eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشمش پلو طرز تهیه این غذا و پلوی خوشمزه حالا مهم نیست که گوشت چه گوشتی باشه از مرغ و یا حتی گوشت چرخ کرده به هر صورتی که دوست دارید می تونید. برای ۳ نفر گوشت ۲۰۰ گرم پیاز ۱ عدد نمک و فلفل سیاه و زردچوبه و چوب دارچین زعفران به میزان لازم برنج ۲ پیمانه کشمش پلویی ۴ تا ۵ ق غ پیاز داغ ۳ ق غ گوشت رو ریز خرد کردم . پیاز رو خرد کردم و تفت دادم و گوشت رو اضافه کردم و زردچوبه و فلفل سیاه و یه دونه چوب دارچین هم قرار دادم و کمی آب ریختم و گذاشتم بپزه اواخر پخت چوب دارچین رو بیرون آوردم و نمک و زعفران ریختم . داخل تابه ای گوشت پخته رو بدون آب و همراه کمی پیاز داغ و کشمش پلویی کمی تفت دادم یه کم هم زردچوبه ریختم . برنج رو که از قبل خیس کرده بودم و داخل آب جوش داخل قابلمه ریختم و اواخر بهش کمی زعفران ریختم و کمی نیم پز شد آبکش کردم . داخل قابلمه لا به لا برنج و مواد گوشتی رو ریختم و گذاشتم دم بکشه و بعد از پخت روغن داغ ریختم و توی دیس کشیدم .
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم🔻 ۵۰ گرم کره ذوب شده ۱ فنجان چایخوری آب ولرم ۱ فنجان چایخوری شیر ولرم ۱ ق غ شکر ۱ ق چ نمک ۱ ق چ پودر خمیر فوری ۱ عدد تخم مرغ ۴ الی ۵ لیوان آرد سفید طرز تهیه🔻 آب ولرم و شیر ولرم و شکر و نمک و پودر خمیر فوری و تخم مرغ و آرد سفید الک‌ شده رو با هم مخلوط کنین، حدود ده دقیقه ورز بدین و روش رو بپوشانید و در جای گرم ۱ ساعت استراحت بدین، سپس پهن کنید و برش بزنید و بپیچونید و حدود ده دقیقه دیگه هم استراحت بدین و در روغن داغ سرخ کنین. 👩‍🍳
✅ «به خدا اعتماد كن» ‌ ☑️ در سالى كه قحطى بيداد كرده بود و مردم همه زانوى غم بغل گرفته بودند، مرد عارفى از كوچه‌اى مى‌گذشت. غلامى را ديد كه بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چطور در چنين وضعى مى‌خندى و شادى مى‌كنى؟!» ‌ ☑️ او جواب داد: «من غلام اربابى هستم كه چندين گلّه و رَمه دارد و تا وقتى براى او كار مى‌كنم، روزى مرا مى‌دهد. پس چرا بايد غمگين باشم در حالى كه به او اعتماد دارم؟» ‌ ☑️ آن مرد كه از عرفاى بزرگ بود مى‌گويد: «از خودم شرم كردم كه يك غلام به اربابى با چند گوسفند توكل كرده و غم به دل راه نمى‌دهد، در حالى كه من خدايى دارم كه مالك تمام دنياست و نگران روزى خود هستم...!» ‌ 👈"كسى كه به خدا توكل مى‌كند، آرامش واقعى را از آن خود كرده است." 👉
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روش سوهان درست کن به دندونات نمیچسبه و شکرش هم نمیسوزه 🥰😍 چیا لازم داریم🤗 ✅شکر نصف لیوان ✅کنجد بو داده نصف لیوان ✅عسل یک قاشق غذاخوری ✅کره یک قاشق غذاخوری ✅آب معمولی یک قاشق غذاخوری ✅خلال پسته یا بادام به میزان دلخواه نکته❌ حتما همه مواد به جز کنجد روی حرارت ملایم بزارید و اصلا با قاشق هم نزنید فقط مثل کلیپ دسته تابه رو بگیرید و این مدل هم بزنید بعد از اینکه رنگ مواد قهوه ای شد با قاشق کمی هم بزنید تا ذرات شکر به خوبی حل شود بعد سریع کنجد را اضافه کرده و هم بزنید و روی یک فویل پهن کنید و مواد رو تخت کنید بعد خلال پسته و بادام اگر دوست داشتید بریزید کمی فشار دهید تا به مواد بچسبد بعد با چاقو برش دهید. 🍃
ثروتمند بودن به موجودی حساب بانکیت نیست به موجودی قلبی هست که داری
قسمت سیزدهم❤ صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش.. نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده... یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا... یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره... اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره... منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد... اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن... نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت چهاردهم❤ چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰 حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد... اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم... خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔 خدایا فکرای بد نکنه 😕 چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮 بازم اول پیامش نوشته بود سلام داداش 😔 نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕 میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔 . امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم... اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔 ولی از یه چیز خیلی میترسم... از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕 واییییی خدا 😔 ولی نه... مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺ . بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕 . رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت: -حالا منم یه خبر برات دارم -چه خبری مامان 😯 -مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊 -واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯 -نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود -خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞 -اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن -خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟! -اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامانبزرگ بشینن... -واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊 -حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐 -من...نه...ذوق چیه؟!😌 -چشات اخه برق میزنه 😐 -نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶 -مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆 -عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟 -باشه بابا...نترس 😁😁 -راستی مامان کی میان؟! -هفته دیگه فک کنم -خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺ -باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄 -ماماااان 😐 -باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده. . با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد. حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊 حتما اونم منو دوست داره 😌😌 . . چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍 از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊 نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤قسمت پانزدهم . داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم 😊 سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕 . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆 دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺ . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد 😰 پیشونیم عروق میکرد.😕 صدام به تته پته میافتاد😞 دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😩 . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕 . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊 اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄 . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀 . 👈از زبان مینا👉 . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد😐 اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡 . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒 یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑 با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐 داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤 نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
اگر پرده‌ کنار بره و به حقایق اسرارِ غیب واقف بشیم، قبل از اینکه خدا رو برای دعاهایی که اجابت کرده شکر کنیم، برای دعاهایی که اجابت نکرده شکر می‌کنیم! ✍🏻حاج‌اسماعیل‌دولابی 🍁🍂🍁🍂
، تنها نمازی هست که وقتی شروعش کنی دوس داری فقط بخونیش ، پس از همین امشب شروع کنین ، شاید گمشدتون پیدا شد 💞✨ 🦋💙
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایتی شنیدنی از آیت الله مجتهدی رحمت الله علیه 🌸التماس دعای فرج ان شاءالله🌸 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁تنگ است دلم باز برای حرمت 🕌ای جان دو عالم به فدای حرمت 🍁آواره و دلتنگ و هوایی کرده 🕌ما را شب جمعه ای،هوای حرمت السَّلامُ علیک یٰا اباعَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ🌹 💚 🙏 🌸🍃