🔴توییت جالب روزنامه نگار مصری:
🔹مهم نیست
از چه مذهبی است و عمامه اش چه رنگی دارد؛ همین که آمریکا زیر پاهایش درحال نابود شدن است و کرامت اسلام زنده شده است، کفایت میکند.👌❤️
✍ رانیا العسال
✍🏻 مردی که همیشه به خاطر #ایران_قوی با #نفوذ جنگیده و #جمعه و شنبه براش فرقی نداشته تا کشور رو هدایت کرده و به سامان رسانده، کسی نیست جز رهبر معظم انقلاب امام خامنهای حفظه الله که عالم و آدم به معجزه هدایت ایشون پی بردند و درک کردند ولی عده ای هنوز در داخل نفهمیدند ویا خودشون رو به نفهمی زدند، خداوند همه را از خواب غفلت بیدار کند ان شاء الله و توفیقات رهبر عزیز و فرزانه امان را روز افزون کند. 🙏🏻
🌠☫﷽☫🌠
🔴امام خمینی(ره):کسی که موجب نفوذ سیاسی اقتصادی دشمن در مملکت اسلامی شود، خائن است
♦️ اگر بعضی از رؤسای دول اسلامی یا بعضی از نمایندگان دو مجلس موجب #نفوذ سیاسی یا اقتصادی بیگانگان بر مملکت اسلامی گردند، به طوری که از این نفوذ بر اساس اسلام یا بر استقلال مملکت ولو در آینده ترس باشد، (این رئیس مملکت یا نماینده) خائن است و فرضاً هم که متصدی شدن آن مقام برایش حقّ باشد از مقامش ـ هر مقامی باشد ـ منعزل می گردد.
♦️ بر امت اسلامی است که ولو با مقاومت منفی مانند ترک معاشرت و ترک معامله با او و روگردان شدن از او به هر وجهی که ممکن است او را مجازات نمایند و در اخراج او از تمام شؤون سیاسی و محروم نمودن او از حقوق اجتماعی، اهتمام ورزند.
📚 تحریرالوسیله امام(ره)، جلد۱، احکام دفاع از اسلام و قلمروی آن، مساله ۹
✍🏻 در #نماز_جمعه های #ایران_قوی باید چنین مسائلی بیشتر گفته شود تا کسی به فکر #نفوذ و خیانت نیافتد.
🍁🍂🍁
#ماکارونی_با_نخود_فرنگی
ماکارونی غذایی که اکثر رده های سنی دوست دارند کمتر پیش میاید کسی این غذا رو دوست نداشته باشه.چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که چکار کنیم تا به این غذا تنوع بدیم و ارزش غذاییش بالا ببریم. من خودم گهگاهی داخل مایه گوشتش، سیب زمینی، سویا، قارچ و لوبیاسبز اضافه می کنم. ولی نخودفرنگی هم با ماکارونی خوب میشه که باعث شد من تست کنم که به نظرم برای این غذا ترکیب خوبیه.
#نکات_آشپزی
اگر عجله دارید و می خواهید برنجتان زودتر دم بکشد هنگام دم گذاشتن سوراخ هایی با دسته کفگیر در میان توده برنج ایجاده کنید . این سوراخ ها باعث می شود بخار از کف قابلمه به راحتی به سطح آمده و برنج زودتر دم بکشد.....
#گراتن_مرغ_سبزیجات
سینه مرغ ......۱عدد
قارچ.....۲۰۰گرم
بادمجان.....۳عدد
کدو.....۲عدد
سیب زمینی.....۲عدد
پنیر پیتزا.....به مقدار دلخواه
فلفل دلمه ای.....۱عدد
سس بشامل
نمک و فلفل و آویشن
سیب زمینی وبادمجان و کدو را پوست کنده،نگینی خرد کنید.هر کدام را جداگانه سرخ کنید.قارچ را ورقه کرده و سرخ کنید تا آبش کشیده بشه.سینه مرغ بزارید بپزه،نگینی خرد کنید.داخل یه ظرف مخصوص فر دو قاشق از سس بشامل بریزد.ابتدا یه لایه سیب زمینی بریزد.بعد بقیه سبزیجات را به دلخواه بریزد.مرغ و فلفل دلمه ای هم اضافه کنید.سس بشامل و پنیر پیتزا هم روی سس بریزد.می تونید اگه ظرفتون کوچیک بود،لایه لایه از مواد بریزد.سپس داخل فر از قبل گرم شده به مدت نیم ساعت قرار بدید.حدود ۱۰ دقیقه هم گریل روشن کنید.تا روش طلایی بشه....
📜خـــــاطره ای از #شهــید🇮🇷
🖍#شهید مرتضی آوینی
📍یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم.
🌺🍃شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب #شهادت هم بسته شد».
👈#آوینی در جواب گفت: «نه برادر،#شهادت لباس #تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش»!
🌺🍃من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز میکنم؟».
شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کولهات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
🥀🌺🥀
🍁🍂🍁🍂
#تلنگرمهدوے
❏#امامزمان ♥️
سربازی میخواد که💌
قبل از اینکه کنارش بجنگه...❏
❏قبلا با نفس خودش جنگیده باشه..!
مثلا گاهی یه نه گفتن به یک گناه،
میتونه یه عملیاتِمعصیتبارِ درونی رو پیروز کنه..! (: ❏
العجلمولاےمن💚
🍁🍂🍁🍂
#خاطره
حلقه آتش🔥
گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞
میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که #غیبت نکنم.☝️
📝|نقل شده از #مادر_بزرگوار_شهید محمدرضا دهقان امیری🌹
🍁🍂🍁🍂
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
1⃣6⃣ قسمت شصت و یکم💎
علی علیه السلام همواره در پنهان و آشکار نصیحت کننده و خیرخواه مردم بود و اگر به خلافت میرسید، از اموال بیت المال برای خود ذخیره نمیکرد و ثروت دنیا جز به اندازی نیاز برنمی داشت؛ و اندازه آب اندکی که عطش را فرو نشاند و طعام مختصری که گرسنگی را رفع کند. و اگر مردم حق را به امام واقعی میسپردند، درهای رحمت از آسمان و زمین به روی آنان گشوده می شد. اما دروغ گفتند و به زودی به کیفر دروغشان عذاب خواهند شد....
شگفتا که دوستان دروغین و سرپرستان نااهلی را انتخاب کردند و چه زشت است سرانجام ستمکاران که جایگاه بدی برگزیدند!... اما به جان خودم سوگند نطفه فساد بسته شد. باید فرجام زشت فساد را در جامعه اسلامی انتظار کشید. مسلمانان و آینده خواهند فهمید که سرانجام و نتایج اعمال به مسلمانان صدر اسلام، چه بوده است. مطمئن باشید شمشیرهای کشیده و حمله ها و تهاجمات پی در پی به هم ریخته شدن امور اجتماعی مسلمانان، و استبداد و حکومت دیکتاتوری ستمگران شما را فرا خواهد گرفت. آنان جمع شما را با شمشیرهای خود درو می سازند پس حسرت و اندوه بر شما کارتان به کجا خواهد انجامید. در این راه که دیده حقیقت بین ندارید و ما هم نمی توانیم شما را به کاری که کراهت دارید، ملزم کنیم.
ادامه دارد...
#مدیریت_زمان 54
❇️ چقدر خوبه که پدر و مادرها فرزندانشون رو نذر راه خدا کنند.
🔶 پدر و مادر حضرت مریم نذر کردند که فرزندشون رو در راه خدا قرار بدن. بعد دیدن که دختر شده! گفتن چاره ای نیست پس بفرستیمش راهبه بشه!
بعد همون دختر شد مادر یکی از بزرگترین پیامبران الهی... مادر عیسی بن مریم...
✅ قبل از اینکه بچه دار بشید نذر کنید که بچه تون رو در راه خدا قرار بدید. مثلا مسیر طلبگی مسیری هست که خیلی میشه در راه خدا کار کرد. خیلی میشه برای خدا بود... برای خدا زندگی کرد...
🔷 بله در بین طلبه ها ممکنه افراد ضعیف و مشکل داری هم باشند ولی کلا این مسیر مسیری هست که آدم خیلی بیشتر میتونه برای خدا زندگی کنه...
کسی که طلبه میشه میگه من میخوام "وقتم" رو بذارم برای تبلیغ دین پروردگارم... 🌷
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و چهارم
آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!» و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلیهاشون مسیحی و ایزدی هستن.» نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانوادهها سپری کردم. موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و پنجم
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خستهای؟» و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیهالسلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و ششم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و هفتم
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!» از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد: «انشاءالله که میتونی عزیزم!» ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!» از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد: «یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟» و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!» سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: «فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠استغاثه به امام زمان درهای آسمان را به روی این زن گشود
🔺این قسمت: اسب بالدار
🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی
27.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 چرا حضرت تشریف نمیارن؟
❌ زندگی می کنیم یا فقط زنده ایم؟!
👤 #استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی
#استاد_پناهیان
⁉️آیا تا بحال به معنای مهم ترین ذکر نماز یعنی الله اکبر دقت کرده بودید
🍃الله اکبر یعنی داری به خدا میگی کوچیکتم ...
⁉️چه کسانی از نماز لذت نمیبرند؟ متکبرین
🍃باید هنگام نماز همانند کودکی که در آغوش مادر است و از در آغوش بودن مادر لذت میبرد از یاد خدا لذت برد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی
#استاد_دانشمند
🍃شاه کلید حل مشکلات اینجاست
🍃حضرت یونس علیه السلام این گونه از شکم نهنگ نجات یافت