11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ دیدن این ویدیو، برای والدینی که گوشی در اختیار بچه قرار میدن واجبه!
شهیدجانباز🌹
محمدرضا"تقی ملک اززمان نوجوانی واردمسجدوبسیج مسجدالزهرا(س) شدوعلاقه فراوان به حضرت امام وانقلاب وبسیج وجهادداشت واز سن کم نو جوانی به جبهه رفت ویکباردرسن نوجوانی برای جبهه ثبت نام کردکه تا راه آهن برای اعزام رفت ودرلحظه آخراعزام بخاطر کمی سن وجثه نگذاشتند به جبهه برود،زمان جنگ بصورت بسیجی ازپایگاه مالک اشتربه لشگر۲۷ محمدرسول الله( ص) به جنوب رفت ودر گردان مسلم مشغول شدودرچندعملیات من جمله مرصادشرکت داشت وجانبازشد(موج گرفتگی وترکش دربدن)بعدازجنگ کادر رسمی سپاه محمدرسول الله شد تااینکه بدلیل مجروحیت وبیماری بدنش رعشه گرفت وکم کم از کار افتادتااینکه فقط یک دست وسروگردنش کارمیکردوتقریباده الی یازده سالی دربستربیماری افتاد،آنهم باسختی فروان ، لاغرشدتارصوتیش ازبین رفت زخم بسترگرفت وغیره...اما روحیه خوب وشکر گذاری داشت ومیگفت خدا دوست داره منو اینطوری ببینه پس منم دوست دارم وراضیم ، وبه یکی از اقوام گفته بود خودم از خدا خواسته بودبرنامه ای برام بریزه تا تو گناهان شرکت نداشته باشم عروسی های گناه آلود جمع هایی که غیبت میشه وغیره...ویه خلوتی با خدا را خواسته بودم، "محمدرضا"علاوه براینکه فردی شادوشنگول بود واجتماعی واهل شوخی به امور رایانه وامورفنی خیلی مهارت داشت وبه قول معروف جوان پسندبوداما به امور شرعی خیلی اهمیت میدادوتعصب داشت بطور مثال درمراسم عروسیش نگذاشته بودگناهی صورت بگیرد وحتی امربه معروف ونهی از منکردر عروسی خود کرده بودودوست نداشت حرام وگناهی صورت بگیرد، به بیت المال خیلی حساس بود وازش استفاده شخصی نمیکرد وزیاداهل ردمظالم دادن بود، واز حق الناس میترسید،علاقه خاصی به حضرت اباالفضل( ع) داشت وارادت وتوسلاتش به حضرت عباس (ع) باعث شدشب ولادت حضرت عباس (ع) به شهادت وروز ولادت حضرت عباس (ع )وروز جانباز تشییع بشه، تشییع باشکوهی در شهرک شهیدنوری انجام گرفت ووقتی پیکرش را به درب ساختمان منزلش آوردن یه باد ونسیمی یکهو وزیدوشکوفه وبرگهای درخت روی پیکرش ریخت ملائکه به استقبالش آماده بودن .... روحش شاد🌹🌹
#شهید_جانباز
#محمدرضا_تقی_ملک
🌷حضرت زینب ع جامع همه کمالات انسان
🌷۱.امام سجاد ع فرمودند"
انتِ بحمدالله عالِمه غیرمعلَّمه
عمه جان، شماعلم وفهمتان ازطرف خداست.
🌷۲.معرفتش به خدا"
کناربدن مطهرِامام حسین ع گفت:
خدایا این قربانیِ کم راازماقبول کن
🌷۳.صبروشکرش:فرمود: مارایت الاجمیلا
ازخدابه غیراززیبایی چیزی ندیدم.
🌷۴.هوش وحافظه:راوی خطبه مادرش فاطمه ع
🌷۵.درعبادت:حتی شب یازدهم نمازشبش ترک نشد
🌷۶.صلابت وقدرت: وقتی در دروازه کوفه
فرمود:اسکتوا ساکت شویدنفس هاحبس شد
🌷۷.درمجلس یزید، به آن ملعون نهیب زدکه"
اَ مِنَ العدل یابن الطُلَقاء....
ای کسی که بابات اسیرجدم بودو جدم رسول الله آزادش کرد،
آیااین عدالته، که زنان تو درپشت پرده باشند وناموس رسول خدا درمیان اَنظار؟
وبااین سخن اورابه شدت تحقیرکرد.
🌷حضرت زینب ع درحجابهایی ازنوربود
وهیچ نامحرمی حتی درزمان اسارت،اوراندید
🍂🌿🍁
حاج حبیب بدوی جزو کسانی بود که دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت ولی او خیلی به دنیا میدان نداد.
جنگ سوریه و جسارت به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها که راه افتاد کار و زندگیاش را رها کرد و چسبید به جنگ و جبهه؛ درآمد قابل توجه و کسب و کار پر رونقی هم داشت، اما شهید حبیب بدوی خیلی ساده از همه دلخوشیهای دنیا دل کند و رفت تا به آرزویش یعنی شهادت برسد و در نهایت ۲۰ آبان ۱۳۹۶ در البوکمال سوریه به یاران شهیدش پیوست.
۲۰ ابان سالروز شهادت
شهید#حبیب_بدوی
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه تو حرف میزنی نه حسین نه حسن
🏴مداحی #حاج_محمود_کریمی به مناسبت شهادت حضرت زهرا (س)
ایام #فاطمیه تسلیت به #امام_زمان
🔸حضرت زهرا(س) گفتند: فردا خودم عملیات را فرماندهی میکنم
🔹روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقهای را گرفته بودند و دو شهید هم داده بودند. دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره بشاش گفت دیشب مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت شب گذشته که عملیات کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم. عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه آزاد کردند.
🔺راوی: سردار علی اصغر گرجیزاده فرمانده حفاظت سپاه درباره شهید مدافع حرم #فاطمیون
شهید مدافع حرم سیدمصطفی_موسوی
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_ونه نیم ساعت
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم .
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد:
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_یک
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود.
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_دو
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂