‼️افطار روزه بر اثر تشنگی و گرسنگی
🔷س 4014: اگر شخصی که در ماه رمضان روزهدار است، در یکی از روزها برای خوردن سحری بیدار نشود و لذا نتواند روزه را تا غروب ادامه دهد و در وسط روز حادثه ای برای او اتفاق بیفتد و روزه را افطار کند، آیا کفّاره بر او واجب است؟
✅ج: اگر روزه را تا حدی ادامه دهد که روزه بر اثر تشنگی و گرسنگی برای او حرجی شود و در نتیجه آن را افطار نماید، فقط قضا بر او واجب است و کفّاره ای ندارد.
‼️افطار بهخاطر مشقت در اثنای روز
🔷س 4012: اگر شخصی جهت شغلی که دارد و نمیتواند آن را رها کند چنانچه بر اثر تشنگی یا گرسنگی روزه برایش حرجی باشد، آیا از اوّل روز میتوانند افطار کنند یا اینکه حکم دیگری دارند؟
✅ج: در فرض سؤال، هر وقت دچار حرج و مشقّت شدند، میتوانند افطار نموده و بعدا باید روزه آن روز را قضا نمایند.
✴️ سه شنبه 👈16 اردیبهشت 1399
👈11 رمضان 1441👈5 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
❇️روز خوبی است برای:
✅زراعت و امور کشاورزی.
✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن.
✅و شروع به کسب و کار خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد هر گز فقیر نگردد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله.
✈️ مسافرت خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️فروش جواهرات.
✳️و عقد و مناکحت نیک است.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز خوب نیست و موجب اختلال سر است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام است...
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب .....
و مفهوم ان این است که عزیزی یا چیز ارزشمندی از خواب بیننده دور افتد ولی عاقبت بخیر باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام صادق علیه السلام فرمود:
خداوند عزو جل كه فرموده است: از صبر و نماز كمك بگیرید، صبر، روزه است.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
#شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #تولد نو است شهادت مانند رهایی پرنده از #قفس است
#شهیدمصطفےکاظم_زاده
#حدیث
💚رسول خدا (ص) فرمودند:
چهار کس است که دعایشان رد نمی شود و درهای آسمان برای دعای آن ها باز شده تا به عرش برسد:
🌸دعای پدر در حق فرزندش
🌸دعای مظلوم از دست کسی که ظلم دیده است
🌸دعای شخص حاجی تا زمانی که برگردد
🌸دعای شخص روزه دار تا زمانی که افطار میکند.
📚 فضائل الاشهر الثلاثة , صفحه ۸۵
💕💕💕
#سخن_بزرگان ❣
جوان: حاج آقا یه سوال داشتم🖐
آقای بهجت: بفرمایید😊
جوان: حاج آقا چی کار کنم از عبادت لذت ببرم؟!🤔
آقای بهجت: شما نمی خواد کاری کنی که از عبادت لذت ببری؛ شما لذت های دیگه رو ترک کن لذت عبادت خودش میاد سراغت
💕💕💕
#تفكر
افرادی كه در سختی بزرگ میشوند، میل دارند كه فرزندانشان حتیالمقدور زندگی راحتی داشته باشند.
به این ترتیب، تربیتی را كه در دوران سختی به آنها كمك كرده بود تا خود را بیابند از کودکانشان دریغ می کنند
چنین والدینی مرا به یاد آن پرورش دهندۀ پروانه میاندازند كه از دیدن مشقات پروانهها هنگام بیرون آمدن از پیله ناراحت میشد.
بنابراین روزی از روی ترحم، شكافی در پیله یك پروانه ایجاد كرد تا راحتتر از آن خارج شود
. آن پروانه هرگز قدرت كافی برای پرواز كردن نیافت.
💕💕💕
🌻شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشان ، هنگامے ڪه پایمان لغزید در جاده تاریک گناه ، آنها بودند ڪه نور هدایت شدند و نجاتمان دادند ...
🌻شهدا با معرفتند!
پا ڪه در مقتلشان بگذارے قسمشان بدهے به رفاقتشان...
یقےن داشته باش،حاضرند باز هم تا پاے جان بروند تا تو جان بگیری...
🌻شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشان ، خونشان جارے شد ، تا رشد ڪنیم ، آماده شویم ، سرباز شویم و جاری...
🌻شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشان ڪه ، قتلگاهشان ، محل نزول فرشتگان آسمان است و محل استجابت دعاها ...
یقےن ڪنیم ...
اگر بودند ...(که هستند!)
باز هم ...
می رفتند ... مے ایستادند ...
می جنگیدند... (که میجنگند!)
خون مے دادند ...
تا ما ...
بایستےم ...
بجنگیم ..
و یاور امام باشیم ..
💕💕💕
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم.نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستم و سرم روی دسته ی مبل افتاد.
کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟
کی تموم میشه؟
خدایا من به درک ولی حواست به آبرو و بچم باشه!
کاش حاج کمیل آدرسم رو داشت.کاش یک جوری مطلعش کرده بودم میومد و به فریادم میرسید.با اندک نایی که داشتم ساعت روی دیوار رو نگاه کردم.حاج کمیل حتما تا به الان کلاسش تموم شده بود.
حتما کلی به گوشیم زنگ زده بود و الان نگران حالم بود.
اشکم از کنار چشمم لابه لای موهام غلتید.
نسیم مقابلم زانو زد.چشمهاش کاسه ی خون بود و در دستش یک لیوان آب.
لیوان رو روی زانوم گذاشت:بخور عسل..بخور تا یه بلایی سر بچه ت نیومده.من نمیخواستم بزنمت..
سرش رو روی زانوم گذاشت وهای های گریه کرد.
_عسل مسعود همه چیز من بود..از روزی که فهمیده نمیتونه راه بره دوبار خودکشی کرده. باهام یک کلمه هم حرف نمیزنه..عسل مامانم مامانم وقتی فهمید من وگرفتند از غصخ ی آبروش و هرزگی من سکته کرد و مرد..عسل من خیلی بدبختم..خیلی..روز و شب کارم گریه ست..همه ش خواب مامانمو میبینم.اون بدبخت بود.
اون از جوونیش که اسیر شهوترونیها و زن بازیهای پدر (فحش رکیک)شد اینم از عاقبت دخترش! !
اینقدر بلند بلند و از ماورای جان گریه میکرد که تن وگوش هر شنونده و بیننده ای میلرزید. مادر نسیم مرده بود؟!یعنی بیمار نبود؟!
بخاطر تکونهای زانوم لیوان آب نقش زمین شد.
زیر لب آهسته و با اشک گفتم:دیگه نمیدونم کدوم حرفت راسته کدوم حرفت دروغ. .ولی بخاطر مسعود متاسفم.من نمیدونم جریان چیه؟ نمیدونم چیشده..ولی تقصیر من چی بوده نسیم؟؟من اگه دنبال آزار تو بودم الان اینجا چیکار میکردم؟
نسیم همچنان گریه میکرد.با مشت به سینه ی خودش میکوبید ومیگفت:
دیگه نمیخوام زنده باشم..دیگه نمیخوام….
سرم از درد میسوخت و حالت تهوع داشتم.
خودم رو از روی مبل به طرف پایین سر دادم و بغلش کردم.او روی شونه هام بلند بلند گریه میکرد.
تنم میلرزید.نمیتونستم آرومش کنم.سرش رو نوازش کردم و کنار گوشش آروم نجوا کردم:آروم نسیم آروم.. صدای گریه هات مسعود وبیشتر آزار میده. این سختیها اولشه ..الان بدترین دردها درمان داره..
منو با ناراحتی کنار زد.
زانوهاش رو بغل گرفت:
_باهام صمیمی نشو..ازت متنفرررم! اگه میبینی رو شونه ت گریه کردم از بی کسیه.اگه دیدی برات آب آوردم بخاطر اون توله سگیه که تو شکمت داری..همتون تقاص پس میدید..از تو گرفته تا کامران!
پرسیدم:کامران چطوری این بلا رو سر مسعود آورد؟ الان کجاست.؟ زندانه؟!
لعنتی!!! دوباره یک سیگار دیگه..
دست کرد توی پاکتش! خدا رو شکر پاکتش خالی بود.با حرص پاکت و پرت کرد گوشه ی دیگه ی خونه.
گفت:اون بی شرف تبرئه شد.چون باباش حاجی بازاریه.عموهاش همه کله گنده اند.فقط براش دیه بریدن که اونم ارزشش به قیمت کل این بدبختیها نیست..
پرسیدم:کامران چطوری اینو زد که مسعود این بلا سرش اومد.؟
دستش رو با کلافگی لای موهاش برد و گفت:
چندبار بهت بگم درگیر شدن؟ ! مسعود رفته بود اونجا با توپ پر! اون اولش آروم بود ولی بعد که مسعود بهش حمله کرد اونم کم نذاشت..بعد وقتی مسعود چاقو کشید اون هلش داد کمر مسعود محکم خورد به میز و میزم خورد به شیشه! ! شیشه هم کلا خراب شد رو سر مسعود.
آه کشید:بیچاره مسعود! کاش میمرد و به این روز نمی افتاد.
با احتیاط گفتم:خب اینکه تو تعریف میکنی جرم با مسعوده نه کامران! مسعود نباید میرفت سروقت اون..
او سرش رو با حرکتی سریع به سمتم چرخوند.
چشمهاش از زیر موهای به هم ریخته ش پیدا بود.
برق نفرت و انتقام از لای اون موها هم پیدا بود.
وقتی حرف میزد دندونهاش کاملا پیدا میشد.
_یعنی پر روتر از تو آدم ندیدم! تو این شرایط داری وکالت کامران و به عهده میگیری میگی کی مقصره کی نیست؟؟ تو این شرایط که من دارم از غصه ی کارهای تو و اون عوضی می میرم؟؟؟
او خطرناک بود دچار جنون آنی میشد! تجربه ثابت کرده بود.
ازش فاصله گرفتم و کمی عقب تر به دیوار تکیه زدم.گوشیم باهام یک قدم فاصله داشت.ولی تمام قطعاتش به گوشه ای پرت شده بود.دیگه توان یک مبارزه ی دیگه رو نداشتم.او زورش بیشتر از من بود چون من مجبور بودم محتاط تر عمل کنم تا بلایی سر بچه م نیاد.
فقط میخواستم سریع تر از اون خونه بیرون برم.
با درماندگی التماس گفتم:نسیم من خیلی حالم بده.برو چادرم و بیار برم؟!!!!
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد
التماسش کردم:برو چادرم و بیار برم!!
او حرفی نزد.
گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها
او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود.
تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم.
جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود.و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟!
مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!!
پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! !
با اضطراب پرسیدم:نسیم اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟
چرا جوابم رو نمیداد.
داشتم دیوونه میشدم.
روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد.خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن.
شونه ش رو تکون دادم.
_نسیم؟!! نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم.
بالاخره زبون واکرد.مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه!
_الان میرسن!
گفتم کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا.
گفت:به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت..
با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود.
ادامه داد:گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی..
آب دهانم رو قورت دادم!
گفتم:اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟
بلند بلند خندید.
از ترس بدنم تکانی خورد.
گفت:احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی..
با تعجب تکرار کردم:مست شم؟ مست شم که چی؟ ؟
او انگار دوباره جون گرفت.
دور اتاق چرخید و گفت:تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده.
با تمسخر خندیدم.
گفتم:واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟
او با اطوار درکلمات گفت: اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه..
وجودم پراز اضطراب شد.نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم!
پرسیدم :چطوری؟؟
او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت:وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم.
دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده.
با پوزخندی گفتم:واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارها
موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی..
او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد.
_مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.
دیگه واقعا خوف به دلم افتاد.
اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.
گفتم:خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟!
او روی یکی از مبلها نشست و خیره به چشمهام گفت:باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون یک نامه در خونه ی پدرشوهرت مینداختم. ‘که من فلان پسرم .این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.’
تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..تو هنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری.وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی! ! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه..
ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست وپاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم .
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.
با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.
با لحنی پیروزمندانه گفت: هااان؟ ؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمیترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!
زنگ آیفون به صدا در اومد.
با وحشت از جا پریدم.پرسیدم: کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!
حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر ودونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!
از حرفهاش سر در نمی آوردم! اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.
یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.
او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.
با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی شرف!
گفت: با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن. .
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.
گفت: نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.
عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:الهی آتیش بگیری نسیم..چادرم.چادرمو بهم بده..
گفت:کلید ندارم.
و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.
اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!
دستم از هر امداد وامدادگری کوتاه بود.
باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.
با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده …نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.
صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و چادر تاشده وچانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.
قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند.
همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.اما از نسیم خبری نبود.میلاد و حمید با چشمهایی کثیف و شیطنت بار نگاهم میکردند. میلاد گفت:هی ببین کی اینجاست؟!!!! نماز میخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه …
از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت: ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست. اصلا قندم افتاده ..
او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار میدادم.
نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟
با التماس رو به نسیم گفتم:نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.
نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.
رو به آنها با التماس گفت: قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..
حمید کف دستش رو به هم مالید: آخخح چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه…قرارمون این نبود..من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟
نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی