eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.5هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 از به فرزند معنوی امام سیدحسن خمینی با پیام زیبای امروزش به سیدحسن نصرالله حقیقتا در کسوت یک اصیل و نواده راستین امام خمینی (رض) ظاهر شد و دل مومنین و مجاهدین را شاد کرد. تا باد چنین بادا ... ✍ "قاسم اکبری"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ادعای برادری با آمریکا کرده! شاید به فرموده‌ی مغز پوسیده‌ است .
اگه ده بار هم این حرفا رو با گوش جان بشنوید،‌ بازم کمه. سیدحسن تو دو دقیقه همۀ توحید رو برامون درس داده. نکنه مأیوس بشیم! نکنه خیال کنیم با شهادت چند تا از فرماندهان مقاومت، کار تمومه! هر وقت گرد یأس روی دلتون نشست، بیاید و این دو دقیقه رو گوش کنید. خدایا! شکرت که همچین بنده‌هایی رو نشونمون دادی. وقتی تو ختم صلوات شرکت می‌کنید و زیر لب صلوات می‌فرستید، از خدا بخواید که به همه‌مون همچین اعتقادی رو عطا کنه.
جهان آرا - سه‌شنبه 3 مهر 1403.mp3
51.68M
🎧 بشنوید| برنامه تلویزیونی «جهان آرا» 👈🏼عنوان: نقش تجربیات در تداوم حمایت از محور 🔰صوت کامل گفت‌وگو با: 👤سردار امین شریعتی فرمانده دوران دفاع مقدس، فرمانده قرارگاه سامرا 49 مگابایت ◽️ سه‌شنبه ٣ مهرماه ۱۴۰۳
هم‌اکنون توئیت جدید عبری رسانه KHAMENEI.IR: پیروز نهایی جبهه مقاومت و حزب‌الله خواهد بود رسانه KHAMENEI.IR جمله‌ای از بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی را به زبان عبری در صفحه توئیتر (ایکس) منتشر کرد: رژیم صهیونیستی چون نتوانسته بر مقاومت پیروز بشود، ناچار است با زدن زن‌ها و کودکان تظاهر به غلبه بکند؛ اما پیروزی نهایی متعلق به جبهه مقاومت و حزب‌الله خواهد بود.
❌️ اشتباه نکنید! آقای زبان بدن را بلد است ولی جای استفاده را قاطی کرده!
💥فرمان جهاد فرهنگی علیه عناصر نفوذی غربگدا صادر شد: رزمندگان ما، مجاهدان ما، برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای ما برافراشته نشود، جان خودشان را قربان کردند، فداکاری کردند؛ جوانان مبارز و مجاهد، خانواده‌های خودشان را داغدار کردند برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای این کشور بالا نرود؛ ✅ نمیشود ملّت ایران قبول کند که همان پرچمها به وسیله‌ی افراد نفوذی، به وسیله‌ی انسانهای فریب‌خورده، در داخل کشور برافراشته بشود!این پرچم، پرچم فرهنگی و سبک زندگی دشمن و وسوسه‌های خصمانه‌ی دشمن، نباید در داخل کشور، در دستگاه‌های مختلف ما برافراشته بشود! باید مراقبت کرد؛ همه موظّفند. 👇👇👇 در وزارت آموزش‌وپرورش باید مراقبت کرد، در صداوسیما باید مراقبت کرد، در مطبوعات باید مراقبت کرد، در وزارت علوم و وزارت بهداشت ــ که محلّ تربیت جوانها است ــ باید مراقبت کرد. 💥 آنجا دشمن به وسیله‌ی رزمندگان ما شکست خورد، نباید گذاشت آن دشمن شکست‌خورده، در داخل کشور، با انحاء حیله‌ها و ترفندها کار خودش را دنبال کند و انجام بدهد.
حضرت آدم(ع) روزی دید ناگهان سه مجسمه سیاه وبدقیافه در اطراف چپ او قرار گرفتند وسه مجسمه نورانی درطرف راست او،ازمجسمه های طرف راست یکی یکی پرسید شما کیستید ؟ اولی گفت :من ( عقل)هستم. دومی گفت:من (حیا)هستم. سومی گفت:من (رحم)هستم. آدم(ع) پرسید:جای شما در کجاست؟ اولی گفت:در سر انسانها . دومی گفت:درچشم انسانها. سومی گفت:دردل انسانها. آدم(ع)به طرف چپ برگشت واز سه مجسمه سیاه یکی یکی پرسید شما کیستید؟ اولی گفت:من تکبر هستم.آدم (ع)گفت:جای تو کجاست؟گفت در سر انسانها.فرمود :سر که جای عقل است،او گفت:اگر من وارد سر شوم،عقل می رود. از دومی پرسید توکیستی؟گفت:من(طمع)هستم،فرمود:جای تو کجاست؟ گفت:در چشم انسانها ، فرمود:چشم که جای حیا است،گفت:من اگر در چشم جا گرفتم، حیا می رود. از سومی پرسیدتو کیستی؟ گفت:من(حسد)هستم،فرمود:جای تو کجاست؟ گفت:جای من دل انسانهاست.فرمود: دل که جای رحم است.گفت:اگر من وارد قلب انسان شوم ،رحم ومروت از قلب می رود. المواعظ العددیه ص ۱۸۹ 🌸🌸🌸🌸
صاحبدلی هر شب ذکر «الله » بر لب می راند و بر این کار مداومت داشت. شبی شیطان برای دلسرد کردن وی بر او ظاهر شد و به طعنه به او گفت: تو که هر شب پروردگارت را یاد می کنی و او را صدا می زنی آیا جوابی نیز از سوی وی بر تو آمده است؟» عارف با شنیدن این واقعیت ناراحت و دلگیر به خواب رفت و دیگر ذکر نگفت. در خواب حضرت خضر را دید که به او می گوید:  « چرا از ذکر حق دست کشیده ای؟» او گفت: زیرا جوابی از این الله گفتن نشنیده ام» خضر فرمود:  همین که توفیق می یابی و ذکر و نام خدا را بر زبان می آوری، به خاطر لطف و عنایت الهی است و در واقع این ذکر تو پاسخ خداوند به تو است ای عزیز: چه بسیار جاهلان و غافلانی که ما لیاقت ذکر و یاد الهی را  از آن ها سلب کردیم. حق تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد،  همه حجاب بود که او را از حضرت حق دور می داشت، یک روز هم به او بی مرادی و دردسر نداد تا مبادا که حق را یاد کند. دردی که ما به تو عطا می کنیم بهانه ای است تا به سوی ما آیی و با ما درد و دل کنی و به ملکوت الهی متصل گردی. 🌸🌸🌸🌸
🌷انسان باایمان باخانواده باایمانش دربهشت باهمند: 🌷وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَآ أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ... (٢١)طور و كسانی كه ایمان آوردند و فرزندانشان در ایمان از آنان پیروی كردند، فرزندانشان را [در بهشت‌] به آنان ملحق می‌كنیم و هیچ چیز از اعمالشان را نمی‌كاهیم 🌷جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَآئِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَالْمَلَآئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ (٢٣)رعد عاقلان دربهشت باخانواده های مومنشان باهم هستند 🌷رَبَّنَا وَأَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَآئِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (٨)غافر ای پروردگار ما آنان را در بهشت‌های جاودانی كه به آنان و به شایستگان از پدران و همسران و فرزندانشان وعده داده‌ای در آور؛ یقیناً تو توانای شكست‌ناپذیر و حكیمی
🌷انسان تا ابد از اعمالش جدا نیست پس سریع توبه کنیم ازگناهان که گناهان ازما جدابشن 🌷.. كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ (٢١)طور 🌷كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ (٣٨)مدثز
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۴ مدل نوشیدنی کافی شاپی بر پایه قهوه☕️ تو تابستونم می‌چسبه‌ها البته خنکش بیشتر نمیدونم این قهوه چی داره که خستگی رو انقدر خوب درمیاره😌 ☕️🍞🍳
22.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اریشته داغلاما تا نخوری نمیدونی چیه🤤 مواد لازم: رشته پلویی ۸۰۰ گرم عدس ۳۰۰ گرم و پیاز دو عدد کشمش ۵۰ گرم آلوچه جنگلی یا قیسی ۵۰ گرم زردچوبه دو ق چ فلفل سیاه دو ق چ نمک دو ق چ ☕️🍞🍳🍎
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشت خرفه برای کم خونی عالیه🌿🤩 ☕️🍞🍳🍎
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک پسته پرطرفدارترین کیک کافی‌شاپی این رسپی اصلی هست🍃🤌 مواد لازم : تخم مرغ ۳ عدد آرد قنادی ۱۲۰ گرم روغن مایع ۵۵ گرم شکر دانه ریز ۱۱۰ گرم بیکینگ پودر ۳ گرم پودر پسته ۴۰ گرم شیر ولرم ۵۰ گرم اسانس وانیل ☕️🍞🍳🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگی میگفت؛ زنده بودن حرکتی است افقی، از گهواره تا گور. اما زندگی کردن حرکتی است عمودی، از فرش تا عرش. زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ... ماموریت ما در زندگی " بی مشکل زیستن " نیست، " با انگیزه زیستن " است ... " سلطان دلها " باش، اما دل نشکن ... پله بساز، اما از کسی بالا نرو ... دورت را شلوغ کن، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن ... " طلا " باش، اما خاکی 🌸🍃 
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۷ #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که
🎬: ماشین ابو‌معروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت. ابو معروف که نمی خواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: خانم دکترجان! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم، من نمی دانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید. محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا می کرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند. ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟! محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار... ابو معروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود. ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف می گذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد. بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند. ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس در حالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود می کرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد: کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم می خوان پایگاهمون را بگیرن...کمک کنید.. فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره می کرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیر اندازی بلند شد و باد لاستیک های ماشین خوابید و ماشین متوقف شد. عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست.. سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمی گردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمی روم. عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: دخیل دخیل... عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم می خواند: بله من عراقی هستم اما در جبهه حق می جنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیر اندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمی رسانیم. فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود. عباس و سعادت جلو‌آمدند و رو به فرمانده گفتند: خانم دکتر کجاست؟! اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی! فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند... عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم. کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق قوم برگزیده هست و لاغیر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد. زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت، محیا فریاد زد: باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه جایی! چرا دست از سرم بر نمیدارید، چرا راحتم نمی گذارید، آخر من به کجا می توانم فرار کنم؟! با کدام توان و‌نیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چه‌کسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر می خواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد. محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف می تابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است. زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت:م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که با سوزش خطی زیر شکمش صدای ناله اش بلند شد. زن لبخندی زد و گفت: به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته... محیا با تعجب گفت: همسرم؟! و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید. محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: بچه ام؟! زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی آورد، گفت: یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمی دونم، شاید می خواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه... محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو می کرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمی دانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت می کرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟! محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم. محیا زیر لب گفت: اون همسر من نیست، کاش می مرد و بلندتر گفت: من می خواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید. سوزشی شدید کل وجودش را گرفت، محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد. درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد. محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف می خواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد. ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد. ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمی گذارم دستت به این بچه برسد... محیا دندانی بهم سایید و گفت: تا آنجا که می دانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق می کند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمی فهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک... ابو معروف به میان حرف محیا دوید و گفت: خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم. اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد.. محیا به میان حرف ابو معروف پرید و گفت: اما ان طلاق یک طلاق اجباری... ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: نمی خواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابو معروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد.. محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من چگونه می توانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟! ابو معروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر می خواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین جا عقدت می کنم و زندگی رؤیایی برایت می سازم و هر گز پای تو نه به عراق و نه به ایران می رسد همه فکر می کنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود می کنم، چنان می کنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه می کنی؟! محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: بچه ام را بده! ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم. ابومعروف که کبکش خروس می خواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام می دهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. گریه نوزار بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: کیسان کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود. «پایان فصل اول» 📝ط:حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه‌های حسینی ❤️❤️❤️ راس راسی یا امام حسین علیه السلام ما دلمون برا تو‌تنگ میشه… تو هم دلتنگ ما میشی؟!
|⇦•شبای جمعه... و توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجرا شده به نفس حاج احمد سلطانی •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ صلی الله علیک یامظلوم یا اباعبدالله شبای جمعه شبِ وصاله چیکار کنه نوکری که بی پر و باله شبای جمعه دلم اسیره هر جا باشم بهوونه ی تو رو می گیره آقام حسین جان شبای جمعه دل تو دلم نیست کلافه میشم که چرا روزیم حرم نیست شبای جمعه با دل تنگم میگم منو ببخش که من مایه ی ننگم آقای خوبم نعم الامیری اسم منو آقا یه وقت قلم نگیری به لطف روضه به لطف اشکام ان شاءالله من درست میشم به لطف آقا شبای جمعه به من کرم کن با یه سلام دلم رو زائر حرم کن شبای جمعه رباب با غربت با حضرت زهرا میاد برا زیارت حسین جان! الهی مادر دورت بگرده با نیزه و تیر با سنگ و شمشیر اِنقده زدندکه آخرش شدی زمین گیر غریب مادر گلو بریده کی تو رو توی قتلگاه رو خاک کشیده همونجا زینب مرگ آرزو‌ کرد وقتی تو رو با ضرب چکمه زیر ورو کرد لبای خشکت اومد رو خاکا همون لبا که بوسه می زد رسول الله «غریب مادر غریب مادر غریب مادر» لبای خشکت منو صدا کرد داشتی با من حرف می زدی سر رو جداکرد بُنیّ قتلوک ذبحوک ومن الماء منعوک یاقتیل العبرات یا اباعبدالله لطفی که کرده ای به من مادرم نکرد ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین
روضه خانگی - امام حسین(ع) - 520.mp3
12.63M
|⇦• شبای جمعه ... و توسل به حضرت ابا غبدالله الحسین علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجرا شده به نفسِ حاج احمد سلطانی•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ بی‌‌پناه‌‌کہ‌شدی؛صدایش‌‌کن ! او‌حسین‌ِ‌وِترالمَوتور‌است . . . می‌داندتک‌وتنها‌شدن‌‌یعنی‌‌چہ‌، درآغوشت‌‌می‌گیرد❤️
32.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔🤔🤔🤔🤔 ماشاء الله لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم 🌴🌴🌴🌴🌴
فضیلت حیرت آور صلوات در شب جمعه در بیان امام صادق علیه‌السلام: ...الصَّلاةُ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ لَيلَةَ الجُمُعَةِ بِأَلفٍ مِنَ الحَسَناتِ، و يَحُطُّ اللّهُ فيها ألفا مِنَ السَّيِّئاتِ، و يَرفَعُ فيها ألفا مِنَ الدَّرَجاتِ. و إنَّ المُصَلِّيَ عَلَى النَّبِيِّ و آلِهِ في لَيلَةِ الجُمُعَةِ يَزهَرُ نورُهُ فِي السَّماواتِ إلى يَومِ السّاعَةِ، و إنَّ مَلائِكَةَ اللّهِ عز و جل فِي السَّماواتِ لَيَستَغفِرونَ لَهُ، و يَستَغفِرُ لَهُ المَلَكُ المُوَكَّلُ بِقَبرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله إلى أن تَقومَ السّاعَة در شب جمعه 🔹معادل هزار ثواب است، 🔹و خداوند هزار گناه از فرستنده محو می‌کند، 🔹و هزار درجه او را بالا می‌برد، 🔹و نور او تا روز قيامت در آسمان‏ها مى‏‌درخشد، 🔹و همه فرشتگان خدا در آسمانها برايش طلب آمرزش مى‏‌كنند، 🔹و فرشته گماشته شده بر قبر پيامبر، تا قيامِ قيامت، برايش آمرزش مى‏‌طلبد. 📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۴۱۳.
فضیلت قرائت سوره اسراء در شب جمعه امام صادق (علیه السلام)- هرکس در هر شب جمعه‌ای سوره‌ی اسراء را بخواند، آنقدر زنده می‌ماند تا ظهور قائم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ببیند و یکی از اصحاب او باشد. 📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۸، ص۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازهم شب جمعه😍 🍃نور دلِ مؤمنین بُوَد در صلوات🌸 🍃اندوخته ی یقین بُوَد در صلوات🌸 🌿🌸یادت باشه از شب جمعه تا عصر جمعه هر ثانیه شامل گنجینه های اعمال نیک هستش، این ثانیه ها رو از دست نده و بر پیامبر مهربانی ها بسیار درود بفرست.🍃 ♡اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد♡