🌷خوشبختی ۵ چیزاست که درطاعت خداست
🌷 ۱.لذت:
یامن ذکره حُلو...جوشن کبیر
ای خدایی که ذکرت شیرین است
🌷۲.آرامش:
الابذکرالله تطمئن القلوب.۲۸ رعد
ذکرخدا،دل را آرام میکند
🌷۳.سلامتی:
یامن اسمه دوا وذکره شفا.دعای کمیل
ای خدایی که ذکرت شفاست
🌷۴.عزت
یامن ذکره شرف للذاکرین.جوشن کبیر
ای خدایی که ذکرت باعث عزت است
🌷۵.صبر وشرح صدر
ذکرخداوسجده وعبادت باعث شرح صدرمیشود.۹۷تا۹۹حجر
السلام علیک یامولانایاصاحب الزمان ع
💕💚💕
از گوسفندی پرسیدند:
اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟
گوسفند گفت:
من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند.
از گرگی هم پرسیدند:
اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟
گفت:
من به گوسفند ها می آموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بكشند.
ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد
و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ
ذاتشان تغییر نمیكند.
💕❤️💕
🏖 این کلمات را کمتر به کار ببرید:
نمیشود ؛ نمیتوانم ؛ ندارم
هیچ وقت از نداشتن و یا کمبود سخن نگویید؛ زیرا از سخنهای شما بر شما حکم میشود! (قانون جذب)
یعنی با آن چه که میگویید، هم ارتعاش میشوید، شاید در آن لحظه چیزی متوجه نشوید ولی پاسخش را در طول زمان دریافت میکنید.
اگر مدام متوجه شکست و بیپولی و روابط ناسرانجامتان باشید، شکست بیشتری را به خود جذب خواهید کرد.
عادت کنید که در دنیای شگفتیها ومعجزهها زندگی کنید؛ زیرا حقیقت چیزی نیست که شما میبینید.
چشمهایتان را به موفقیت بدوزید و جز پیروزی چیز دیگری را باور نکنید.
💕💙💕
یکی دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
پرسیدند:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند.
💕💜💕
#حرف_قشنگ🌿
در ڪلاس درس خـــــدا ...
اونایے کہ نالہ میڪنند رد میشن
اونایے کہ صبر مے ڪنند قبول میشن
اونایے کہ شڪر میڪنند شاگرد ممتاز میشن ...
💕🧡💕
✨﷽✨
🌼شفای بیماری چشم آیت الله بروجردی بوسیله گِل عزاداری سید الشهدا علیه السلام
✍بزرگ مرجع تقلید جهان تشیع حضرت آیة الله العظمی بروجردی (رضوان الله علیه) می فرمودند :در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند، نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند : به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📚مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، ج1
💕🧡💕
#حرف_خوب
🌸ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ ...
ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
❣ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ...
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ
ﮐﻮﻩ ﯾﺨﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ ...
ﺁﺭﺍﻡ ...
ﺁﺭﺍﻡ ...
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ
ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ .🌸
💕💚💕
دکتر نشست و گفت امروز بدتری
پس از خدا بخواه طاقت بیاوری
بابا نگاه کرد به بالا و آب شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند ناامید نشو ما نمردهایم
اینبار میبریم تو را جای بهتری
حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته من سمت دیگری
دیوار قاب عکس نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه من ناگهان پری
خود را کنار عکس کشاندم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری
من بودم و سکوت حرم صحن انقلاب
تو بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف وزید شمیم معطری
از من عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمیبری
گفتی نگاه کن ببینی هر آنچه هست
دیدم کنار صحن نشسته است مادری
فرمود در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه افلاک بنگری
برخواستم دو پای خودم بود در مطب
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری
تکرار سجده پدری بود و آن طرف
تکرار یا امام رضاهای مادری
دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شد و گفت محشری
🌟 حسن اسحاقی 🌟
💕💜💕
#حرف_قشنگ🌿
در ڪلاس درس خـــــدا ...
اونایے کہ نالہ میڪنند رد میشن
اونایے کہ صبر مے ڪنند قبول میشن
اونایے کہ شڪر میڪنند شاگرد ممتاز میشن ...
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮
💕💚💕
📚 فرهنگ یعنی ...
فرهنگ یعنی :بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم .
فرهنگ یعنی :میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد .
فرهنگ یعنی :کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم .
فرهنگ یعنی:تا در جمعی نشستی سریع 2 تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده ای را به رخ دیگران نکشی .
فرهنگ یعنی :خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی .
فرهنگ یعنی لهجه دیگران را مسخره نکنیم .
فرهنگ یعنی :تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان .
فرهنگ یعنی:دوستهایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی .
فرهنگ یعنی:آشغال از ماشین بیرون نریزیم .
فرهنگ یعنی :از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم .
فرهنگ یعنی :تا کسی برایمان کادو خرید سریع قیمت آن را در نیاوریم .
فرهنگ یعنی :به خاطر 1 دقیقه پیاده روی دوبل پارک نکنیم .
فرهنگ یعنی :رعایت نکردن قوانین رانندگی نشانه زرنگی ما نیست .
به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم.
💕💙💕
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و چهارم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟»
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه!»
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!»
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍