توی یک جمع بیحوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
همین که توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
دیدم همه ساکت شدند
مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر".
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
یکی گفت: آدم
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمیآید !!! باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی.
بدون آن همه چیز بیمعناست!!!
هرکس جدول زندگی خود را دارد.
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم.
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: " خدا
🎼 تو بگو به گوش ثارالله ...
|⇦• سرود ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام و #روز_جوان به نفسِ حاج محمود کریمی •✾•
تو بگو به گوش ثارالله اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اَلَا الله
و مُحَمدً رسولُ الله و عَلیً وَلیُ الله
ای نور جمال پیغمبر طلایه دار ساقیِ کوثر
ای آرامشِ دلِ ارباب مولانا علیٌ الاکبر
ای که توی خونۀ حیدر
می گردن به دور تو اصحاب ، مولانا علیٌ الاکبر
اللهم صل علی علیٌ الاکبر ..
ای سردار شرف مولا پرچم دارِ نجفِ مولا
آینه دارِ فاتحِ خیبر مولانا علیٌ الاکبر
ای محبوب عالم بالا، ای والیِ عالیِ اعلی
ای معصومِ عصمت مادر، مولانا علیٌ الاکبر
هم اسمیُ هم مسمایی، آقا زاده ایُ آقایی
آقایِ رجال نام آمور، مولانا علیٌ الاکبر
شمشیر امیر دلهایی، تکبیر نفیر هیجایی
ای شیر دلاورِ لشکر، مولانا علیٌ الاکبر
رمز انقلاب اربابی، ارباب زاده ای و اربابی
اصحاب رهرو و تویی رهبر، مولانا علیٌ الاکبر
استاد ثواب و آدابی، مهر و مهتری و مهتابی
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ، مولانا علیٌ الاکبر
مشتاقی قلب عشاقی، وصف الحال عشقُ مشتاقی
میگُنجه مگر به صد دفتر؟!؟، مولانا علیٌ
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#علی_اکبر #روز_جوان
ای درّ و عقیقِ ناب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
مانندِ پدر نایاب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
پشت درِ این خانه سائل شدنم عشق است
انگیزۂ دقّ الباب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
شرمنده ام از عصیان! دردم شده بی درمان
یک لحظه مرا دریاب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
میخواهم از اعجازِ پیمانۂ دستانت
قدرِ دو سه جرعه آب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
لب تشنۂ پروازم؛ بردار و شهیدم کن
با ناب ترین اسباب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
ایکاش که میدیدم در گوشۂ شش گوشه
یکبار تو را در خواب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
در کنجِ خودش دارد دیوارِ حسینیه-
تصویرِ تو را در قاب؛ شهزاده علی اکبر(ع)
میخوانمت و نامت جذّابیتی دارد
اوّل-علیِ ارباب! شهزاده علی اکبر(ع)
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#علی_اکبر #روز_جوان
مژده ای دل که مسیحا پسری آمده است
بهر ارباب ، چه قرص قَمری آمده است
اِن یَکادست به لبهای ملائک ، به فَلک
اَلعجب ، ماه تر از مَه ، بشری آمده است
بس که از جلوه شبیه است به رخسار رسول
شده شایع که رسولِ دگری آمده است
نه فقط صورت ظاهر ، که به سیرت همه او
همه گویند عجب تاج سری آمده است
شده نامش چو علی ، کوریِ چشمانِ عدو
یاعلی(ع) بهر پسر چون سپری آمده است؟
هرکه تصویر شجاعت زِ رُخش دید بگفت
اَشهدُ اَنَّ علیاً قَدَری آمده است
اسم شهزاده فقط اکبرِ لیلا و تمام
تو بگو همچو علی یک نفری آمده است؟
عمّه زینب شده مسرور ، به لب ذکر و دعا
عمّه را بهر سفر ، همسفری آمده است
بیت آخر دلِ من رفت به مَقتل ، چه کنم
بی علی سوی حرم ، یک پدری آمده است
babolharam _ karimi.mp3
16.1M
🎼 تو بگو به گوش ثارالله ...
|⇦• سرود ویژۀ میلادِ حضرت علی اکبر علیه السلام و #روز_جوان به نفسِ حاج محمود کریمی •✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
نوشتیم #علی_اکبر
بخوانید #نبی_اکرم
اَشبهُ النّاس به پیامبر :
خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً ....
تفسیر :
اَشبَهُ النّاس به علیاکبر(ع) هم؛
یک #جوان_مومن_انقلابی ست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مولودیخوانی آذری مهدی رسولی در مدح علیاکبر(ع)
🌸ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک باد 🌸
https://digipostal.ir/youth
روز جوان مبارک به تو جوانمردترین جوان زمونه
بازش کن جوان گل
شیطان یک دزد است
هیچ دزدی خانه خالی را
سرقت نمیکند
پس اگر شیطان
زیاد مزاحمت میشود
بدان درقلبت گنجینه ایست
که ارزش دزدی را دارد
پس از آن نگهداری کن
و آن گنجینه و ایمـان است
💕💕💕
مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد
نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که
ببخشم، خدا پاسخ داد:
دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی
لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی
با آن از دیگران تمجید کنی
و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی
به روی دیگران بگشایی!
و چشمانی که میتوانی با آنها
به دیگران با نیت خوب نگاه کنی
فقر واقعی فقر روحی است...
💕💕💕
#تلنگر
گاهی اونقدر خدا زود به خواسته مون جواب میده که باورمون نمیشه از طرف اون بوده
اینجاست که میگیم عجب شانسی آوردم . . .
💕💕💕
#حکمت75 :
هر چیز که شمردنی است ، پایان می پذیرد و هر چه را که انتظار می کشیدی ، خواهد رسید
#حکمت76 :
حوادث اگر مانند یکدیگر بودند ، آخرین را با آغازین مقایسه و ارزیابی می کنند
#حکمت77 :
( ضرار بن ضمره ضبایی از یاران امام به شام رفت ، بر معاویه وارد شد ، معاویه از او خواست از حالات امام بگوید ، گفت : علی علیه السلام را در حالی دیدم که شب ، پرده های خود را افکنده بود ، و او در محراب ایستاده ، محاسن را به دست گرفته ، چون مار گزیده به خود می پیچید ، و محزون می گریست و می گفت : )
ای دنیا !! ای دنیای حرام ! از من دور شو ، آیا برای من خودنمایی می کنی ؟ یا شیفته من شده ای تا روزی در دل من جای گیری ؟ هرگز مباد ! غیر مرا بفریب ، که مرا در تو هیچ نیازی نیست ، تو را سه طلاقه کرده ام ، تا بازگشتی نباشد ، دوران زندگانی تو کوتاه ، ارزش تو اندک ، و آرزوی تو پست است . آه از توشه اندک ، و درازی راه ، و دوری منزل ، و عظمت روز قیامت
💕💕💕
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم.
از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
إنْ أرَدْتَ قَطِيعةَ أخيكَ فاستَبْقِ لَهُ مِن نفسِكَ بَقيّةً يَرجِعُ إليها إن بَدا لَه ذلكَ يوما مّا
اگر خواستى از برادرت ببرى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد
#امام_علی_علیه_السلام
#نهج_البلاغه_نامه31
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_سوم
فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود.
پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!!
و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغههای او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت..چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند!
حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه .
ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم!
میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد.
این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. ..
شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟
بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه..
بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو میپذیرفتم. ..عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود.
آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه..اونجا رو ببین…
فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت.
گفتم کامران ومسعود اونجان…
فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟
من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟
_پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟
من با استرس گفتم:نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند..بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. .
فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟
من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری.
_خب چرا؟؟
_چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟
ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند.
دلم نمیخواست اونها منو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم.
فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان..دیره..
و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که تو با آژانس بری.ما میرسونیمت.
من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم.این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود.تا سحر زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند .فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
#عملیات_کربلای_پنج
آبروی ما به شهداس
آیت الله بهجت ؛ بهترین شیوه ارتباط با امام زمان.mp3
148.9K
آیت الله بهجت ؛ بهترین شیوه ارتباط با امام زمان
توصیه آیت الله بهجت به همسران.mp3
645.3K
توصیه آیت الله بهجت به همسران
#استاد_پناهیان
بزرگواری تعریف میکرد
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره
دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
*🌹﷽🌹*
▪️▪️▪️▪️
*🔔تلنگر مهدوی*
*✔تهذیب نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عج)*
❤️آیت الله بهجت :
💐در تهران استاد روحانیی بود که لُمْعَتَیْن را تدریس می کرد، مطّلع شد که گاهی یکی از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود.
🔆روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود.
🍀و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
«آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.
🌷از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم.
چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج) مشرف می شوید؟
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید.
👌استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.
مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر آقا تمام می شود و روزی به وی می گوید:
آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟
می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند.
آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید:
🌼آقا فرمود: *لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸*
*🌴الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج🌴* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸🍃🌸🍃
صبروحوصلهپيامبر(ص)
روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. مخفيانه گوشهي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشهي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعهي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهدهي اين منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟
كنيزك گفت: در خانهي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پارهاي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتي و عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد.
#اصولكافی۴ص۲۸۹