💕 داستان کوتاه
درس موفقیت از سقراط
در یکی از مجالس مرد جوانی از سقراط در خصوص رمز موفقیت پرسید.
سقراط به مرد جوان گفت: فردا صبح به رودخانه بیایید.
هر دو حاضر شدند...
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتی آن دو وارد رودخانه شدند...
عمق آب تا زیر گردنشان رسید، اما سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد!
جوان تلاش می کرد تا خود را رها کند، سقراط قوی تر بود و مرد جوان را اندکی محکم نگاه داشته بود.
ناگهان سقراط، سر مرد جوان را رها کرد. اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن نفسی عمیق بود.
سقراط از او پرسید، در وضعیت زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟
جوان پاسخ داد: هوا
سقراط گفت: این راز موفقیت است، اگر همانطور که هوا را می خواستی، در جستجوی موفقیت یا حقیقت هم باشی آن را بدست خواهی آورد.
💕💜💕
🍃🌻 اخلاق و #نماز 🌻🍃
👌 این نصیحت قرآن همیشه یادمون باشه:
🌴سوره بقره، آیه ۸۳🌴
💟 قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ.
💢 با مردم به نیکی سخن بگوئید، و #نماز را بپا دارید.
👈 یعنی آدمی که #نماز میخونه، باید خوش اخلاق باشه.
👈 اصلاً خاصیت #نماز اینه که آدم رو خوش اخلاق میکنه.👏👏
☜ 😠 اگه #نماز میخونیم، ولی با مردم تندی میکنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند...
☜ اگه #نماز میخونیم، و دل دیگران رو میشکنیم...
☜ اگه #نماز میخونیم، و دیگران از اخلاقمون شکایت دارند...
⛔️ یه لحظه stop کنیم...
⚠️❗️باید به #نماز مون شک کنیم...❗️⚠️
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌺 #تازه_ترین_دستور_فرمانده
/۲۱ اسفند ۹۹
📌حالا #فضای_مجازی را دشمنان به گونهی دیگری از آن استفاده میکنند
اما شما #جوانهای_عزیز از فضای مجازی جور دیگری استفاده کنید:
1⃣ برای امیدآفرینی،⚘
2⃣ برای توصیه به صبر،⚘
3⃣ برای توصیه به حق،⚘
4⃣ برای بصیرتآفرینی،⚘
5⃣ برای توصیه به خسته نشدن،⚘
6⃣ تنبلی نکردن، ⚘
7⃣ بیکارنماندن.⚘
🦋
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_پنج: ازدحام يک مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ... ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...
حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ... در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ...
يکي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ... و نگاهي به من کرد ... من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...
من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ...
ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...
سکوت شکست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...
و زير چشمي به من نگاه کرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ... ازدحام يک مسير مستقيم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_ششم : و علیک السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ... در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودکاري در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف کردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ... هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...
تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ... دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ... کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من براي اولين بار با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام
شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد ...
ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
.#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_هفت: پیامبر درون
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من کن فيکون شده بود ...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم ... نمي دونستم بايد از کجا شروع کنم ... اين داستان بايد از خودم شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم ... اما هيچ کدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم ...
ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ... هيچ کس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...
ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب کمي سخت بود ...
ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر مي کردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ... اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش مي ترسن ... حقيقتي که من نمي فهمم و نمي تونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه اعقتادي عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالي که همه شون ادعای حقانیت دارن؟ ...
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشکيل شده ... يکي عقلاني که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي هاش پردازش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دريافت مي کنن ... دستور رو پردازش مي کنن و طبق اون عمل مي کنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبي ...
قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا مي کنه ... گسترش پيدا مي کنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت مي کنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل مي کنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتي هست که مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ... اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ...
ـ انسان ها براساس اشتراک حيواني زندگي مي کنن ... پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه ... براساس کدهاي پايه عمل مي کنه ... حفظ بقا ... گريه مي کنه و با اون صدا، اعلام کد مي کنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگي داره ... تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه ...
و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضي از اين اطلاعات داده هاي ساده است ... بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه ... نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم محاسباتي فرد رو ايجاد مي کنه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 برخورد امام علی(ع) با گرانفروشی
🔸 تفاوت رفتار مسئولان کنونی رو ببینید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رهبر انقلاب: علاج درد های مزمن کشور،انتخاب اصلح و انتخاب شخصیت مناسب در انتخابات ریاست جمهوریست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ #آیت_الله_مجتهدی
⭕️ چرا خداوند متعال دو دست به انسان داد؟
💢 عبادتی که در همسایگی همه ماست اما به آن توجهی نمیشود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «وقتی رهبر معظم انقلاب از آرزوی شهادت ميگويند»
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
#روز_شهيد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 مردم ایران سال ۵۷، راه مهمی را انتخاب کردند..
اما برای نتیجه نهایی باید آزمایش شوند!!
خبری در راه است..
🎙 استاد #رائفی_پور
#انتخابات_ ۱۴۰۰
#سال_امام_رمان_عج
#رزق_معنوی 🌸͜͡🌱
آیتالله جاودان:
🌱برایِ دفع #افڪار آزاردهنده👇🏻
1️⃣ همیشه با #وضو باشید
2️⃣ #قرآن زیاد بخوانید
3️⃣ ذڪر لاالهالاالله هم زیآد بگوئید.🦋
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
انتخاب درست
حضرت آیتالله خامنهای: «انتخابات در کشور ما یک فرصت بسیار بزرگ است؛ این فرصت را نباید از دست داد. البتّه مخالفین جمهوری اسلامی نمیخواهند جمهوری اسلامی از این فرصت استفاده کند. ... اگر شرکت مردم پُرشور باشد، این یقیناً به آیندهی کشور کمک خواهد کرد. البتّه اگر این شرکت پُرشور مردم همراه بشود با یک انتخاب درست که حقیقتاً یک نیروی کارآمد و باایمان و پُرانگیزه و علاقهمند به کار انتخاب بشود به وسیلهی مردم، خب این نورٌعلیٰنور است.» ۹۹/۱۱/۲۹
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🌷رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :
لا يَزالُ الشَّيطانُ ذعرا مِن المومنَ ما حافَظَ على الصَّلواتِ الخَمسِ، فإذا ضَيَّعَهُنَّ تَجَرَّأ علَيهِ و أوقَعَهُ في العَظائمِ .
🌷پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
تا زمانى كه انسان بر نمازهاى پنجگانه مواظبت كند ، شيطان از او وحشت دارد، اما همين كه آنها را ضايع كرد ، بر وى دلير مى شود و او را درگناهان بزرگ اندازد
وسایل ج ۶ ص ۴۳۳
💕💚💕
🌷۰🌷۰🌷.
#شهیـدانـہ
یکی از آشنایان خواب
شهید سید احمد پلارک را میبیند.
او از شهید تقاضاے شفاعت میکند.
که شهید پلـارک به او میگوید:
«من نمیتوانم شما را شفاعت کنـم.
تنها وقتے مے توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه وعنایت داشته باشید.
همچنین زبانهایتان را نگه دارید. در غیر اینصورت هیچ کارے از دست من برنمیآید».
🌷#شهیـد_پلارک
🌷#شهیـد_عطـرے✨
💕💙💕
📚داستان پند آموز
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
💕💚💕
#سواد_زندگی 👌👌
اغلب ما "سواد رابطه" نداریم...
بلد نیستیم بفهمیم دنیای آدمها با هم فرق دارد!!!
توقع داریم کسی که با ماست خود ما باشد
حتی حاضر نیستیم به نیازها , خواسته ها و علایق او توجه کنیم
غرور خودمان را بسیار دوست داریم!!!
اما توقع داریم او غرور و نیاز و توقع نداشته باشد !
و درکش سخت است برای ما
که او دنیایی دارد که خودش ساخته و آن را صرفا با ما به اشتراک گذاشته...
نه اینکه بخواهد بر اساس خواسته ی ما دنیای تازه ای بسازد...
مشکل اینجاست گاهی ما بلد نیستیم کنار هم باشیم...
💕❤️💕
امام صادق عليه السلام:
در ميان انسان ها، از اوّلين تا آخرين، هيچ كس نيست، مگر آن كه به شفاعت محمّد صلى الله عليه و آله در روز قيامت، نياز دارد
ما أحَدٌ مِنَ الأوَّلِينَ والآخِرِينَ إلّا وهُو يَحتاجُ إلى شَفاعةِ محمّدٍ صلى الله عليه و آله يَومَ القِيامَةِ
المحاسن جلد1 صفحه293
💕💚💕
#تلنگرانه ⚠️
التماس به خدا جرأت است
اگر برآورده شود ، رحمت است
اگر برآورده نشود ، حکمت است
❌التماس به انسان خفت است
❌اگر برآورده شود ، منت است
❌اگر برآورده نشود ، ذلت است
💕❤️💕
#سلام_امام_زمانم
ميترسم از آن لحظـہ کہ عمرم بہ سر آيد
مـهتـاب رُخـت بـعـد غُــروبــم بــہ در آيد
مـے تـرسـم از آن دم کـہ بيايـے و نبـاشـم
جـان از بـدنم رفتـہ و عـمـرم بـہ سـر آيد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨ حضرت محمد صلىاللّٰهعليهوآلهوسلم فرمودند:
صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و عمر را زياد و از پيشامدهاى بد جلوگيرى مى كند.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
به: سربازان
از: فرمانده
باسلام و صلوات بر محمد و آل محمد؛ افسران جنگ نرم نباید اجازه دهند امیدها کم شود. باید امیدآفرینی کنند، بصیرت افزایی کنند. توصیه به ایستادگی کنند، توصیه به تنبلی نکردن و خسته نشدن. فضای مجازی فرصت خوبیاست.
دشمن دو هدف از جنگ دارد: یکی قطع کردن زنجیره تواصی است و دیگری وارونه نشان دادن حقایق.
«سید علی خامنهای»🌿
مداحی آنلاین - شکسته شد دلم از دست روزگار آقا - میرداماد.mp3
6.63M
⏯ #مناجات با #امام_زمان(عج)
🍃شکسته شد دلم از دست روزگار آقا
🍃به خشکسالی دل های ما ببار آقا
🎤 #سید_مهدی_میرداماد
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
‼️واگذاري دفترچه بیمه به فقير
🔷س 5325: آیا می توانیم به نیت #کمک_به_نیازمندان، #دفترچۀ_بیمۀ درمانی را در اختیار آنان قرار دهیم؟
✅ج: استفاده از دفترچۀ بیمه فقط مطابق آئین نامه و مقررات شرکت صادر کنندۀ دفترچه جایز است، در غیر این صورت جایز نیست و موجب ضمان است، هرچند در فرض سؤال باشد.
#انفاق_و_صدقه #دادن_دفترچه_بیمه_به_دیگران