فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تنفر خودتون به خاطر
چیزهایی که
نیستید دست بکشید...
و شروع کنید
به دوست داشتن خودتون ،
به خاطر چیزهایی که
هستید...
موفقیت شخصی ،
از درون حاصل میشود و
موقعی بدست می آید
که شما قادر باشید
نه تنها « خودتان » باشید
بلکه همچنین « خود » را
« دوست » داشته باشید
یــــــاســـبحــانـــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_نهم:
💝💝💝💝💝
خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه هایی به در چشمامو کمی باز کردم ولی دوباره بلافاصله بستم...
خیلی خوابم میومد اصلا حوصله نداشتم بپرسم کی پشت دره...یادمم نبود که با چه وضعیتی به خواب رفتم...
توی خواب و بیداری بودم و صدای ضربه هایی که ممتد به در زده میشد رو میشنیدم...
چند ثانیه ای این ضربه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه صدا قطع شد ولی پشت بندش صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بابا که صدام زد:
+الینا؟!...
یک آن با شنیدن صدای بابا همه چیز یادم اومد...من تو اتاق رو زمین با روسری و ملحفه کنار یه تیکه سنگ خوابیدم...
از جام پریدم که با چشمای گشاد شده ی بابا روبرو شدم...
+الینا؟چرا روسری سرته؟چرا ملحفه رو اینطور دور خودت پیچیدی؟این تیکه سنگ...الینا اینجا چه خبره؟!
از شدت استرس به تته پته افتاده بودم...
بدتر از همه هم این بود که جوابی برا بابا نداشتم...
_من...خب...چیزه...ینی...
نفس پر استرسی کشیدم که از چشم بابا دور نموند...
+الینا...هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟...تو اتاقت چه خبره؟...اصن اینارو ول کن بگو ببینم تو دیشب،نصفه شب تو دسشویی چکار میکردی؟سابقه نداشته تاحالا تو نصف شب بری دسشویی...چرا رو زمین خوابیدی...
با ترس و استرس فقط نگاش میکردم...هیچ جوابی برای سوالاش نداشتم...
طبق معمولی که استرس میگیرم دهنم خشک شده بود و کف دستام عرق کرده بود اما همه دستم یخ بود،سَرمم مثل همیشه درد گرفته بود...
بابا یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحنی که معلوم بود ناباوره گفت:
+الینا؟!...بگو که اشتباه میکنم...بگو که هیچ چیز اونطور که من فکر میکنم نیس...الینا تو که...توکه...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم...مطمئن بودم خودش همه چیز رو فهمیده...
صداش با داد بلند شد:
+نه الینا...نه...برا من سرتو تکون نده...اون زبون بی صاحابتو تکون بده و بگو که من دارم اشتباه میکنم لعنتی...
با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
_No...no...you're not wrong...I...I was...(نه...نه...تو اشتباه نمیکنی...من...من داشتم...)
با داد بابا حرف تو دهنم موند:
+shut up Elina...shut up damn...(خفه شو الینا...خفه شو لعنتی...)
ساکت شد...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا حیوانات هم شعور دارند⁉️
❤️طواف پرندگان دور پیکرها و تابوت شهدا
در شهر رشت
این روزها ایران عزیز ما شاهد حضور خوشنامانیاز بهشت است شهیدان مظلومی که ده ها سال در زیر خاک ناشناخته آرمیدند و امروز همچون فرشتگانی خونین بال، رو به سوی ما کردند تا ما را از خواب غفلت و دنیازدگی بیدار سازند..
🙏خدایا ما را شهید بمیران و اگر افتخار شهادت نداشتیم با شهدا محشورمان فرما .آمین
#تشییع_شهدای_گمنام
#جان_فدا ی #امام_زمان
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درست کردن هفت مدل پیراشکی جذاب رو از دست ندین😊
شش لیوان آرد سفید
یک و نیم پیمانه شیر ولرم
یک دوم پیمانه روغن مایع
دو قاشق غذاخوری خمیر مایه
دو قاشق چایخوری نمک
یک قاشق چایخوری شکر
همه رو با هم مخلوط کنین و خمیر رو کمی ورز بدین
روی خمیر رو بپوشونید و نیم ساعت استراحت بدین
مواد میانی اختیاری هست
من پیاز،گوشت چرخ کرده ،فلفل دلمه و قارچ استفاده کردم
برای مدل اول
خمیر رو گرد پهن کنین
بخش اول قسمت نهم
چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید جلو صورتم تکون میداد گفت:
+بالاخره کار خودتو کردی آره؟فکر میکردم آدم شدی...فکر میکردم اون سیلی که تو صورتت زدم کارساز بود...ولی نگو تاثیر حرفای اون دوتا امل بیشتر از منیه که یه عمره پدرتم...چی تو گوشِت خوندن که اینطور شدی هان؟تو که سرت به کار خودت بود...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+یا نه...شاید من اینطور فکر میکردم...منِ احمق این همه سال فکر میکردم تو سرت به کار خودته...گفتی هیچ دوستی نداری گفتم دخترمه امکان نداره دروغ بگه...مطمئنن هیچ دوستی نداره...برا همین به کریستن گفتم این دختر دوستی نداره بیشتر هواشو داشته باش...سرشو گرم کن...نذار کمبودی حس کنه...ولی منِ احمق به این فکر نکرده بودم که شاید دخترم بخواد بهم رودست بزنه...حالا هم به درک...برو هر غلطی میخوای بکن...البته فکر نکنم دیگه غلطی مونده باشه که انجام نداده باشی...ولی این رو خوب تو گوشت فرو کن تو با این کارت دیگه جایی تو این خونه و خونواده نداری...حالیته؟
یک قدم بهم نزدیکتر شد و تو صورتم داد زد:
+از خونه ی من گمشو بیروووون....
صداش اونقدر بلند بود که ناخودآگاه چشمام رو بستم...
بعد از دادی که زد با سرعت طول اتاق رو طی کردو از اتاق خارج شد و در اتاق رو هم محکم به هم کوبوند...
با خارج شدن بابا از اتاق دیگه طاقت نیاوردم...زانوهام خم شد و افتادم روی زمین...
زمان و مکان و همه چیز رو فراموش کردم و فقط گریه کردم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷 پوستر
بیانات سپهبد حاج قاسم سلیمانی بهمناسبت ایام فاطمیه
🏴 به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها
#فاطمیه و #ایام_فاطمیه بر #امام_زمان تسلیت باد 🖤
بخش دوم قسمت نهم
دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره...
سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد...
نگاهی به چهارچوب در انداختم...
بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود...
به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد...
متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه...
هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم...
با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم:
_what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!)
نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد:
+go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...)
باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش سوم قسمت نهم
چیکار باید میکردم...
کجا باید میرفتم...
خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد:
+فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن...
چیکار باید میکردم...
با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم...
ساعت دو بود...
پاشدم اول نمازم رو خوندم...
بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم...
بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم...
دستام میلرزید...
به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه...
یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه...
🍃
ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد...
متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد...
لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره...
رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت...
مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
1- ﻫﺮ ﮐﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎنت ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ،ﺑﺎﻭﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ.. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ : « ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺯﺭﻧﮕﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ» ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺣﮑﻢ ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡﻣﻮﺍﺭﺩ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺖ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﮐﻨﺪ !
2- ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ، ﮐﻼﻡ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻊ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ، ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ...
3- ﺍﻭﻝ ﺫﻫﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩﮔﻮﯾﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﻨﻔﯽ؛ ﭼﻮﻥﺯﯾﺮﺑﻨﺎﯼ ﻫﺴﺘﯽ، ﺗﻔﮑﺮ ﺍﺳﺖ ..
4- ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ، ﻧﮕﺮﺵ ﻭ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺪﻩ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻮﺩ ﺩﺭﺻﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺮﺵ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
بخش چهارم قسمت نهم
رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا...
دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه...
هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!!
البته خیعلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا...
اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه...
اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس...
دلم گواه خوب نمیده...
لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه...
تا اینکه بابا بلند میگه:
+رایان...الینارو ببر!!!
خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟!
من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم...
ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!...
صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه:
+کجا ببرم دایی؟!
صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه:
+هرجا که میخواد بره و...
بلند تر داد زد:
+باید بره...
معلوم بود میخواد من بشنوم...
اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن...
خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!...
💖💝💖💝💖💝💖
📝نویسنده👉👈بانو اَلـــف...صاد
💖💝💖💝💖💝💖
#ادامه_دارد...🔜
#شرمنده_بابت_تاخیر✌
#دوستاتونو_به_کانال_دعوت_کنید
بامــــاهمـــراه باشــید🌹