🦋•••
#خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!
با تمام گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
دلــــم #شهـادت میخواهد ...
#شهـادت کجایی؟؟؟
کـــــم آورده ام....
می دانی ؟!
🍂🍁🍂🍁
کوروش و ناسیونالیسم افراطی
رهبر معظم انقلاب:
💠 تختجمشید، یک اثر معماری است؛ انسان، اثر معماری را تحسین میکند و چون متعلّق به ایرانیهاست، به آن افتخار هم میکند؛ اما این غیر از آن است که ما دلها و ذهنها و جانهای مردم را متوجّه به نقطهای کنیم که در آن خبری از معنویت نیست، بلکه نشانهٔ طاغوتیگری است!
🔻در همان ساختمانها که امروز بعد از گذشت ۲۰۰۰سال، ویران است، زمانی به مناسبت نوروز، خدا میداند که چقدر بیگناه، در مقابل تخت طاغوتهای زمان به قتل میرسیدند اینطور چیزی افتخاری ندارد.
🗓 ۷۸/۱/۱
به مناسبت #جمعه ۷ آبان باید به #دولت_انقلابی #رئیسی افتخار کنیم نه دولتهای طاغوتی گذشته ناسیونالیستی افراطی هم ممنوع ⛔
✅در سال ۲۰۰ هجری قمری در پى اصرار «مأمون عباسی» به سفر تبعيد گونه امام رضا علیه السلام از مدینه به خراسان، يك سال بعد، حضرت معصومه(س) به دعوت امام رضا(ع) و به شوق ديدار برادر به همراه کاروانی که عده اى از برادران و برادرزادگان در بین آنها بودند، به طرف خراسان حركت كردند.
وقتی كاروان حضرت به شهر «ساوه» رسيد، عدهاى از مخالفان و دشمنان اهل بيت(ع) راه را سدّ كردند و با همراهان حضرت معصومه(س) وارد جنگ شدند.
در نتيجه تقريبا اكثر مردان كاروان به شهادت رسيدند و عدهای مجروح شدند و خود حضرت(س) نیز بیمار و رنجور گشت.
وقتی حضرت معصومه(س) دیدند، ادامه مسیر به سمت خراسان، برای کاروان میسر نیست، ایشان قصد شهر قم کردند و از همراهان پرسیدند :
چقدر راه است بين ساوه و قم؟
گفتند : ده فرسخ!
سپس ایشان فرمود :
📋《احْمِلُونِي إِلَيْهَا! فَحَمَلُوهَا إِلَى قُمَّ!》
♦️ مرا به قم ببريد! پس او را به قم بردند!
📋《لَمَّا وَصَلَ خَبَرُهَا إِلَى قُمَّ اسْتَقْبَلَهَا أَشْرَافُ قُمَّ وَ تَقَدَّمَهُمْ مُوسَى بْنُ الْخَزْرَجِ!
فَلَمَّا وَصَلَ إِلَيْهَا أَخَذَ بِزِمَامِ نَاقَتِهَا وَ جَرَّهَا إِلَى مَنْزِلِهِ وَ كَانَتْ فِي دَارِهِ سَبْعَةَ عَشَرَ يَوْماً ثُمَّ تُوُفِّيَتْ》
♦️وقتی این خبر به اهالی قم رسید، اشراف و بزرگان قم به نمایندگی موسی بن خزرج به استقبال حضرت فاطمه معصومه(س) رفتند.
موسی پس از دیدار حضرت(س)، افسار ناقه ایشان را گرفت و به سمت قم و به منزل خویش آورد.(۱)
مرحوم سید جعفر مرتضی عاملی مورخ نامی شیعه درباره علت وفات حضرت(س) می نویسد :
📋《فَيُقَالُ إِنَّهَا قَد دَسَّ إِلَيهَا السَمُّ فِي سَاوَةَ وَلِهَذَا لَم تَلبَث إِلَّا أَيَّامَاً قَلِيلَةََ وَ استُشهِدَت [بِقُم]》
♦️گفته شده است که در حق حضرت(س) دسیسه کردند و او را در ساوه سمّ خوراندند و به خاطر همین از آن پس مدت زیادی در قید حیات نبودند و سپس در قم به شهادت رسیدند.(۲)
طبق نقلی حضرت معصومه(س) هفده روز در قم اقامت کردند و سپس از دنیا رفتند.(۳)
____________
📚منابع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۵۷، ص۲۱۹
۲)الحياة السياسية للامام الرضا(ع)، ص۴۲۸
۳)تاریخ قم، حسن بن محمد قمی، ص۲۱۳
🍂🍁🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و ششم
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: «نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!» و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: «خُب چرا همچین حسی میکنی؟» که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: «خُب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!» سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: «یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!» و به عمق چشمان تشنهام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید: «الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!» نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کلافگی سؤال کردم: «خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟» فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...» و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: «حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!» و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟» و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: «حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!» و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: «باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!» و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و هفتم
سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها نالههای زن بیچاره را میشنیدم: «به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!» و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند: «الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (علیهالسلام) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (علیهالسلام) به خاک سیاه بشینن!» مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: «آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!» که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟» و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: «حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!» و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریههایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید: «به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!» و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: «مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچهام به خاطر همین در به دری از دستم رفت...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: «الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریههای بیقرارم تا خانهشان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجههایم را شنیدهاند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: «شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!» مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!» و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!» که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد: «آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!» و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد: «نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!» هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار!» و زینبسادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونوادهام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...» و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم: «ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز رسیدن به شهادت از بیان رهبری
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه هر كه پيش از خواب صد مرتبه لااِلهَ اِلاّ اللّهُ بگويد، خدا خانه در بهشت از براى از بنا كند. هرکه صد مرتبه استغفار كند، گناهانش بريزدچنانچه برگ از درختان ميريزد.
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
#خواب_بین_الطلوعین را ترک کن...
یکی از آقایان خواب دیده بود که برآورده شدن حاجتت به دست فلانی است.
به نزد او می رود و می گوید: ابتلا به هم و غم داشتیم، ما را نزد شما فرستادند.
او با خونسردی جواب می دهد: به ما هم گفتند، اگر حاجتت را به ما عرضه داشتی بگوییم که، آن #خواب_بین_الطوعین را ترک کن، گرفتاری دنیایی تو رفع می شود.
در محضر آیت الله بهجت،ج۲ ،ص۳۵۶.
سالخوردهترین پدر جوان!
بُرناترین برادر زمان!
ثانیههای حقیر و ناتوانم هرچه میدَوند، گویی به ساعتِ باشکوهِ ظهورتان نمیرسند!
آری! ثانیهها از کسالت و سکونِ من خسته شدهاند و بیامان، مشتاقِ رویش و ترفیع، در عصرِ دیدارِ شمایند!
کاش من هم کمی با آنها همدرد میشدم و به شوقِ شما، مدارِ بستهی نفْسِ خودپسندم را میدویدم؛ شاید به حیرانیام رحمی کنید و دورِ باطلِ زندگیام را با نگاهتان به سعادت و رستگاری برسانید!
پیشوای منتَظَر!
تنها لحظاتِ سودمندِ روزانهام زمانیست که خدایم را دوباره میخوانم:
"ایّاک نعبد"
و از او، شما را میخواهم:
"ایّاک نستعین"
و خودم را در راهِ شما آرزو میکنم:
"اهدنا الصّراط المستقیم"
و پیش از برآورده شدنِ دعای اولم میگویم:
"الحمدلله" ...
امّا دلم بعد از دعای دوم همیشه میلرزد؛ "اگر پایم بلغزد چه!؟"
المستغاث بکَ ای امامِ زمان!
🌷رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
⚫️قبر هر روز 5 مرتبه انسان را صدا میزند،
1- من خانه فقر هستم با خودتان گنج بیاورید
2- من خانه ترس هستم با خودتان أنیس بیاورید
3- من خانه مارها و عقرب ها هستم با خودتان پادزهر بیاورید
4- من خانه تاریکی ها هستم با خودتان روشنایی بیاورید
5- خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بیاورید
#گنج : لا اله إلا الله
#انیس : تلاوت قرآن
#پادزهر : صدقه ، خیرات
#چراغ : نماز نمازشب
#فرش : عمل صالح
اللهم صل علی محمد وال محمد❤️
💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری | شما جوانهای عزیز شکست آمریکا را خواهید دید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیشب مراسم عروسی بودم.
مجری، مسابقهای برای بچهها برگزار میکند.
مسابقه این بود: هرکس بعد از اشارهی مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت.
یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر!
مجری گفت: شما چرا ایستادی؟!
پسر گفت: من #فرزند_شهیدم!