~🕊
#عاشقانه_شهدا💍💕
🔹ازدواج که کرد، یه جلد قرآن براے همسرش خرید
🔸توے صفحه اول نوشت:
❣امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترڪ ما باشد نه چیزے دیگر .'
ڪه همه چیز فنا ناپذیر است جز این کتاب📚
#شهید_محمد_جهان_آرا❤️🕊
💕💕💕
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
#ح_سادات_کاظمی
😱😱😱😱😱😔😔😔😔
#صرفا_جهت_اين_همه_انرژي_و_لطف_دوستان
#اتفاقاتي_در_پيش_ميباشد😅😖
#
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم_ واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _ بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_ خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين_ راستش؟
_ هيچي
اميرحسين_ هيچي؟
_ اره
اميرحسين_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
✍موبایل:
در دنیا ممکن است کوچک باشد و کم وزن ...
اما در آخرت ، تحمل گناهش ، شاید خیلی سنگین باشد ...
ازش « خوب » استفاده کنیم .👌
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
امام خامنهای (روحی فداه):
یک مسئله که من اصرار دارم روی آن تکیه کنم مسئلهی #فضای_مجازی است.
آن چیزی که من روی آن تکیه میکنم این هست که #فضای_مجازی دارد از بیرون از اختیارات ما مدیریت میشود.
خب وقتی که ما میدانیم کسانی دارند #فضای_مجازی را که ما هم
دست اندرکارش هستیم و مبتلابه ماست هدایت میکنند و مدیریت میکنند ما نمیتوانیم بیکار بنشینیم مقابل آنها!
ما نمیتوانیم مردممان را که با #فضای_مجازی ارتباط دارند، بیپناه رها کنیم در اختیار آن مدیری که پشت پرده دارد #فضای_مجازی را مدیریت میکند.
ما برای خاطر این هست که روی این مسئلهی #شبکه_ملی_اطلاعات بنده این همه تأکید میکنم.
نمیشود این مسئله را رها کرد.
ومن میبینم که آن اهتمام لازم به خرج داده نمیشود.
🗓۹۹/۰۶/۰۲
#سلامتی_فرمانده_صلوات
حتماً حکمت خداست
روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه
همراه پادشاه بود و هر اتفاق خیر یا شری که برای
پادشاه می افتاد،خطاب به پادشاه می گفت:«حتماً
حکمت خداست!» تا اینکه روزی پادشاه دستش را
با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت:«بریده
شدن دستت حکمتی دارد!»
پادشاه این بار عصبانی شد و با تندی با وزیر
برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق باور
نداشت،وزیر را به زندان انداخت. فردای آن روز
طبق عادت به شکار رفت،ولی این بار بدون وزیر
بود. مشغول شکار بود که عده ای مردان بومی او
را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان
قربانی کنند.ولی قبل از قربانی کردن،متوجه
شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی
سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین
پادشاه را آزاد کردند.پادشاه به قصر برگشت و
پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل
کرد و گفت:«حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم
ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!»
وزیر جواب داد:«اگر من زندان نبودم حتماً با تو
به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای شما
حتماً قربانی می شدم.»
#پند
اسم هر آشنايى رو
دوست نگذاريد!
اين واژه ارزش داره
حرمت داره
احترام و جايگاه داره
و هركسى لياقت داشتن اين اسم رو نداره!
پس فكر نكنين با هركسى دو بار خنديدين
اين آدم دوست و رفيق و همراه شماست
بلكه ممكنه يك مارى باشه
كه داشتين در آستين خودتون پرورش ميدادين
تا دائم روحيه شما رو تضعيف كنه
و با نقد و قضاوت هاى بيجا
و بى ارزش كردن دستاوردهاى شما
موفقيت و حال خوبتون رو خراب
و عقده هاى حقارت و احساس حسادت خودش رو
ارضا كنه تا اينجورى به آرامش برسه
يادتون باشه
همه جوامع آدم مشكل دار زياد داره
و همه از خوشحالى شما شاد نميشن
پس فرق دوست و معاشر رو از هم تشخيص بدين
و هركسى رو يا وارد زندگى خودتون نكنين
و يا حداقل جايگاهى فراتر از لياقتش بهش ندين
تا بتونيد با آرامش بيشترى زندگى كنين
💕💕💕
_🍃🌸🍃_____
#سوره_درمانی
#ختم_مجرب برای #بختگشایی و #ازدواج
💕.برای پسران ودخترانی که امر ازدواج بر آنها سخت شده وبا مشکل مواجه شده اند ختم شریفه ذیل که مجرب است ومدت یک هفته است پشنهاد میشود
📘..مجربات فاطمی
👈.هفتاد مرتبه .آیت الکرسی
70.مرتبه .سوره اخلاص
70 مرتبه ..سوره ناس
70 مرتبه.فلق
🔔این ختم مجرب است وبه اذن خدا وند تبارک وتعالی نتایج سریع دارد
#باب_بخت_گشایی
_🍃🌸🍃_____
💕💕💕
🍂🍃🍂🍃
💠 هیچوقت از توبه خسته نشوید!
✨آیا هر بار که لباست کثیف میشود، آن را نمیشویی؟
🔸گناه هم این چنین است:
🔸باید پشت سر هم استغفار کرد؛
تا گناهان، پاک شود...
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج
💕💕💕
#تلنگرانه🌱
آیت الله بهجت(ره): اگر نمازتان را مراقبت و محافظت نکنید، اگر میلیاردها قطره اشک هم برای سیدالشهدا بریزید، در آخرت شما را نجات نمیدهد.
حواستون به نمازاتون باشه
•|💕💕💕
#حکایتپندآموز👌
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى؟ تو بردهی بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد: آرى.
گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟
لقمان گفت: سياهىام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو!
لقمان گفت: برادرزاده! اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟
لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنىام، وفا كردنم به وعده و پايبندىام به پيمان، مهمان نوازىام، پاسداشت همسايهام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.
📗البداية و النهاية، جلد 2، صفحه 124
💕💕💕