مداحی آنلاین - خیلی دلتنگ میشی از سفر جا بمونی - بنی فاطمه.mp3
6.16M
⏯ #شور #جاماندگان #اربعین
🍃خیلی دلتنگ میشی از سفر جا بمونی
🍃رفیقات راهی بشن باز تو تنها بمونی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
‼️قطع دستگاه پزشکی از بیمار
🔷س 5636: بیماری که بر اساس دانش پزشکی امروز، امیدی به شفا و یا بهبود او وجود ندارد و با استفاده از دستگاه ممکن است چند روز بیشتر زنده بماند، آیا به منظور کوتاه کردن مدت درد و رنج بیمار، استفاده نکردن از دستگاه یا قطع آن جایز است؟ آیا سرپرست یا نزدیکان بیمار می توانند به پزشک چنین اجازهای بدهند؟
✅ج: حفظ جان بیمار ـ حتی در فرض سؤال ـ واجب است و سرپرست بیمار در این مورد شرعا اختیاری ندارد.
📕منبع: khamenei.ir
مداحی_آنلاین_زیارت_امام_با_پای_پیاده.mp3
2.71M
🏴ویژه #اربعین حسینی
♨️زیارت امام با پای پیاده از روی محبت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
من بی وفایی کردم و اما شما نه
مردم همه راهی شدند و ما چرا نه؟
کفران نعمت کرده ایم آقا ببخشا
ما را بزن باشد ولی با #کربلا نه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆افتتاح اولین پل متحرک بدون حضور مسئولان!
✍واقعا شرمنده ایم!!!
@روانبخش
سحـر گاهی اگـر سجاده وا کردی دعایم کن
بساط گـریـه در خلوت بپـا کردی دعایم کن
دلت دریاست میدانم که پیشش آبرو داری
نشستی با خدای خود صفا کردی دعایم کن
کسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو
به تسبیحت اگـر ذکـر خدا کردی دعایم کن
پر از حرف و پر از دردم، به رسم عاشقان ای دوست
دلت لرزید و یادی هم ز ما کردی دعایم کن
به هر در میزنم بسته، همه درها به روی من
خدا را زیر لب امشب صدا کردی دعایم کن
منم آن روسیاهی که خجالت میکشد از خود
شفاعت از منِ غـرق ِخطا کردی دعایم کن
غریب افتاده ام اینجاکسی سنگ صبورم نیست
بحق هـر غریبی کـه دعــا کردی دعایم کن
التماس دعا
🌴🏴🌴🏴🌴
4_5924950167001238880.mp3
8.39M
بیایید درددل کنیم...
حرف بزنیم...
گریه کنیم و اشک بریزیم...
و حرف دل بزنیم!
کی از دل اون یکی خبر داره؟!
کی میدونه روزای ما...
چه جوری شب میشه؟!
کی میتونه حالمون رو درک کنه؟!
سخته بخوای صغریکبری بچینی...
تا حرفت رو به رفیقت، حتی...
بفهمونی!
حالا گیرَم گفتی!
چی میشه؟!
حرفای تکراری و...
نصیحتای جورواجور میشنوی!
من ترجیح میدَم
وقتایی که خرابِ خرابَم...
گالریِ گوشیم رو وا کنم و...
عکسای حرمت رو ببینم!
نمیدونم چه حسیّه که هربار...
پرچم سرخ...
یا ضریحِ طلاییت رو میبینم...
خودم... گرفتاریام... گیر و گورَم...
یادَم میره!
اونا از بین نمیرَن...
ولی حالِ دلم خوب میشه!
سَرِتُ درد نیارَم!
مَخلَصِ کلام اینکه:
یه فکری به حالمون کن!
نذار دلی که کربلاتُ دیده و ندیده...
گرفته باشه!
همین!
تَصَدُّق روی ماهِت؛
خیلی دوستِت دارم!
خطخطی میکنم کاغذ را...
حرفهایم را میخورم...
بغضم را هم!
میخواهم از عشق بنویسم!
از راه رفتن روی برگها...
تا معشوقی زمینی!
اما چهکنم
عاشقی من به #تُ
و کربلا میرسد!
#حدیث 🌼🍃
🌼 امام علی(ع):
🌼گنج هاى روزى در وسعت
اخلاق نهفته است...
هر كس بد اخلاق باشد،
روزى اش تنگ مى شود..
🌼آدم بد اخلاق بسيار خطا میكند
و زندگى اش تلخ میشود..
📚غررالحكم،ح ۸۰۲۳ و۱۶۰۴
خفگی!
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!
نکته:
افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید.
💕🧡💕
روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد :
"چرا من اینقدر فقیر هستم؟"
بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم،
بودا پاسخ داد:
چرا! محدود چیزهایی داری
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست.
فقر واقعی فقر روحي است.
💕💚💕
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
4⃣1⃣ قسمت چهــــــاردهم💎
او به خدمت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آمد و عرض کرد:«اگر فاطمه را به همسری من درآوری یکصد شتر که بار همه ی آنها پارچه های گرانقیمت مصری باشد به اضافه ده هزار دینار طلا مهریه او می کنم!»
پبامبر صلی الله علیه وآله وسلم از این خواستگاری زشت و بی معنا چنان خشمگین شد که مشتی سنگریزه برداشت و به طرف عبدالرحمن پاشید و گفت:«تو گمان کردی من بنده پول و ثروتم که با پول و ثروت می خواهی بر من فخر بفروشی!»
آری، باید در خواستگاری فاطمه الگوهای اسلامی مشخص شود، سنت های جاهلیت پایمال گردد، و معیارهای اسلامی معلوم شود.
مردم مدینه در این گفتگوها بودند ناگهان این صدا در همه جا پیچید که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم میخواهد تنها دخترش را به همسری علی بن ابی طالب علیه السلام درآورد.
ادامه دارد...
آشغال فرش
من همیشه وقتی بچه بودم..
از یه کار مامانم خندم میگرفت ..
که می شست روی زمین از روی فرش با انگشتاش آشغال ها رو یکی یکی جمع می کرد.
به خودم می گفتم چه مادره ساده ای دارم مگه ما جارو برقی نداریم، جارو نداریم، آخه این چه کاریه مامان با انگشت آشغال فرش ها رو جمع میکنه!!؟
تا این که بزرگ شدم و غرق افکار زندگیم بودم و به مشکلاتم فکر می کردم..
یه لحظه به خودم اومدم دیدم که دست هام پر از آشغاله که از روی فرش جمع کردم.
اون وقت یادم اومد..
که مادرم اون روزا غصه داشته و به مشکلاتش فکر می کرده.......
💕💙💕
هميشه امیدتان به خدا باشد
نه بندگانش چون امید بستن به غیر خدا
همچون خانه عنکبوت است سست
خدا به تنهایی برایتان ڪافیست
در همه حال به او اعتماد ڪنید
ــــــــ🌱ــــــــ
💕💜💕
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➖پاسخ به یک شبههی قدیمی و رایج
▫️مگر امام حسین (ع) از شهادتشان خبر نداشتند؟ پس چرا به کربلا رفتند؟
✅ پاسخ عالی و کامل استاد رفیعی رو بشنوید
برای دوستانتون هم بفرستید تا شبههشون برطرف بشه
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههای بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم.
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیهالسلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟»
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟»
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!»
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
نویسنده : ولی نژاد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم
خانهای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانهای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطهگریاش را به رخم بکشد و برایم قدرتنمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بیاحترامیها به چشم دریاییاش نمیآمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشتههایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیهالسلام) که سوار بر دستههای عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجرهها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: «باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانهاش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانیاش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقهاش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!»
نویسنده :ولی نژاد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی