5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیرینی_سیب_وگردو🥮🍎
مواد لازم
6 عدد سیب متوسط
1 لیوان شکر
1 قاشق چایخوری دارچین
1 فنجان گردو ریز خردشده
برای خمیر:
250 گرم کره
1 تخم مرغ
150 گرم ماست
100 گرم پودر قند
1 ق چ وانیل
1 ق غ بکینگ پودر
4-4.5 لیوان آرد
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 چرا تجربه گران مرگ تقریبی گزارش میکنند که به خانه ی اصلی و حقیقی مان رفته بودیم ؟
🔺این قسمت: اسب بالدار
🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ابراز خشم و ناراحتی شدید رسانههای فعال رژیم صهیونیستی در آذربایجان از سرود سلام فرمانده و فعالیت رسانهای مقاومت اسلامی آذربایجان
#سلام_فرمانده #امام_زمان
🔴 اعتراض به گرانی #بنزین در #انگلیس
♦️معترضان در نخستین ساعات کاری (#جمعه) اتوبانهای اصلی کشور در لندن، لیورپول، منچستر، بیرمنگهام و کاردیف را هدف قرار داده و سرعت حرکت وسایل نقلیه خود را به حدی کاهش دادند که باعث ترافیک سنگین شده است.
♦️مقامات بندر دوور در مواجهه با ترافیک پنج ساعته مقابل گذرگاه مرزی دو کشور، وضعیت اضطراری اعلام کرده است.
♦️گفته میشود ۵۳ هزار راننده در سراسر انگلیس در حرکت اعتراضی دیروز مشارکت کردهاند.
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روایت زیبایی های برزخ از زبان زنی که به آسمان سفر کرد
🔺این قسمت: اسب بالدار
🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلم
نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟
دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد
از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت...
اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟
این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے...
مثل اولین بار!
زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم
در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے
با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے
میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی
با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ...
کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے
در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میروم
نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ـــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلویڪم
لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی
سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد
تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے
#مــنو_یکم_ببین
#سینہ_زنےمـو_هم_ببین
دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی
#منم_باید_برم
#آره_برم_سرم_بره...
بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟!
نمی شنوے و میگویی : چی؟!
بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے
مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد
بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟!
از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن!
_وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟
صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن
لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم...
لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلودوم
_اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟
_منظورت چیہ؟
_اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟
نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟
صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم
مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد!
#اے_سایہ_سـرم_تاکہ_تورفتے_همـسرم!
#همــش_بهونہے_تورو_میگیـره_دخـترم!
مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے...
امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید بہ همہ چی پشـت پا بزنیم...
چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ...
مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست
صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم
دسـتت را روے شانہ هایم میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش!
میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلوسـوم
پـرده هارا کنار میزنـم
نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا
صبح قشنــــــــگ بخیــر...
غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم...
روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو
خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...!
–ساعت چنده؟!
۶:۳۰_
دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا...
میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم...
از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی...
_به بـه...آقـا محمد...
از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی...
قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم...
سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی...
لبخند میزنی و میگویی: یا الله
_سلام عزیزم...بفرما
پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی:
#آنچه_از_دست_بانو_برآید_بر_دل_نشیند
لبخند پر رنگی میزنم...
خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است...
با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی...
لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم...
در همان حال به چهره ات نگاه میکنم...
سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟...
لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹