eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
☺️💍 🍃صبر در روابط خانوادگی یعنی به فکر انتقام نبودن، تلافی نکردن و به روی خود نیاوردن 🍃نگویید که با این کارها همسر جری می شود، اصلاً در ازدواج بحث از جری شدن نیست بلکه باید گذشت و مدارا کرد، به روی خود نیاورد و چشم پوشی کرد 🍃البته باید به خاطر داشت که نتیجه مثبت چنین رفتاری، الزاماً زود هنگام نیست بنابراین همسران نباید بگویند که این کارها را امتحان کردم و همسرم جری تر شد چراکه در دراز مدت، ثمره شیرین آن را خواهند دید. نهالی که می نشانید دیر به بار می نشیند اما پر و شیرین به بار خواهد نشست. 🍃مدارا کردن شامل رفتارهایی نظیر عفو و بخشش،تحمل کردنِ رفتار بد دیگران، امنیت، هم صحبتیِ زیبا، محبّت، مسالمت و کینه زدایی، خوش اخلاقی، کامیابی و پایدار و... است همچنین مدارا کردن زندگی زناشویی را با صفا وشیرین و از بروز در گیری های بی فایده نیز جلوگیری می‌کند. از سوی دیگر صبر، ذخیره نشاط روحی را حفظ می‌کند و اراده انسانی را نیرومند می‌سازد. 💕💚💕
🍃🌸 از دنیا ڪہ بگذریم از همان... دلبستگے هایمان همان خودمان..! از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم... تازه مے شویم لایق ... لایق ...🍃🌸 💕💙💕
⇩6 کلید طلایی🔑⇩ ❤️دلی را نشکن؛ شاید←خانه خدا باشد. ❤️کسی راتحقیر مکن؛ شاید←محبوب خدا باشد. ❤️از هيچ عبادتي دریغ مکن؛ شاید←کلید رضايت الله باشد. ❤️سر نماز اول وقت حاضر شو؛ شاید←آخرین دیدار دنیایی ات با خدا باشد. ❤️هيچ گناهي را كوچك ندان؛ شايد←دوری از خدا در آن باشد. ❤️ازهیچ غمی ناله نکن؛ شاید←امتحانی ازسوی خدا باشد. ♥️ 💕🧡💕
سلام امام زمانم ✋🌸 دل آمده از غمت به جان ادرکنی جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسـم کـه بمیـرم و نبینـم رویـت یا مهدی صاحب الزمان ادرکنی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَج
~🥀 🔸آیت الله مجتہدی تہرانی: 👈🏻چیزهایے ڪہ بہ درد شما نمیخورد نگویید ☝️🏻خیلے از حرف ها که ما میزنیم 📩به خاطرش نامہ عمل مان را سنگین میڪنیم ⭕️حرف های بیہوده را ترڪ ڪنیم... 💕🧡💕
_خیییلی گلی داداشی!!!😳 _خواهر دوست داشتنی خودمی!!!😏 _خواهری ...🙎 _داداشی ...🙎‍♂ 👈🏻این کلمات دارن‌😏👉🏻 میگن جایی که تو باشی با ،نفر سوم است ...!😈 بعضی از ما بچه مذهبی ها،خودمان را زده ایم به آن راه که ما مطهریم از گناه😳 و ما یاور امام زمانیم و ...🤐 ما شهید آینده ایم و ...😥 اینکه ما انگار فراموشمان میشود بانوی همیشه خوب آن کوچه را...😔 "چرا دقت نمیکنیم که به صرف گفتن کلمه " برادر "یا" خواهر "کسی برادر یا خواهر دیگری نشده...🤔 و حق شدن را ندارد😒، چه زن چه مرد صمیمیت نمی آورد📛 چه خوب امام (ره) روشن کردند برایمان محضر خدا را جامعه مجازی مهدوی اینست⁉️ مواظب رد و بدل کردن بین و خطاب زدنها و خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم!‼️⛔️ 🔸این روایت را بخاطر داشته باشیم که:❣ " و قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت"🌹 مراقب دینمان و دین کسانی که دوستشان داریم باشیم!🌺 🔹یک تذکر ساده:⚠️ باشد که حتی شده برای ثانیه ای در امر تعجیل فرج موثر باشیم‌!😊 خدایا اگه ستار العیوب نبودی چی کار میکردیم❓ نظر شما❓ 💕💛💕
💚⃟🌱 +یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•] باخۅدکاࢪ سبـز🌱 دۅࢪ اسمِمـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿• بگھ اینـم نگـھ داࢪیم… شاید بـھ دࢪد خۅࢪد… شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(: دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊 💕💛💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهاردهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیده‌ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟» قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمی‌دونم این وقت روز خونه چی کار می‌کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانه‌ام، مادر خنده‌اش گرفت و گفت: «خُب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمی‌کردم یهو در رو باز کنه!» مادر لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر می‌کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.» این حرف مادر که نشانه‌ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُر ستاره‌تر می‌شد! ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می‌آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه‌فروشی شود. مادر به خاطر میهمان‌ها هم که شده، برخاسته و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه‌ها را شسته و در ظرف بلور پایه‌دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژی‌شان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: «ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می‌کشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.» و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پانزدهم مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به سلامتی خبریه؟» عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم :«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!» عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه!» مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت!» سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: «مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!» از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!» حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: «فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!» سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: «محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی!» انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: «عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!» و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: «خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.» لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن «به سلامتی!» شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شانزدهم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد!» از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت: «حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الآن چه آرزویی داری؟» بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه نوشته‌های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الآن چه ماهی هستیم؟» عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: «چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.» بامــــاهمـــراه باشــید🌹
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨چه کسانی به روحانی مشاوره می‌دادند؟ 📑 مستندات تکان دهنده استاد رائفی‌پور از نقش دانشگاه در مهندسی افکار عمومی مردم ایران در انتخابات
【‌📚】 ⚒ آهنگر‌هـا یڪ گیره دارند و وقتۍ‌ مے خواهند ⛔️ روۍ یڪ تکه کار کنند ، آن را در 🔗 مۍگذارند...! ✍ هم همینطور است ؛ اگر بخواهد روۍ کسی ڪار بکند⚡️ ،او را در گیــره‌ۍ‌🖇 مۍگذارد و بعد روی او کار میڪند❗️ نشانه‌ۍ عشق‌ خداوند‌ است♥️ 👤 مرحوم‌حاج‌اسماعیل‌آقا‌دولابۍ 💕💚💕