مدح و متن اهل بیت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_پانزدهم ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_شانزدهم
♥️عشق پایدار♥️
به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد...
اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند.
عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند.....
آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد.
کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت.
به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود.
اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم .
ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد .
هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود.
ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد.
شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند.
صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم...
وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد
نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟
وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد.......
اما.....اما.......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_هفدهم
♥️عشق پایدار♥️
اما هرچه صبر کرد مادر سراز سجده برنداشت,
چندبار مریم دست وپایی زد وصدایی از خود دراورد وهربار صغری به ارامی بر روی کودک زد وکودک بار دیگر به خواب رفت اما با اینهمه صدای بچه هم باز,ماه بی بی سر از سجده بر نداشت,کم کم صغری دلش پراز آشوب شد و این سجده مادر برایش عجیب مینمود وچیزی عادی نبود ,آرام مریم را که دربغل گرفته بود به گهواره اش باز گرداند با نگرانی نزدیک ماه بی بی شد,آخر هرچه هم سجده طولانی باشد و رازونیاز شیرین ,بازهم یه یک ساعت نمیکشد آنهم با وجود آمدن میهمان وچون اخلاق مادرش رامیدانست که ماه بی بی هیچ وقت هیچ کس را حیران خود نمیکند ,فهمید که این رویداد سببی دیگر دارد چندبار ,صدازد:,مادر,مادر,مادر,نه نه,نه نه...هیچ جوابی از جانب ماه بی بی نیامد..
ارام با دلی آشفته
چادر را از سرمادر کنار زد,چادر که به کناری افتاد فرشته ای آسمانی رادید که انگار سالهاست دراین دنیا نیست....انگار درخوابی بس شیرین فرو رفته ,خوابی به درازای ابدیت..
آری مریم کوچک دوباره بی مادر شد و ماه بی بی هم دوری عبدالله وبتول رابیش ازاین تاب نیاورد وپرکشید...
و چرخ روزگار همچنان میچرخید واتفاقات زیادی برای مریم,این دخترک بی مادر ودور از پدر در راه بود....
صبحی دیگر,صبحی غمزده و قاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعد از چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در ا
آغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_هجدهم
♥️عشق پایدار♥️
بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر و مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری..
صغری از داغ مادر دلخون بود و به بودن مریم دلخوش...
این کودک ، رنگ و بویی دیگر به زندگی سوت وکور صغری وغلامحسین بخشیده بود..
این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند ونداشتند به پای این کودک بریزند..
آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بودوتنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده.....
صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود
با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهربروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده بود، داستانها در گوش شوهرش خواند که
بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند.
صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دوخواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیروبرکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بار هجرت به شهر بست...
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🌿🍁
🌎 دنیا هفت رو دارد:
1. خوشی و سرور؛
2. ناخوشی و اندوه؛
3. عافیت و تندرستی؛
4. موفقیت و کامیابی؛
5. بخشش و آمرزش؛
6. احترام و محبت؛
7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها.
از خدا می خواهم که اولی را نصیب شما کند؛
دومی را از شما دور کند؛
با سومی شما را بپوشاند؛
چهارمی را در مسیرتان قرار دهد
پنجمی قسمتتان
ششمی از طرف من تقدیم شما
هفتمی را هم از شما درخواست دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنج شنبه زمستان و دی ماه و ياد درگذشتگان😔💚🖤
اولین پنجشنبه دی ماه است❄️
پنجشنبه ها دلمان هوای
عزیزانی را دارد که🖤
مدتهاست از آنها دوریم😔
همان روزی که دل
هوایشان را میکند🖤
برای آرامش روحشون
هدیهای پیشکش درگذشتگان،
پدران و🖤مادران آسمانی کنیم😔🙏
بخوانیم فاتحه و صلوات🙏🕯🙏
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️تقدیم به قلب مهربون شما
🌹بهترینها را براتون آرزو میکنم
❤️در پناه یگانه خدای مهربون باشید
🌹و زندگیتون سرشار از
❤️عشق به خدا
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️هرلحظه از زندگیت
♥️وجودت را سرشار از عشق ڪن.
❄️بگذار عشق عبادت تو باشد.
♥️بگذار عشق نیایش تو باشد
❄️بگذار ڪلام تو از عشق باشد
♥️بگذار ڪردار تو ازعشق باشد.
❄️هر روز را با عشق زندگے ڪن.
♥️بدون عشق، مرده اے متحرک،
❄️بیش نیستی...
♥️یادت باشد عشق، شادے و خنده
❄️باعث خلاقیت تو مے شوند.
♥️ اگر دیگران باورت نڪردند،
❄️نهراس...اشڪالی نداردمهم براے
♥️تو این باشد ڪه خداوند عاشق
❄️انسان هاے عاشق است...
❄️
جملاتی زیبا 👌
💎به راحتی میشود در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد، ولی به سختی میشود اشتباهات خود را پیدا کرد
💎به راحتی میشود بدون فکر کردن حرف زد، ولی به سختی میشود زبان را کنترل کرد
💎به راحتی میشود کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم، ولی به سختی میشود این رنجش را جبران کنیم
💎به راحتی میشود کسی را بخشید، ولی به سختی میشود از کسی تقاضای بخشش کرد
💎به راحتی میشود قانون را تصویب کرد، ولی به سختی میشود به آنها عمل کرد
💎به راحتی میشود به رویاها فکر کرد، ولی به سختی میشود برای به دست آوردن یک رویا جنگید
💎به راحتی میشود هر روز از زندگی لذت برد، ولی به سختی میشود به زندگی ارزش واقعی داد
💎به راحتی میشود به کسی قول داد، ولی به سختی میشود به آن قول عمل کرد
💎به راحتی میشود اشتباه کرد، ولی به سختی میشود از آن اشتباه درس گرفت
💎به راحتی میشود گرفت، ولی به سختی میشود بخشش کرد
💎مواظب این به راحتی ها باشیم تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 زنهای با برکت!
🔹امامجمعه پردیس #تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پاسخ شنیدنی امام علی (ع) به ۷ سوال سخت
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید_رضا_عباسی متولد یکم آبان ماه ۱۳۵۸ و زاده شهرستان صحنه بود که دوران کودکی اش در زیر آتش توپخانهها و موشک باران جبهه غرب در دوران دفاع مقدس سپری شد.
شغل شهید پاسدار رضا عباسی #مکانیکی بود اما بعد از ظهور داعش در منطقه و دیدن جنایات فجیع این گروه تروریستی علیه مردم مظلوم منطقه و نیز حرمت شکنیهای بیشرمانه آنها و تهدید برای تخریب حرم مطهر حضرت زینب (س)، خود را مکلف به دفاع از #حرم_اهل_بیت (ع) دانست.
وی پس از گذراندن دورههای آموزشی لازم برای نبرد با کفار #داوطلبانه عازم سوریه شد و علت رفتنش را به همسرش اینگونه بیان کرد، «همانگونه که تمام کفار از سراسر دنیا بر علیه مسلمانان سوریه و عراق جمع شدند ما نیز نمیتوانیم بیتفاوت باشیم و نظارهگر سر بریدن مظلومان باشیم، نمیگذاریم بار دیگر حضرت زینب (س) به اسارت گرفته شود» و سرانجام در ٢١ دی ماه ۱۳۹۴ در منطقه عملیاتی خانطومان در شهر حلب سوریه به #شهادت رسید.🌷
#روحش_شاد_و_یادش_گرامی_باد.