_صلوات
⚫️⚫️⚫️⚫️
☘️داستانی واقعی ☘️
💠دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
💠از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن...
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
💠وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…
💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
💠یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!
💠خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم
💠از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن…
💠اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست
💠نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…
من رسیدم خدمتشون که
آهسته در گوشم گفتن:
❣️👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی
⚫️⚫️⚫️⚫️
جمله قشنگیه
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره
عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!
هرداغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمیشود.
⚫️⚫️⚫️⚫️
🌷۳چیز نجات دهنده درقرآن:
🌷۱.ایمان.۱۰۳یونس
ثمَّ نُنَجِّي رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا كَذَٰلِكَ حَقًّا عَلَيْنَا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ
🌷۲.تقوا
وإِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَقْضِيًّا (٧١)مریم
ثمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا (٧٢)
🌷۳.توبه
وذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ (٨٧)انبیا
فاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🌷۳چیز نجات دهنده درکلام نورانی امام سجاد ع:
🌷امام سجاد ع :
🌷ثلاث منجیات للمومن:
کف لسانه عنالناس واغتیابهم وإشغاله نفسه بما ینفعه لاخرته و دنیاه و طولالبکاء علی خطیئته
🌷۳چیز موجب نجات انسان مومن خواهد بود:
🌷۱. کنترل زبان وترک غیبت
🌷۲.انجام کارهای مفید
🌷۳.گریه طولانی برای گناهان
منبع: تحف العقول/204
#قسمت_دوازدهم
#روشنا
به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد
به نظر رسید آسانسور خراب هست
معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم
واحد پدرم در طبقه ی سوم قرار داشت و من مجبور بودم سه طبقه بالا بروم
جلوی ورودی ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم در روبه رویم باز شد
وقتی چهره ی صدر در حالی که لبخند گشادی روی لبش بود را دیدم نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم
به به خانم درخشنده
خوش آمدید به شرکت پدرتون
وارد واحد شدم دو ماه بود به شرکت نیامده بودم پدر و سینا گفته بودند قرار هست تغییر دکوراسیون بدهند
نگاهی به اطراف کردم دیوار ها در حالی که با چوپ های رنگ شده تزئین شده بود نمای خوبی در این جا ایجاده کرده بود
چند گلدان در اطراف قرار داشت و سقف هم کنف کاری شده بود با چراغ های کوچک داخلش قرار داده بودند
ناگفته نماند پدر تمام میز صندلی ها را هم تعویض کرده بود
میز مشتریان در حالی که به صورت تخت کوچک ابری با روکش کرم رنگ وجود داشت
صدر نگاهی به من کرد
بفرمایید برای چه سرپا ایستادید ؟!
عجیب هست امروز کارمندان شرکت زود تعطیل شدند
خب ...
کارمندان که ساعت سه بعد ظهر تعطیل می شوند و مستخدم و منشی حدود چهار عصر اما امروز به افتخار شما گفتم زودتر تشریف ببرنند تا بیشتر آشنا بشویم !☺️
نگاهی به به صدر کردم در حالی که گره در ابروهایم انداخته بودم با صدای بلندی
به نظرتون چین کاری لازم بود ؟!
ناراحت نشوید منظور خاصی نداشتم خب بگذریم
برویم سرکارمان💻 ...
به سمت اتاق مدیر رفتیم
صدر خودش را به قفسه های چوپی انتهای اتاق رساند و مشغول در آوردن چند پرونده📁 شد
حسابی عرق کرده بودم یکی از صندلی های میز جلسه را بیرون کشیدم و روی آن نسشتم
روشنک خانم حالتون خوبه؟!
ببینید آقای صدر اگر امکان دارد آرش صدایم کنید
ببینید آقا آرش
من اینجا برای تفریح نیامدم
زودتر کار انجام بدهیم تا بروم
صدر که این بار کلافه شده
زیر لب زمزمه کرد
باشه مشکلی نیست هر چیزی شما بگویید...
نویسنده :تمنا 😇🍓🍉
#نکات_تربیتی_خانواده 20
"فیلم های مستهجن ۳ "
⚠️🔥💢🔥⚠️
⛔️ یکی از اولین اثرات منفی دیدن فیلم های مستهجن
اینه که "آقا نسبت به خانمش سرد میشه..."
علاوه بر دیدن این فیلم ها
و ارتباط با زنان نامحرم هم
باعث سردی شدید آقا نسبت به خانمش میشه.
⭕️🔶⭕️
چرا اسلام انقدر بر رعایت محرم و نامحرم تاکید میکنه؟
✅ برای اینکه دوست داره تو از همسرت خیییلی لذت ببری.
👏👏👏
اسلام میخواد رابطت با همسرت همیشه پر از لذت باشه.
✅🌺🌷
آقایون به محض اینکه دچار این دو تا بلای خانمانسوز شدن
باید سریع ازینا جدا بشن.
🔹چون اینا آخر نداره.
اگه کنار نذاشت باید فاتحۀ زندگی خانوادگیش رو بخونه..
✅ این همه یه آقا زحمت میکشه و خانواده تشکیل میده، بعد با دیدن چند تا فیلمی که صهیونیستا با برنامه ریزی ریختن توی دست و پای مردم
زندگی که انقدر براش زحمت کشیده رو جهنم میکنه...
🔴🚫🔥🔥🔥
💢 از همون اول کار سعی کن نبینی.
👀
تا چشمت اتفاقی هم افتاد سریع قطعش کن.
🗣 به هوای نفست بگو: تو غلط میکنی میخوای منو بدبخت کنی.
😒
تو میخوای من زندگیم جهنم بشه؟
🔴 میخوای منو از نگاه خدا بندازی؟
خاک بر سرت کنن. 🔥😠
هرکاری کنی نگاه نمیکنم....😒😒😒
هوای نفست رو مجبور کن که کوتاه بیاد!👌
⭕️
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت هشتاد و پنجم: به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و ششم:
از جا بلند شدم، نه هیچخبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت.
وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم.
خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست.
جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره...
ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود.
شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد.
به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟
همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم.
زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟
سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست..
زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟
زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد.
مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..
پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده..
زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه.
و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت.
نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟!
یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار..
قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هفتم:
صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد.
همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه.
مانتو را پوشیدمو زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم.
حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت.
خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم.
آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد.
سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند.
هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم.
زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم..
در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست..
آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم.
لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت.
دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت.
دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد.
احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور..
بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟!
زینب خنده بلندی کرد وگفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟!
وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟!
با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست...
زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد..
وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم.
ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و هشتم:
انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند.
چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟!
در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم.
بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم.
وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و نهم:
با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم.
زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند.
صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت.
زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟!
با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم.
زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو...
مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده..
زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت.
از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو
زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه..
اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت...
زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟!
انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و..
زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس...
روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود:
حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگوچه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه...
زینب سری تکان داد وگفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند.
زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.
نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد.
روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد..
موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران..
زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم وگفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد..
می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌠☫﷽☫🌠
#کنفرانس_بصیرتی ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
موضوع :
در صورت پاسخ اسرائیل به حمله ایران چه اتفاقی خواهد افتاد
فروپاشی اقتصاد دنیا
بسمالله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا
عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان
عده ای از بنده سوال میکنند آیا امکان داره بعد از حمله ایران اسرائیل به ما حمله کنه؟
و در صورت پاسخ اسرائیل ، مقدارش چه اندازه است ، آیا به جنگ جهانی تبدیل میشه یا خیر؟
برای درک بهتر این موضوع باید وضعیت خودمون و اسرائیل رو کمی بررسی کنیم
در عملیات وعده صادق ۶ کشور از اسرائیل در برابر حمله موشکهای ما دفاع کردن ولیکن ما تونستیم از تمام این مسیر ، موشکهای قدیمی و نسل گذشته خودمون رو به محل اصابت برسونیم
و اونها هم فهمیدن که ایران با به کار بردن موشک هایپرسونیم و موشکهایی که هنوز رونمایی نشدن میتونه ضربه محکمی به اسرائیل بزنه
سری قبل فقط ایران بود که نیروی عمل کننده بود اما اینبار کل محور مقاومت درگیر خواهد شد
در رصد روزنامه های عبری به یک نکته جالبی برخورد کردم و اون اینکه به دلیل موشکباران شدید حزب الله ، شمال اسرائیل خالی از سکنه شده و کلیه شهرکهای صنعتی مورد اصابت قرار گرفتن و تعطیل شدن
از جنوب هم یمن، امان از اسرائیل بریده و بندر ایلات (ام رشاش) رو از کار انداخته که ۷۰ درصد اقتصاد اسرائیل وابسته به این بندره و این بندر کاملا تعطیل شده
و در جدیدترین حملات محور مقاومت ، شرق حیفا هم مورد هدف قرار گرفته و این یعنی محور مقاومت سعی داره مرکز اسرائیل رو هم از بین ببره
این از وضعیت ما
حالا بریم وضعیت اسرائیل رو بررسی کنیم
اسرائیل دارای جنگنده های بسیار قوی و رادار گریزه که دست اونها رو در حملات هوایی باز میکنه
ایران در حوزه پهپادی میتونه دردسر ساز باشه برای اسرائیل
از لحاظ پدافندی ، اسرائیل حمایت چندین کشور رو داره که البته ما در عملیات وعده صادق بهشون فهموندیم که میتونیم اونو دور بزنیم
حمله ایران به اسرائیل قطعی است
ایران در همین مدتی که گذشت کریدور پدافندی خودش رو هم چید و در چندین کشور سامانه های پدافندی بسیار مجهز مستقر شده که اینکه کدوم کشور و در چه حدودی است هم قابل گفتن نیست
حمله به اسرائیل همه جانبه خواهد بود
از کم و کیفش صحبتی نمیکنم تا از لذت دیدنش کم نشه 😂
و اینکه اسرائیل بخواد حماقت کنه و پاسخ بده کل منطقه به آتش کشیده میشه
در اولین حرکت ایران تمام تنگه های تحت کنترل خودش از تنگه هرمز تا باب المندب و خلیج عدن رو مسدود خواهد کرد این یعنی ۶۰ درصد اقتصاد و انرژی دنیا مختل میشه
در حرکت دوم همه محور مقاومت درگیر شده و کشورهای حامی اسرائیل رو مورد هدف قرار میدن
از یمن گرفته تا عراق و سوریه و لبنان و فلسطین ،همه و همه وارد عمل میشن
علنا غرب آسیا(خاورمیانه) به آتش کشیده خواهد شد
تمام زیرساختهای انرژی و اتمی اسرائیل توسط هایپرسونیکهای نسل دوم مورد اصابت قرار خواهندگرفت
حزب الله لبنان به صورت زمینی وارد شده و بلندی های جولان رو آزاد خواهد کرد
کشورهای اروپایی در صورت مداخله مورد اصابت قرار خواهند گرفت
تمام بازارهای جهانی فرو خواهد ریخت
قبلا با شایعه حمله ایران بازارهای جهانی فرو ریخت
اینبار با حمله واقعی ، قطعا ریزش بازار باعث نابودی اقتصاد دنیا خواهد شد
برآورد شده که هر روز چیزی حدود ۷ تریلیون دلار ضرر اقتصاد جهانی رخ خواهد داد
بحران سوخت و انرژی اروپا را در بر میگیره
و اونها میدونن که اگر جنگ رو با ما شروع کنند ، شاید شروع کننده جنگ اونها باشند ولی پایان اون جنگ دست ما خواهد بود
به همین دلیل بارها بایدن به نتانیاهو اعلام کرده اگر بخواد پاسخ بده روی کمک آمریکا حساب نکنه
در مورد ناوهای جنگی آمریکایی هم که به منطقه اعزام شدن هم عرض کنم که به زودی سلاح سری ما رو آمریکایی ها به چشم میبینند و دریای سرخ و آبهای منطقه تبدیل به گورستان ناوهای آمریکایی خواهند شد
در آخرین مرحله ، در صورت دخالت آمریکا ، کلیه پایگاههای آمریکا توسط ۵ هزار موشک بالستیک مورد اصابت قرار خواهند گرفت
همه دنیا میدونن که اگر اسرائیل حماقت کنه و به ایران پاسخ بده باید هزینه اون رو کل دنیا پرداخت کنه و ایران کوتاه نخواهد آمد
البته پیشبینی بنده اینه اونها از حجم پاسخ ما خبر دارند و هیجوقت پاسخی نمیدهند که موجب درگیری گسترده بشه
شاید در همون حد سری قبل، دو تا ریز پرنده بفرستن که اونم در همون مرحله اول پودر شد و آبروی خودشون رو بردن در مجامع جهانی
در روایات هم جنگی در آخرالزمان برای ایران وجود نداره
پس نگران هیچی نباشید
تخمه بگیرید و منتظر باشید و لذت ببرید
نابودی اسرائیل نزدیک است ان شاءالله
والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته
✍️ حاج مهدی اسلامی
#اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
❌️حضرت اقا: چهار سال نعمت خدمت، زود میگذرد اما کارهای بزرگ میتوان کرد مثل امیرکبیر و #رئیسی_عزیز
✖️این کلام حضرت اقا بکوبید تو صورت اونایی که میگن؛ #رئیسی آدم خوبی بود ولی مدیر خوبی نبود! #شهید_جمهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔هنوزم به تو زخم زبون میزنن ...
📹 نماهنگ #سید_ابراهیم
کاری زیبا از گروه سرود حسیبا #شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرحوم آیتالله مرتضی تهرانی(ره): برگزاری مجالس روضه #امام_حسین (علیهالسلام) واجب است نه #مستحب!#اربعین
⭕️ اگر در وفای به عهدشان اتحاد داشتند ...
🌸 حضرت امام مهدی (عج):
📃 اگر شیعیان ما که خداوند آنها را به طاعت و بندگی خویش موفّق بدارد در وفای به عهد و پیمان الهی اتّحاد و اتّفاق میداشتند و عهد و پیمان را محترم میشمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمیافتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل میشدند.
📜 «. . . ولَوْ أَنَّ أَشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ عَلَی اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِی الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الُیمْنُ بِلِقائِنا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ
⬅️ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا. »: الوافی ، جلد۲۶ ، ص۲۸۶
🏷 #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#ظهور #عهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥دوست دل آرام من
💙دلت دریایی
💥آرامش ات پایدار
💙شادی ات همواره
💥و فاصله ات با افکار منفی
💙از زمین تا آسمان باد
💥دلتون دریایی
💙شبتون مهتابی
.🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بهترین قلب
💫قلبی که هیچگاه از صداقت خالی
🌸نمیشود
🌸 بهترین مردم
💫کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و
🌸فراموشت نمیکند
🌸 بهترین روز
💫روزی که در آن بهترین باشی
🌸بهترین هدیه
🌸دعای خیری که برایت می شود
💫و تو نمیدانی
🌸🍃
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ🌹
💢 اى هشام ! هر كه سه چیز را بر سه چیز مسلط سازد گویی که در نابودی
👈 خرد خویش هوای نفسانی اش را
یاری رسانده است :
⚫️ هر که با آرزوی دراز ،
روشنی خردش را تاریک کند
⚫️ و با پر گویی ،
نکات جالب انگیز حکمتش را محو نماید
⚫️ و با شهوت های نفسانی ،
روشنی عبرت را خاموش کند
👈 در نتیجه گویی هوای نفسانی اش را بر
نابودی خردش یاری رسانده و آن کس که
خردش را نابود کند
⚫️ دین و دنیای خویش را تباه کرده است .
سفارش امام کاظم علیه السلام به هشام
📗 : تحف العقول : ص ۷۰۳
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دل مثل باغ است
🌿توی باغ دلت هر چیزی نکار
💗صفا و صمیمیت
🌺و یکدلی بکار نه کینه و
🌿دشمنی و عداوت
🌺حافظ میگوید
🌿درخت دوستی بنشان
💗که کام دل به بار آرد
🌺نهال دشمنی برکن
🌿که رنج بی شمار آرد
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروتنی بسیار بالاتر از گذشت و
بخشش دیگران است
فروتنی یعنی قضاوت نکردن،
دروغ نگفتن، خودمحوری نکردن،
خود را برتر ندیدن، استعمار نکردن،
زور نگفتن، حق به جانب نبودن،
حسادت نکردن، خوبی و کمک ...!!
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️براى "اتفاقِ خوب" زندگى ات منتظر باش؛
هر قدر كه لازم است!
اصلاً هر روز خودت را براى اتفاق افتادنش آماده كن و هر لحظه دنبالش بگرد!
روزى نرسد كه اتفاق خوبت، لابه لاى مشكلات و مسائل روزمره گم شود و ديگر هرچه بگردى پيدايش نكنى...
يا اين كه
هى بيايد پشت پنجره ى اتاقت،
هى بنشيند روى يقه ى پيراهنت،
هى خودش را روى ميز كارَت برقصاند،
و تو ناديده اش بگيرى!
و بعد ها در آلبوم هاى جوانى ات به دنبال يافتن اثرى از "اتفاق خوب" به چشم هايت توى عكس ها خيره شوى و...!
نكند كه دير شود!
نكند كه فكر كنى اتفاق نمى افتد..!
زندگى پُر از اتفاق هاى خوب ريز ريز است،
فقط بايد نگاهشان كنى...!☘️
🌸🍃