#مدیریت_زمان 17
🔺 گاهی میشه برخی افراد مذهبی فکر میکنند اگه برای همسر و فرزندانشون وقت بذارن و به سایر عباداتشون نرسن وقتشون حروم شده!
💢 نه بزرگوار. همونطور که نماز و دعا و هیات و مسجد #دستور خداست و ثواب داره، رسیدگی و وقت گذاشتن برای خانواده هم #دستور خداست و ثواب داره و اتفاقا خیلی وقتا ثواب این کار از سایر عبادات خیلی بیشتر هم هست.
🔶 یا برخی از خانم های مذهبی انقدر درگیر مراسمات مذهبی و ادعیه و نمازهای مستحبی و زیارت و... این موارد میشن که به همسر و فرزندانشون رسیدگی نمیکنند! گاهی فکر میکنند که رسیدگی به امور خانواده وقت تلف کردنه!
⭕️ نه خانم محترم. طبق روایات اگه شما برای خانوادت و به خصوص برای شوهرت واقعا وقت بذاری خداوند هزار برابر جاهای دیگه بهت ثواب میده...
✅ مثلا در روایات هست که اگه خانمی یک لیوان آب به شوهرش بده ثواب یک سال عبادت رو خدا بهش میده...
میگفت:↓
دلتکهگرفت، قرآنُبردار؛
بسماللهبگو
یـهصفحهاشروبازکن
بگو:
خدا،یهکمباهامحرف بزن،آرومشَم..!
فقطتومیتونےآروممکنے♥️
🍂🍁🍂
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند
قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد
پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید ،به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید
و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید
زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید
🍂🍁🍂
#حق_الناس_ما_را_بدبخت_میکند
✍ شخصی از آیت الله بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا میتوانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند.
بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند.
و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨
🍂🍁🍂
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفدهم
دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگریام را با ناراحتی داد: «الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...» و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: «برای من هیچی عزیزتر از زندگیام نیس!» سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: «من فقط اینو دوست دارم!» و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: «حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!» و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم: «ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش!» ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: «الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.» که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پردهای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟» رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: «مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم...» که با بیتابی حرفش را قطع کردم: «با کدوم پول؟!!!» از اینهمه کم حوصلگیام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفتهاش، اوج دلخوریاش را نشانم داد: «هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.» و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگیام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم: «میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!» و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: «الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.» و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: «شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هجدهم
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: «معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیات رو میکردی! نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!» و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: «به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!» و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: «پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگیات بهتر بود؟» و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکردهاش را خواست: «میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعهها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.» سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🇮🇷🌷کلیپ دیدنی از لحظه های ناب شهدای مدافع حرم🌷🇮🇷🌷
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°○🦋✨○°
شیطان قبل از عمل🔙..
ارزش عمل رو میارھ پایین⬇️
بعد از عمل ارزش عمل رو میبرھ بـالا⬆️
『 #استورے🎞 』
『 #استادپناهیان💯 』
قابل توجه اونایی که میگن فرق نداره کی رئیس جمهور باشه و دائم میگن واکسن نزنید فرق تزریق واکسن زدن سریع و به موقع از طریق آیتالله رئیسی رو در تصویر بالا مشاهده کنید و خودتان منصفانه قضاوت کنید
#واکسن #جهاد_تبیین
#ربیع_الاول تهنیت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نوزدهم
گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: «مجید...» دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «جانم؟» دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجهای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانهام با لحنی ساده آغاز کردم: «مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!» سرش را پایین انداخت و همانطور که با کفِ روی دستش بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: «میدونم الهه جان...» سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: «غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!» و من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم: «مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگیام لذت ببرم!» سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم: «میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!» که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم: «برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!» و تجهیز آشپزخانه به این سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم: «آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.» و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیهام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم: «وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...» که مجید با صدای بلند خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: «بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!» و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍