مرحومرجبعلۍخیاط ڪھ..
صاحبچشمبرزخۍبودن،نقلڪردهاند :
.
روزے از چھار راه مولوے تااا
چھار راهِ گلوبندڪ رفتموبـرگشتم..
فقط "یڪ چھرهےِ آدمدیـدم!!"
.
رسولخداصلۍاللھ علیہوآلہ :
.
قیامت،بسیاریآدم ها...
درچھرههایۍمحشورمیشن ڪھ..
سگ و خوڪِ دنیا؛ نزد اونھا
"خوشچھرهتـر"هستند!🐾
.
💕💕💕
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم ......
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#قسمت_ششم
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتم
کلا تو شوک بودم.
عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ....
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟
عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
*اثر رضایت پدر در قبر!!!*
*آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند.*
ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حا لات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم الشّأنی در آنجا دفن هستند؛ جنازه جوانی را آوردند.
من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي دا شت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند، وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت : «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
از اطرافيان پرسیدم: او چطور آدمی بود؟ گفتند:آدم مؤمنی بود.
گفتم: پدر و مادرش هم هستند؟گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد ، پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
گفت: من یک نارضایتی از او داشتم، گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني؛ زمان حکومت سابق متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم ، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم : نه! به زبان جاری کنید که از او را ضی هستید؛ معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد، پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّه هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد.
وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند.
ايشان ميفرمايند : اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند، من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله الغالب ، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
بااینکه او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود: تو كه بیسواد هستی، به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکست و تمام شد! شوخی نگیریم.
والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است باید توجه داشته باشیم.
گزیده : ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
💕💕💕
*اثر رضایت پدر در قبر!!!*
*آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند.*
ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حا لات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم الشّأنی در آنجا دفن هستند؛ جنازه جوانی را آوردند.
من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي دا شت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند، وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت : «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
از اطرافيان پرسیدم: او چطور آدمی بود؟ گفتند:آدم مؤمنی بود.
گفتم: پدر و مادرش هم هستند؟گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد ، پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
گفت: من یک نارضایتی از او داشتم، گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني؛ زمان حکومت سابق متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم ، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم : نه! به زبان جاری کنید که از او را ضی هستید؛ معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد، پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّه هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد.
وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند.
ايشان ميفرمايند : اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند، من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله الغالب ، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
بااینکه او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود: تو كه بیسواد هستی، به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکست و تمام شد! شوخی نگیریم.
والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است باید توجه داشته باشیم.
گزیده : ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
💕💕💕
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
چرا مذاکره نکنیم؟
رهبر انقلاب پاسخ میدهد
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#بهتریناربابم♥️
سنگ دلم پیش شما ذوب می شود...
راستش را می دانی؟
ذغال پیش شما دُر می شود...
#شبتون_حسینی
#تلنگرانه⚠️
رفقا ..🌻🖇
یڪ روز تمام حساب های بانکی و مجازی ما خالی میشود..
تنہا یڪ حساب باقی میماند و آنہم
حساب ما با خداست♥️✨
💕💕💕
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
سلام صبحتون بخیر💖
#سلام_امام_زمانم
کاش در قاب نگاهت
خاطـــــر ما می نشست
ای همــه عالــــــــــم
فـــــدای تار مژگانت بیا
#تعجیل_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج