eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.5هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
جا نمازم را پهن کردم، قطرات آب را که از پیشانیم میچکید گرفتم،روسری سبز ابی که علی برایم خریده بود به سر کردم، چادر سفیدم را بر سرم انداختم ، برای اولین بار زود تر از علی برای نماز صبح بیدار شدم، بیقرار بودم، بی قرار...کنار تخت نشستم، نگاهش کردم، آرام و معصوم خوابیده بود، ارام دستانم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - علی جان، بیدارشو نمازه! آرام غلطی زد اما بیدار نشد؛ باز هم حرفم را تکرار کردم، صورتش را رو به من برگرداند و لبخند کوچکی زد، لجم گرفت که بیدار است و بلند نمی شود،گفتم: - عه علی پاشو دیگه الان نماز قضا میشه هااا اونموقع من گناهشو گردن نمیگیرم ! چشمانش را آرام و با لبخند باز کرد، ارام گفت: آخه صدات لالایی بانو.وست دارم صداتو بیشتر بشنوم؛سرم را پایین انداختم و لبخند زدم، لبخندی تلخ از جنس نبودن هایش،گفتم: پاشو جانمازتو میندازم. جانمازش را از روی قفسه برداشتم و روی زمین پهن کردم، خودم هم پشت سرش جانمازم پهن شده بود،امد و سریع قامت بست، دستان قویش را بالا برد، تمام دنیا را پشت گوشش گذاشت و با الله اکبر وارد دنیایی دیگر شد، آرام آرام ذکر هارا تکرار میکردم یا بهتر است بگویم میکردیم، خدا کنارهم بودنمان را نظاره میکرد، آه خدای من نکند علی مرا... نماز تمام شد، برگشت سمت من و گفت: - خانم بفرمایید جلو. جانمازم را جلو کشیدم، فقط نگاهم میکرد، مثل روز ازدواجمان، انگار میخواست درون چشمانش حل شوم،دستانم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست، چشمانش را ارام روی هم گذاشت و گفتک دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست بانو جان، شما همیشه تاج سر من هستی و میمونی، فقط نمیخوام و نمیتونم غمگین ببینمت.دستانم را فشاری اهسته داد و سرش را پاین نداخت، قطه ای اشک از چشمانش چکید، تمام توانم را گرفت،دستانشم را محکم گرفتم و گفتم:تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟ نفسی عمیق کشیدم، دستانم را را ارام از دستانش کشیدم و تسبیح را بر دست گرفتم، دستانش را ارام روی چشمانم گذاشتم و گفتم: - چشمامو به روی همه چی میبندم تا تو دوباره برگردیو از پشت چشمامو بگیری، منم با خنده بگم: علی توییییی. دستانش ،دستانم را گرفت و بوسه زد، کنارم سجده کرد ، سجده ای طولانی، سجده ای پر از خواهش، دستانم را که بالا بردم، قلبم را تا اوج اسمان کشیدم و تمنای بودنش را کردم، تمنای نفس کشیدنش را... صبح باید میرفت، به خانواده ام که گفتم در مرز انفجار بودند، مادرم که از آخر گفت: هر بلایی دوست داشتی سرزندگیت اوردی اینم روش . پدرم هم مثل همیشه سکوت کرد و گفت نمی آید. پگدر و مادر علی هم به سختی رضایت دادند، بیشتر مادر ناراضی بود بخاطر من، میگفت : تو زن علی ، اگر زن نداشت سریع میگفتم اره اما اون تو رو دلبسته کرده و میخواد بره، میشه طرف دار من بود، مسخره اینجا بود که مئ همه شان را راضی کردم که برود، درحالی که... با صدای الارم گوشی بیدار شدم، سریع دست به کار شدم و صبحانه حاضر کردم، نمیدانم توانش را چگونه داشتم؛ چای دم کردم و منتظر بیدار شدن علی بودم، همه چیز بوی رفتن میداد، بوی تنهایی، بوی علی... برای تو... برای چشمهایت... برای من... برای دردهایم... برای ما... برای این همه تنهایی... ای کاش خدا کاری کند....! بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال.... صدای شیرآب از دستشویی می آید ، بیدار شده ای.لبخندی به صورتم می آورم، لبخندی با زور و فشار، آنقدر که عضلات صورتم خودداری میکنند از به لب آوردنش،احساس میکنم الان است که صورتم از هم بپاشد، سخت است میفهمی؟نبودنت سخت است، من آنقد رقوی نیستم که بگویم برو و پشت سرت اب هم بریزم نه! من نمیتوانم در چشم هایت نگاه کنم و اشک نریزم نه! من آنطور نیستم، مگر معجزه ای شود تا بتوانم آنقدر محکم و قوی باشم، من کنار تو آرزوها داشتم، رویاهایی که کوچک ترین حق م از این دنیای بزرگ است، مگر حق من چه قدر سنگین بود که دنیا این چنین از زیر بارش شانه خالی کرد؟با احساس سنگینی روی شانه ام از فکر بیرون می ایم، چقدر خوشحالی فرهاد من... شیرینت دارد اب میشود تو ... - سلام، صبحت ببخیر! – سلام خانوم خوشگل بنده، حال شما؟ روبه راهی الحمدالله؟ از خوشحالیت حرصم میگیرد، میخواستم بلند داد بزنم نه! به اندازه تو خوب نیستم! – خوبم.. ظرف عسل را کنار دستت میگذارم، نان را هم جلو میکشم و به سمتت میگیرم، دست میبری و اولین لقمه را میگیری اما به سمت من! حال و حوصله خوردن ندارم، از این حال بدم از خود متنفر میشوم، با دست لقمه را پس میزنم و آنور را نگاه میکنم تا بغضم جاری نشود، سرت را پایین میندزی، به خداوندی خدا نمیخواهم ناراحتت کنم، من عاشق تر بودم که حالا باید اینطور عذاب بکشم، همیشه میگفتند عقل نباشد جان در عذاب است، من هم تنا با قلبم، نه! تک تک سلول های وجودم دوستت دارم! نه ! عاشقت هستم، این را گفته بودم؟ بخاطر تو برمیگردم و لقمه را که دردستت مانده است مگیرم و مخورم، شروع میکنم به خوردن، امروز عضلاتم یاری نمیکنند، فقط منتظر بارید ازچشمانم هستند،با فشار لقمه را پایین میبرم، انگار گلویم زخم شد، توهم شروع میکنی به خوردن، کمی بهتر شده ای، برایت چای میریزم، تک تک حرکاتت را زیر نظر دارم، فکری به ذهنم میرسد، گوشی ام را از روی اّپن میاورم، سرع دوربیش را حاضر میکنم و روبه روی تو میگیرم، با تعجب سرت را بلند میکنی و میپری: - فاطمه این چیه؟ - گوشیه اقا گوشی خنده بر لبانت نقش میبندد : - نه!!! جان من؟ فکر کردم ادم فضاییه! هردو میخندیم، میگووی: چرا خب داری چی میکنی؟ - دارم فیلم میگیرم ازت، حرف بزن، نه صبحانه بخور، اوم نه چیزه، بخند، یا، یا ..... بعد از کمی مکث میگویم، - عاشقتم علی... دوربین را همانطور نگه داشته ام، نگاهم میکنی، هم شور را مبینم هم غم را، هم آب را هم آتش را،صندلیت را عقب میکشی و به هال میروی، فیلم را ذخیره میکنم،سرم را روی میز میگذارم و نفس میکشم، بلند میشوم و به هال می آیم،روی زمین روبه قبله نشسته ای و سجده کرده ای، شانه هایت شدید میلرزد، کنارت مینشینم،دستانت که روی زمین است را میگیرم، سردِ سرد است.شانه ات را با فشار بالا می آورم،چشمانت سرخِ سرخ است، رنگت شبیه گچ شده، مگر چه گفتم؟ دستم را به صورتت میکِشم، همانطور خیره نگاهم میکنی، میترسم، چند بار به صورتت میزنم،دادمیزنم: - علیییییی، تروخدا خوبی؟؟؟ دستانم را میگیری و روی گوش هایت میگذاری، با چشمانی گرد نگاهت میکنم منتظرم تا حرفی بزنی که میگویی: چرا الان فاطمه؟ اینهمه وقت نگفتی! حالا چرا؟ چرا دلمو میلزونی فرمانده؟ بخدا این دل من طاقت نداره... حالت خیلی بد است، دستانم را دور شانه ات حلقه میکنم و در اغوشت میگیرم، هردو زیر گریه میزنیم،کمی که ارام شدی خودت را دور میکنی و سریع می ایستی! به اتاق میروری و بدون حرف لباس رزمت را که برایت اتو کرده ام را از داخل کمند در می آوری، میدانم، میخواهی نَفسَت را کنترل کنی، ببخشید که اذییت کردم مرد من، به دیوار تکیه میدهم در حالتی که پشتم به توست میگویم: این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه تکرار ِ یک مسیر اینک بمان درست خداحافظی کنیم، می خواستم جواب سلام از تو بشنوم، حالا که میل ِتوست ؛ خداحافظی کنیم بامــــاهمـــراه باشــید🌹
در رحمت خدا همیشه باز و فانوس قشنگش همیشه روشنه پس فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن ترس و ناامیدی و تردید را بخاک بسپار. و امید و صبر و عشق را راه زندگیت قرار بده
هر دری بسته شود جز در پر فیض خدا این در خانه عشق است که باز است هنوز آرزو میکنم زیبایی و وسعت آسمان وقتی ماه و ستاره ها در آن میدرخشند از آن شما باشد 🌟شبتون بخیر🌟
در "" حسرت گذشته "" ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛ تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ... یكبار *سی ساله* ... یكبار *چهل ساله* ... و یكبار *هفتاد ساله* ... در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه *زندگی كردن* را بلد باشی 💕💕💕
💠پلکان عزت نفس ☑️خطاهای کوچیکُ، بزرگ نکن. نگو👈نباید اشتباه کنم، بگو👈حداکثر توانمُ بکار میگیرم! نگو👈نتونستم، بگو👈از شکستم این درس ها رو گرفتم! 💕💕💕
‼️جداکردن زباله‌های خشک از زباله‌های تر 🔷س 5473: آیا در قبال جداکردن زباله‌های خشک از زباله‌های تر وظیفه‌ای بر عهده‌ی ما هست؟ ✅ج: اگر قانون شهرداری این است که گفته‌اند اینها را از هم جدا کنید، بله باید جدا کنید. اگر این را نگفتند و قانون نیست، از جهت تخلف نکردن از قانون اشکالی ندارد؛ اما از جهتی دیگر واقعاً اسراف است که ما زباله‌های خشک و قابل بازیافت را با زباله‌های تر به‌صورت یک‌جا و بدون تفکیک دور می‌اندازیم. این ممکن است اسراف محسوب شود که اگر اسراف باشد، حرام است. اما اگر این‌گونه نیست، اشکالی ندارد. 📕منبع: khamenei.ir
📚پندانه به سبڪ بهلول عاقل روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم! یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی‌شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟ گفت: نه بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا: مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
‼️دفعات امر به معروف و نهی از منکر 🔷س 5474: دفعات امر به معروف و نهی از منکر در یک مورد مشخص تا چند مرتبه باید باشد؟ ✅ج: تا مرتبه‌ای که انسان بتواند اقدام کند و تأثیرگذار باشد. ممکن است یک‌بار بگوییم و اثر نکند، دوباره بگوییم، یا ۱۰ بار بگوییم، به چند نفر بگوییم که بگویند، آن‌‌وقت اثر می‌کند و اگر ما در توانمان هست که اقدام کنیم واجب است؛ اما اگر آن‌قدر گفته‌ایم که دیگر توانایی نداریم یا احتمال نمی‌دهم تأثیر داشته باشد، دیگر واجب نیست. 📕منبع: khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف‌هایی که باید گفته می‌شد! 🔻حقایقی که لازمه در مورد آمریکا و ارتباطش با ایران بدانیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️ ترامپ انتخابات را خواهد باخت! 🔻نیمه‌ی نخست این کلام مبارک سید محقق شد. مانده است نیمه‌ی دیگر آن. 🔻 سیدحسن در جمله بعدیش پیش‌بینی مهمتری دارد:👇 🔸" اگر ترامپ در انتخابات شکست بخورد، که انشالله خواهد خورد، آزادی قدس در تیررس قرار خواهد گرفت"
مداحی آنلاین - یار دلم - محمدحسین پویانفر.mp3
4.71M
احساسی 🍃از بچگی شادی فروختم غم خریدم 🍃با پول تو جیبی هام برات پرچم خریدم 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فرضیه که با آمدن "بایدن"، مشکلات اقتصادی ایران تمام خواهد شد، اشتباه است! 👤 دکتر امیرحسین مزینی، اقتصاددان و معاون پژوهشی پژوهشکده اقتصاد دانشگاه تربیت مدرس در گفتگو با «نود اقتصادی»: ⭕️ توافق با بایدن سخت‌تر از ترامپ است. حتی اگر توافقی با بایدن صورت بگیرد، تاثیری بر اقتصاد ایران در کوتاه مدت نخواهد داشت. باید بدانیم بایدن و دموکرات‌ها به فکر اجماع جهانی هستند!
مداحی_آنلاین_افزایش_رزق_و_سرمایه.mp3
2.49M
♨️افزایش رزق و برکت و سرمایه 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حفظ نکردن خطوط قرمز توسط وزیر خارجه... ⭕️ چه کسانی می‌گفتند برجام با موافقت رهبر انقلاب بوده؟!
مداحی_آنلاین_چوب_زدن_خدا_حجت_الاسلام.mp3
2.7M
♨️چوب زدن خدا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
✨﷽✨ 🌼حکایت بهلول عاقل ✍روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود. 💕💕💕
🌷قرآن میفرماید وقتی انسان ۴۰ ساله شدوعقلش کامل شد،اینطور دعامیکند: 🌷رب اوزعنی آن اشکرنعمتک التی انعمت علی وعلی والدی وان اعمل صالحاترضاه واصلح لی فی ذریتی آنی تبت آلیک وانی من المسلمین..۱۵ احقاف 🌷خدایا ۳ چیزازت می‌خوام ۱.توفیق شکرنعمتهایت ۲.توفیق عمل صالح ۳.فرزندصالح ۴.ازکارهای بد،توبه میکنم ۵.وتسلیم توهستم. پاداش این دعا،آمرزش گناهان وپاداش، معادل بهترین عمل .۱۶احقاف 💕💕💕
‌~🕊 ✨میگفت: من‌یقین‌ دارݦ‌↯ چشمێ ڪه‌به‌نگاهِ‌ حــرام‌∅ عادت‌ڪند؛ خیلێ چیزها ࢪا ازدست‌ مێ دهد... چشمِ،گناهڪار لایقِ‌ "شهـ♡ـادت‌" نمی‌شود.. ♥️🕊 💕💕💕
عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیا کلاه بگذارید پرسیدند: چگونه؟ گفت: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید 💕💕💕
👑جملات کوتاه روانشناسانه 👑 ❣❣❣❣❣❣❣❣ 👒 آنچه که هرگز نباید بگوییم و آنچه که همیشه باید به یاد داشته باشیم!!! 👒هیچ وقت این دو جمله رو نگو : 1)ازت متنفرم 2)دیگه نمیخوام ببینمت 👒هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو : 1)از خود متشکر 2)وراج 👒هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :1)پدر 2)مادر 👒هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو : 1)نمیتونم 2)بد شانسم 👒هیچ وقت این دو تا کارو نکن :1)دروغ 2)غیبت 👒هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن :1)آرامش در اعتیاد 2)امنیت دور از خانه 👒همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:1)آرامش با یاد خدا 2)دعای پدرو مادر 👒همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:1)دوستای گذشته رو2)خاطرات خوبت رو 👒همیشه به این دو نفر گوش کن :1)فرد با تجربه 2)معلم خوب 👒همیشه به دو تا چیز دل ببند :1)صداقت 2)صمیمیت 👒همیشه دست این دو نفرو بگیر:1)یتیم 2)فقیر 👒همیشه دو تا چیز رو از خودت دور نکن :1)لبخندت رو 2)مهربانی 💕💕💕
🔮 نکته هایی بسیار شنیدنی : 🍂اشتباه کردن ، اشتباه نیست در اشتباه ماندن اشتباه است! 🍂مرداب به رود گفت: چه کردی که زلالی ؟ رود گفت : گذشتم 🍂سه چیز را فراموش نکن: به همه نمی‌توانی کمک کنی! همه چیز را نمیتوانی عوض کنی! و همه تو را دوست نخواهند داشت! 🍂صبر یعنی واکنش در بهترین فرصت نه اولین فرصت! 🍂همیشه به خاطر داشته باش هر گاه به قله رسیدی همزمان در کنار دره ای عمیق قرار داری! 🍂همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم! 🍂عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است! 🍂قابل اعتماد بودن ارزشمندتر از دوست داشتنی بودن است! 🍂تولد یک انسان همانند روشن کردن کبریتی است و مرگش خاموشی آن ،بنگر در این فاصله چه کردی؟ گرما بخشیدی ؛ یا سوزاندی.......؟! 💕💕💕
یکی ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ 400 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺪﯼ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﺑﯿﺎ فلان آدرس و پولو ﺑﮕﯿﺮ ﺷﺐ ﺷﺪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺩﯾﺪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ❗️ ﺭﻓﺖ به آدرس تعیین شده ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ! ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟! ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﻓﺮﻭﺧﺘﻤﺶ ... ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﻓﯿﻖ... 💕💕💕
•| |• |عَسَی‌أن‌تَكرَهُ‌شَيئًاوَهُوَخَیرٌلَكُم...| گاهی دعاهایمان و اصرار بر آن ، خود گره‌ای بر زندگیمان می‌شود! پس؛ دعا کن و "خیر" بخواه، اما نھ آن خیری که تو فکر میکنی...! :) •🌱• 💕💕💕
🌿هر ڪـہ 103 روز هر روز 105 بار بخواند حق تعالے معیشت او را روزے ڪند و هر ڪـہ در تنگے یا نیستے یا در مضیقتے یا حبسے گرفتار باشد 103 روز هر روز 505 بار بخواند حق تعالے گشایش دهد و اگر یڪ بار هر روز بخواند بر چشم دمد روشنایے چشم او زایل نگردد ➰ 🍃یا شَڪُورَ تَشَكَّرْتَ بِاالشُڪرِ وَ الشُّڪرَ فے شُڪرَ شُڪرِڪَ یا شَڪُورَ 🍃 📚ڪونوز الاسرار ج 1 ص 123 و 124 💕💕💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 از کلماتم یخ میزنم،میگویم: یادته اونبار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، ما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسن قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش مردانه شده ایف البته مرد بودی. لبخندی میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم،روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد،زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی بعدا.ادامه دادی: همیشه دوستت داشتم و الن بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. – قسم نده علی، نمیتونم سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی، گفت: حلالم کن .دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی: با اجازه فرمانده! با بغض گفتم: آزاد...هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، آب را ریختم و گفتم: خدافظ علی.انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم: علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مردم، در اغوش زینب بیهوش شدم. آنگونه که تو رفتی! هیچ آمدنی جبرانش نمی کند. "مریم قهرمانلو 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 / بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 💫روزي حضرت موسي (علی نبیّنا و آله و علیه السلام) در ضمن مناجات به خداوند عرضه داشت: «مي خواهم همنشينم را در بهشت ببينم». ✨جبرئيل بر او نازل شد و گفت: «اي موسي، قصابي که در فلان محل ساکن است، همنشين توست». 🍃حضرت موسي نزد قصاب رفت و اعمال او را زير نظر گرفت. شب که شد قصاب جوان مقداري گوشت برداشت و به سوي منزل روان گرديد. موسي از پي او روان شد. چون به در منزل رسيدند، موسي جلو رفت و پرسيد: «اي جوان مهمان نمي‌خواهي؟» گفت: بفرماييد! 😳حضرت موسي (علیه السلام) وقتي به درون خانه رفت، ديد جوان با آن گوشت تازه غذايي تهيه کرد، آن گاه زنبيلي را که به سقف آويخته بود، پايين آورد و پيرزني کهنسال را از درون آن بيرون آورد. ابتدا او را شست و شو داد و آنگاه با دست خويش غذا را به او خورانيد. هنگامي که خواست زنبيل را به جاي آن بياويزد، زبان پيرزن به کلماتي نامفهوم حرکت کرد و هر دو خنديدند. سپس جوان قصاب براي حضرت موسي (علیه السلام) غذا آورد و با هم غذا را خوردند. چون موسي از ماجراي جوان پرسيد، پاسخ داد: «اين پيرزن مادر من است. چون درآمدم بالا نيست و نمي توانم براي او کنيزي استخدام نمايم، خدمتش را مي نمايم».👏 🌺موسي پرسيد: «آن کلماتي که مادرت بر زبان جاري کرد،و خنديديد چه بود؟» گفت :«هرگاه او را شست و شو مي دهم و غذا به او مي خورانم، دعايم ميکند و مي گويد: "خدا تو را ببخشايد و تو را در بهشت هم درجه و همنشين حضرت موسي گرداند!"😳 حضرت موسي (علیه السلام) فرمود: اي جوان، من موسي هستم. اينک به تو بشارت مي دهم که خداوند دعاي مادرت را درباره تو مستجاب گردانيده است. جبرئيل به من خبر داد که تو در بهشت همنشين و هم درجه ي من خواهي بود 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 💕💕💕
✍امام صادق علیه‌السلام فرمود: هرکس می‌خواهد از یاران مهدی باشد، علاوه بر ترک گناه، باید از شُبَهات هم دوری کند. یعنی مواظب باشد که هر چیزی که در آن شُبهه گناه است مرتکب نشود. 📚مکیال المکارم/ جلد۲ 💕💕💕
سی روز و شش ساعت از نبودعلی میگذشت،در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد.همیشه سر نماز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.سعی میکردم با کتاب خواندن و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد و هیچ کشوری جریت دست درازی بر آن را ندارد،دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چش رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت: چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم. از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده! - سمیه بریم داخل؟ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: مریم جون دوتا شیر شکلات میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق نگاهش کردم و گفتم: چییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: تبریک میگم دوستم.با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت دامه بده خب. - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: - خب بلند شو. ببین سوها! - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین . تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت. به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌸 .....😭😭😭😭😭