#قسمت_صدو_شصت_و_هفت
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی
تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم
دوباره ماموریت چیه؟
پس من کی ببینمت؟
ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟
یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت.
اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
_دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ
چشماش رو خوشگل کرد و گفت:
+منم دلم برات تنگ میشه.
ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم.
حالا بازم نمیدونم.
شما برو خونه مامان اینا
خونه نمون .
_چشم.
فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو.
مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه
خندیدو
+ای به چشم
_قربون چشات.
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم.
به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم.
منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب خسته ای.
من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم.
وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد.
گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش.
نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد .
_
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم.
دلم خیلی گرفته بود.
شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن
از شباهتشون ترسم میگرفت.
من نمیتونستم محمد رو از دست بدم
حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت.
چشم هام رو بستم
خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...
اصلا ...
نه واقعا نمیتونستم.
گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم.
از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
اصلا چه افکار احمقانه ای!
الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟
چقدر دیوونم من.
یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم
بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت.
منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم.
هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!
گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش.
جواب نداد.
چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک.
با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم.
محمد بود
از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام عشق من.
وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم خیلی .
بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم.
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
هی فلان بهمان ....
خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری .
+من باید دوش بگیرم
_خب پس برو حموم واست لباس بیارم
+زشته اخه!
_پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین.
رفت تو حمام.
لباساش و حوله رو بردم تو حمام براش گذاشتم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم
مامان بیمارستان بود .بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش.
نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه.
وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد.
رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه.
رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
در رو باهم باز کردیم
با دیدن هم زدیم زیر خنده
مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:
+به به پسر گلم .
چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:
+سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه
خوبین؟
به خدا دل خودمم تنگ شده براتون.
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد.
مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم :
_محمد غذات سرد میشه ها.
افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت :
_به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز
مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:
_عجب
خندیدو به من چشمک زد
واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و خوردم.
مامان گفت:
+اقا محمد تعریف کن برامون .
کجا بودین؟
کجاها رفتین؟
چیکارا کردین؟
گفتم:
_مامااان
بزار غذاشو بخوره بعد
من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:
+خیلی خوب تنهاتون میزارم
راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت :
_عه میموندین خب
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.
#فاء_دال
#غین_میم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدشصت_هشت
°•○●﷽●○•°
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد
تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش.
آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و:
_عه عه نگاه کن خب یواش تر .
اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت :
چه خبر از دانشگاه؟
_هیچی خبر خیر
+درس میخونی دیگه؟
_اره بابا کلافه شدم
+کی کلاس داری دیگه؟
_صبح تا ظهر فردا
+اها.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد
خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که
با خنده گفتم:
_چیه؟ترسیدی؟
+نه عزیزم ترس چرا
روشو تکوند و رفت سمت در
پشتش رفتم
بابا تو حیاط پارک کرده بود
بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد
هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن
بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن.
از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم
ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک
تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم.
حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم.
با بابا حرف میزدن
داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن
حرفای محمد که تموم شد بابا گفت :
_اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟
انقدرتنها نزار این بچه رو
تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود.
مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده.
گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم.
اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود .
تو یه نگاه همه جذبش میشدن.
رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت.
محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت.
رسولی به خاطرش ریش گذاشت.
هیئتی شد.
شوهر ساراعاشق محمدشده بود .
اصلا یه چیز عجیبی بود.
با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:
+آقاجون صداتون میکننا!
مامان گفت:
+بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده.
با حرف مامان خندیدم و گفتم:
_عجبا!! منو سوژه میکنین؟
جانم آقاجونِ آقا محمد؟
بفرمایید!
بابا با لحن شیرینی ادامه داد:
+میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما!
_چشم. به من چرا میگین به محمد بگین.
بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد.
صبر کرد تا حرف بابا تموم شه.
زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:
+بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه.
اقا محمد جواب بده.
محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در
با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون
رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:
+حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه.
بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم
مادر از شما هم ممنون.
بابا پا شد و گفت:
+این چه حرفیه.راحت باشین
برید به سلامت
محمدلبخند زدوگفت:
پس فاطمه خانم شماهم بیا
مات گفتم:
+خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم.
حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد.
رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید.
سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت.
با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم.
محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد...
کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار.
محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت.
باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه
محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید.
پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین.
چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت
باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود
تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن
من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم
محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی
چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت
همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه
نزدیک من شدوگفت:
+چیز دیگه ای که نمیخوای؟
گفتم نه
با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید
داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت
کارت کشید و پولش رو حساب کرد
باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
💠 چرا داشتن فرزند زیاد خوبه؟
🔸 خیلی از پدر و مادرها فکر میکنن وقتی تعداد فرزندان بالاتر بره، تربیت بچهها سخت میشه؛ در حالیکه خود این خواهر و برادر داشتن، به امر تربیت کمک میکنه.
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ضعفهای جدّی در بحث همسرشناسی
🔸 اگر قرار باشه برای خانمت شیرینیای بخری که بگه آخ جون! چه شیرینیای میخری؟ اصلا نمیدونه خانمش چی میخواد.
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پایههای ایمان از نگاه امام علی علیه السلام
🔸 حجةالإسلام دستغیب
#عفاف_و_حجاب؛ #فرزندآوری؛ #تکریم_مقام_زن
تا که دور از هجمهی ویرانگرِ طوفان شود
دُرّ ارزشمند باید در صدف پنهان شود
آسمان خورشید را دورِ سرت چرخانده تا_
غرقِ زیباییِ محجوبانهات باران شود
گوهرِ نابِ وجودِ تو به غیر از نور نیست
پس سزاوار است دور از ظلمتِ عصیان شود
چادرت شد پیلهی پرواز تا اقلیمِ عشق
باید از پروانگیهایِ تو دل حیران شود
پادشاهی کن! که داری بر سرت، تاجِ حجاب
کاخِ شاهان با وقارت اینچنین ویران شود
چشمهای هرزه را یک لحظه خرج خود نکن
حیفِ آن زیباییِ بی نقص که ارزان شود
با حیا پیغمبری کن در خیابان! سر به زیر
چشمهای هرزه را بگذار با ایمان شود
باید از نَفْسی که زینت داده زن را، بگذری
تا که سر تا پای تو تفسیری از قرآن شود*
زینتِ زن چیست؟! غیر از جلوهی مستورگی
زینتِ زن باید احساس ِ پُر از عرفان شود
زندگی با بندگی زیباترین آزادی است
زندگی اینگونه دور از ورطهی بحران شود
زن شدی تا پاک باشی و وجودِ پاک تو
بهترین مأمن برای خلقتِ انسان شود
لذتِ مادر شدن گنجیست در دستان تو
باید انسانپروری اینگونه جاویدان شود
میشود آغوشِ پُر مهرت برایش مرهمی
تا پس از این مادرانه دردها درمان شود
باید از دستانِ تو نسلِ سلیمانی گرفت
تا که پای دشمنان با دیدنش لرزان شود!
* آیه ۵٩سورهٔ مبارکهٔ احزاب
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا
اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: روسرىهاى بلند(چادر) بر خود بيفكنند، اين(عمل) مناسبتر است، تا (به عفّت و پاكدامنى) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند و خداوند آمرزنده مهربان است.
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهاد_تبیین:
حسین خرازی ٢٩ ساله بود که شهید شد.
ابراهیم همت ٢٨ ساله،
حسن باقری ٢٧ ساله،
محمد هادی ذوالفقاری ٢۶ ساله،
ابراهیم هادی ٢۵ ساله،
حسین قجه ای ٢۴ ساله،
محمد رضا تورجی زاده ٢٣ ساله،
احمد پلارک ٢٢ ساله،
سید علی دوامی ٢١ ساله،
مجید زین الدین ٢٠ ساله،
احمدعلی نیری ١٩ ساله،
محسن آقاخانی ١٨ ساله،
امیر جمشیدی ١٧ ساله،
عبدالمجيد رحیمی ١۶ ساله،
یعقوب علی داغی ١۵ ساله،
بهنام محمدی ١۴ ساله،
حسین فهمیده ١٣ ساله،
رضا پناهی ١٢ ساله،
.
رفیق تو چند سالته؟!
جبهه ی تو کجاست؟!
#تلنگر. .
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✴️ پنجشنبه 👈21 اردیبهشت / ثور 1402
👈20 شوال 1444 👈 11 می 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
🔘 دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون ملعون .
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅برداشت محصول و درو.
✅خرید حیوانات و چهارپایان.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅و آغاز معالجه خوب است.
🚘مسافرت: سفر سلامتی و حاجت روایی دارد.ان شاءالله.
👶 زایمان مناسب و نوزاد صبور و عمری طولانی دارد. ان شاءالله.
💑مباشرت امروز: فرزند هنگام زوال ظهر، عاقل و سیاستمدار و اقا و بزرگوار خواهد شد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خرید خانه و ملک.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️ختنه و نام گذاری کودک.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
🔵نگارش ادعیه حرز و برای نماز حرز و بستن آن برای اولین بار خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
👩❤️👨 امشب: امشب ( شب جمعه)، مباشرت برای سلامتی خوب و فرزند از یاران امام زمان علیه السلام گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از بلا می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث صحت می شود.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ*✨