eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼ بوی محرم میاد ▪️هر کجا مینگرم ▪️بوی خدا می آید ▪️بوی سیبی اسٺ که ▪️از کرب وبلا می آید ▪️یک روز دگر ▪️عرش به خود می لرزد ▪️یک روز دگر ▪️ماه محرم و عزا می آید ◼ایام سوگواری اباعبدالله(ع) برشما تسلیت باد🏴
❤️ دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم داستـانے داشت دسـتت را روے سینہ ات میگذارے و آرام میگویی : عاشــقـتم...! قفسہ ے سینہ ام از شـدت تپش های قلبـم درد میگیرد... من هم زیر لب میگویم : مـنم عاشقـتمــــ لـبخندے میزنے و دسـتت را بالا می آوری و بہ حالت خداحافظی تکان میدهی... یعنــی تمام شد؟! دارے میروے؟دسـتم بہ لرزه می افـتد... چنـد قدم دور تر میـشوی و پشـت میکنی و تا درب سالن فرودگاه میدوے...حـالا تمـام دعایم این اسـت خدایا...می شود جایے از تنـش درد بگیـرد و نرود... نہ نہ...راضے نیـستم درد بڪشد! فـقط...فـقط میـشود کاری کنے نرود...میـشود کارے کنے بماند!دیگـر حتے توان ندارم کہ کاسہ ے آب را بالا بیارم و بہ پشـتت بریزم...دوباره چشـمم پر از اشـک میشود و تو هم از نگاهم رد میـشوے! ! دیـگر نمی توانم سـد اشـک هایم را نگہ دارم و بے اراده ڪاسہ ے آب از دسـتم روے زمین می افـتد و تکہ تکہ میـشود و با شکسـتن کاسہ بغـض من هم میـشکند و صداے هق هق گریہ هایم بلنـد میشـود... بہ همـین آسانے! بہ همین آسانے! خـدایا...می دانم احسـاسم مثل دفعہ ے اول نیـست...خودت هم میـدانے... فـقط ازت میـخواهم مـحمدم را بہ من بگردانے مـن بدون او نمی توانم!نمی توانم! نـویسنده : خادم الشـهــــــــ💚ـــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود ظـرف شکستہ ے آب و جاے خالے ات را کہ میبـیند با تعجـب و نگرانے میپـرسد : زن داداش خوبی؟! در دلم جـواب میـدهم آرے خوبم بہ اندازه اے کہ تمـام بدنـم شـده بود چـشم تا جانم را ببینم...بہ اندازه اے کہ تمام بدنم شـده بود قـلب تا فـقط بتـپد و کم نیاورد بہ اندازه ای کہ تمام بـدنم شده بود دسـت تا کاسہ ے آب را بگیـرم و پشـت سرش بریزم! اما... تکہ هاے کاسہ را جمع میـکند و در نزدیکترین سـطل آشـغال میـریزد بے اعتنا تلو تلو خوران خودم را تا ماشـین میرسانم و میـنشینم سـرم را بہ شیشہ تکیہ میدهم و چشمانم را میبندم صداے بستہ شدن در ماشین حاکے از این است کہ آقا مهدی برادرت سوار ماشین شده... با دیدن من با لحـن نگرانی میگوید : مریم خانم بریم بیـمارستـان؟! سـرم را بہ آرامی تکان میـدهم اما متوجہ نمی شود و دوباره میپـرسد : زن داداش؟خــوبے؟ دیـگـر حتی توان تکان دادن سرم را هم نـدارم چـشم هایم کم کم سـنگین مـیشـود و دیـگر صدایی نمیـشنوم... * * * * * * _چشـماشو باز ڪرد... تـصویر مبـهمے از یڪ خانم سفیدپوش بالاے سرم نمایان میـشود نـزدیک میـشود و در گـوشم میگوید : بیدار شدے؟! درد ندارے؟ چـند بار پلک میزنم و آرام آرام چشـمم را باز میکنم و سرم را بہ علامت منفے تکان میدهم بہ سرمم نگاه میکند و رو بہ آقا مهدے میگوید : فعلا سرمـش تموم نشده هروقت تمـوم شد میتونید ببریدش آقا مهدے کیف توی دستش را جا بہ جا میکند و حرف پرستار را تایید میکند... با صدایی گرفتہ میگویم : آقا مهدی... نـزدیک تر میـشود و میگوید : جانم زن داداش؟!چیزے میخوای؟ _ساعت چنـده؟ _چهار و ربع با گفـتن ساعت یادت می افـتم...دو ساعت اسـت کہ رفتہ ای و تمام این دو ساعت من خـواب بودم! اے کاش همیـنطور مـیخوابیدم و وقـت بازگشـتت بیـدار میـشدم... نیـم ساعت بعد صداے اذان بلنـد میـشود...چہ آرامـشی در این صـدا هـست! مـثل صداے تو...مثل چهره ے تو... نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم آقا مـهدے مرا تا منـزل میـرساند و خـودش هم بہ محل کارش میـرود...بنـده ے خـدا تمام دیشـب را بخاطر مـن بیدار ماند! مـادرت هم وقتی وضـعیت مرا دید در خانہ ے مان ماند...با ڪمـڪ او وارد خانہ می شوم و روے تختم دراز میکشم...تا چـشمم بہ قاب عکـس دونفره امان افـتاد دوباره گریہ هایم شـروع مےشود... دسـتم را روے شـکمم میگذارم و شـروع میـکنم با فـرزندم حـرف زدن : مـیدونے عزیزم...مـن عاشق پـدرتم...اونم منـو خیلے دوست داره! هم مـنو هم تورو... براے اومـدنت لحظہ شمارے میکرد بے قرارے هاش معلوم بود! امـا الآن رفتہ جـنگ...براے اینکہ بعـد از اینکہ بہ دنـیا اومدے آروم باشـے بهم گـفت مراقبت باشم! گـفت تو رو سـرباز بار بیارم...فـقط عـزیزم! سـعے نڪن منتـظر باباییت باشے...باباییت دیگہ رفـت...شایدم بره پیش خـدا...امـا تو از بی بی رقیہ بخواه مراقبـش باشہ! زودتـر بیاد...هـردومون مراقب تو باشیم...بزرگـت کنیم... باشہ؟! صـورتم از شـدت اینکہ گریہ کردم کاملا حـس غیرطبیعی داشت! دهانم تلخ شده بود و تمـام تنم میلرزید! نہ نہ...اصـلا کے گفتہ برنمیـگرده...اتفافا می آد...اما چہ جـورے؟! قـلبم تیـر میـکـشد! دسـتانم میلرزد...درد معده ام را حـس میکنم اصـلا بیا از همـین الآن تا اومـدنش مـنتظرش باشیم...دوتایی! شایـد خبرے ازش شد...! ‌ نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹