eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها؛ داشتن حالِ خوش، غنیمت است! اگر پیدایش کردید، دو دستی بچسبید به آن؛ رهایش نکنید! حال خوب را نمیتوان خرید؛ اما خریدن خیلی چیزها، حال آدم را خوب میکند... دیدن بعضی آدمها، بعضی آمدن ها، بعضی رفتن ها، شنیدن بعضی حرف ها؛ خط لبخندی که گوشه ی لبت می‌افتد، حتی چین روی پیشانی، یا همین ابروهای به هم گره خورده و چال روی گونه‌ات؛ گاهی میتواند دلخوشی کسی باشد که فکرش را هم نمیکنی... این روزها به حال خوشِ هم نیاز داریم...""!! حال دلتون همیشه خوش🌸
♦️اگر بحث با بودن و نماز خوندن این بچه شد میگن نه الان سنش برای این کارها مناسب نیست اینقدر و نکنین ولی صحبت تتو زدن که میشه میگن نباید بچه رو محدود کرد که حسرت به دلش بمونه😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقصر وضع موجود کیست؟ 🔹️به چه کسی رای دهیم؟ ✅️لطفا نشر دهید تا مردم آگاه شوند
❤️ کار خیر فقط نماز و روزه نیست. مانور دست‌جمعی در مقابل دید دشمنان و هر حرکت همگانی که باعث شود دیگ خشم دشمنان به جوش آید و آنها را تا مرز جنون و انفجار بکشاند، مصداق کار خیر است. 📖توبه آیه ۱۲۰
🔴 چند پیام ناب قرآنی 🌟جلو هوای نفس و خواسته های نامشروع دلتان را بگیری. 📖نازعات آیه۴۰ 🌟بدانید که همراه هر سختی، آسانی و راحتی وجود دارد. 📖انشراح آیه۵ 🌟 نماز را سبک نشمارید و در بجا آوردن عبادات ریاکار نباشید. 📖ماعون آیات۵-۶ 🌟 به یتیمان محبت کرده و همدیگر را به دادن سهم غذای فقیران تشویق کنید. 📖فجر آیات۱۷-۱ 🌟هرکس به اندازه ذره ای خوبی و بدی انجام داده باشد نتیجه اش را می بیند. 📖زلزال آیات۷-۸ 🌟 خدا را واقعی بپرستید، حق طلب باشید، نماز را به پا دارید و صدقه دهیدکه این برنامه درست زندگی است. 📖بینه آیه۵ 🌟 اینگونه نباشید که وقتی از مردم چیزی می خرید، کامل می کشید و وقتی می خواهید بفروشید کم، وزن می کنید. 📖مطففین آیت۲-۳ 🌟هر کس خسیس باشد و خود را بی نیاز از خدا بداند و وعده های خدا را دروغ بداند زندگی سختی خداهد داشت. 📖لیل آیات۸-۱۰ 🌟سرمایه عمرتان را می بازید مگر اینکه ایمان آورده، کارهای خوب کنید و یکدیگر را به طرفداری از حق و صبوری سفارش کنید. 📖عصر آیات۲-۳ ❄️💦⛄️💦❄️
✍امام کاظم علیه ‏السلام: خداوند در زمین بندگانى دارد که براى برآوردن نیازهاى مردم مى‏‌کوشند؛ اینان ایمنى یافتگان روز قیامت‌اند. 📚 کافى: ج 2، ص 197
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🖼 | روز شمار 🍃🌹🍃 ✅ ۱۲ روز مانده تا شورای اسلامی و مجلس خبرگان |
📝 شعار انتخاباتی در کانادا: سیاستمداران بد توسط مردم خوبی که رای نمی‌دهند انتخاب می‌شوند با بی تفاوتی خوبان افراد بد اکثریت می‌شوند. 🍃🌹🍃 |
1.MP3
15.33M
﷽ 🔊 | دستاوردهای نظامی- امنیتی و تأثیر آن در انتخابات 🍃🌹🍃 🎙 حجت الاسلام و المسلمین |
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و یکم ساعت۷بود. یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم. تو
🌹قسـمـت پنـجـاه و دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم. بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور. نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو. پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت. _من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون. چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش. به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش. با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟ دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم. نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن. با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟ _اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟ کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام... _دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟ لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله _عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟ بلند خندید و گفت:از دست تو شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم. خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم. رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم. وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم. دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون. اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم. _جانم هماخانمی؟ _خوبی پسرم؟ نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟ _بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم. دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم.. _تو این حرفا رو نمیزدیا. _شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم. _خیلی خب زبون نریز کجابودی تاحالا؟ _بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون. چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه‌.. انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده. سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام. پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر. مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم. ادامه دارد...
🌹قسـمـت پنـجـاه و ســوم ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن. میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه. مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم. مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم. یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم. اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش‌. سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس. لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه. _سلام کارن خوبی؟ _سلام خانم قربونت. رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟ با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم. این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. _عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد. دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود. یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود. چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد. محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم. _کارن؟ _جان؟ _کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟ نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم. _نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه. لیدا سرخوشانه خندید‌و نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت. دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم. تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم. پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت. اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه.. توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم. زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت. بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد. منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش. مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود. بعدم رفتیم سراغ لباس عروس. زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره. انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده. خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره. منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار. این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم. ادامه دارد...
🌹قسـمـت پنـجـاه و چهـارم "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم. آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه‌. منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم. اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟ از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد. از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود. تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم. هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند. خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم. جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن. یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه. رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو. دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه. ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه. _سلام ابجی،قبول باشه. اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟ _مرسی.میتونم بیام تو؟ چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو. چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت. _خب چه خبرا؟چی خریدین؟ _هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم. سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم. _تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟ _چیزی نیست آبجی. _به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم. _از رفتنت یکم ناراحتم. دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم. _قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری. به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود. از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست. ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم. ادامه دارد...
مدح و متن اهل بیت
ضرورت شانزدهم: تمرکز کاندیداهای محترم به اولویت‌های جامعه در هر کشور موفقی، نامزدهای انتخابات فارغ
ضرورت هفدهم: جایگاه قانونگذاری در ارتقاء امنیت و سلامت جامعه امنیت در تمام ابعاد و موضوعات آن امری حیاتی برای کشور است و گستره آن تمام امور جامعه اعم از امنیت ملی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و... را در بر می‌گیرد؛ برای نمونه، امنیت اقتصادی و حفظ سرمایه مردم، امری است که تقریبا دغدغه همگان شده است، رفع بسیاری از این نگرانی‌ها بواسطه وضع قوانین صورت می‌پذیرد. آنچه که مهم است سلامت جامعه و حرکت همراه با اقتدار برآمده از قانون، نیازمند بازنگری یا قانونگذاری جدید می‌باشد؛ تکالیف الزام‌آور و نظارت واقعی و مؤثر، کلان‌نگری در قانون‌گذاری، پرداختن به موضوعات دارای اولویت و... که نشان دهنده‌ی مجلسی زنده و پویا است، امری است که هم نیازمند تبیین توسط نخبگان و سخنرانان دارد و هم در بیان نامزدهای انتخابات باید مشهود باشد، اینها بخشی از موارد مربوط به جایگاه مجلس شورای اسلامی است که شاید با مرور ایام، جایگاه اصلی مجلس به امور دیگری مانند عزل و نصب‌ها کشیده شده است و می‌توان با تدبیری ازسوی نمایندگان نسبت به جایگاه اصلی، تنویر افکار عمومی داشت که مجلس شورای اسلامی، مجلس تقنین و نظارت است نه ورود به عزل و نصب‌ها که اکثراً ثمری جز اختلاف و اختلال در نظم مدیریتی منطقه و شهرستان ندارد.
🔘 داستان کوتاه "کرامت امام رضا در حق دزد" تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام. رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار. "ابراهیم جیب بر کی بود؟!" از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد! حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!" رئیس کاروان با خودش گفت: خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال! اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم." رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده. بالاخره پیداش کرد! گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟ (ولی جریان خوابو بهش نگفت) ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! " رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم." فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!" ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم. کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد! رئیس گفت: "ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!" ابراهیم خندید و گفت: وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد! همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت: "ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟" چون "حضرت به من فرمودن،" حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت: یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟ از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید." و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... مشهد... روبروی ایوان طلا... خیره به گنبد طلا... اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....
سکوت‌کن . . بگذار‌انسان‌ها‌تا‌انتهای‌قضاوت‌ اشتباهشان‌نسبت‌به‌ انچه‌هستی‌بروند بگذار‌نیت‌های‌تو را‌اشتباه‌بگیرند -خیره‌نگاهشان‌کن مگر‌چقدر‌مهم‌است‌درست شناخته‌شدن‌در‌اذهان دیگران‌وقتی‌آن‌ها ازدرونت‌بی‌خبرند.. چه‌فرقی‌میکند‌تورا فرشته‌خطاب‌کنند‌یا‌شیطان؟! اگر‌این‌دنیا‌غریب‌است تو‌اشنا‌بمان .. تو‌پای‌خوبی‌هایت‌بمان(:
🍃 یادماݩ‌بآشد ↴ گناه‌ڪه‌ڪردیم°•○ آݩ‌رابه‌حساب‌جوانی‌ݩگذاریمـ×°• میشود↷ °•جوانی‌ڪردبه‌عشق‌مهدے(عج) به‌شهادت‌رسیدفدای‌مهدے(عج)(:! ‌
! 🌸️یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش می گذشت و هر چقدر با کلاس تر می شیم از همدیگه دورتر می شیم. 🌸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در می اومد، خوشحال می شدیم؛ چون مهمون می اومد و به سادگی مهمونی برگزار می شد. 🌸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست می کرد و هر چند تا مهمون هم که می اومد، همون غذای موجود رو دور هم می خوردیم و خیلی هم خوش می گذشت. 🌸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. 🌸حالا که فکر می کنم می بینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! 🌸چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست! کاش دوباره بی کلاس بشیم اما مهربون و باصفا.
وقتی‌حیارفت؛ ایمان‌انسان‌هم‌میرود! چون‌حیا‌پوششی‌برای ایمان است؛آنوقت هرچه‌شیطان‌میگوید انجام‌میدهی... همه‌رقم‌جنایت‌میکنی! ‌ ⇢
مواظب‌دلت‌باش👀‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌ رفیق‌مراقبش‌باش ‌ ⇢
|⇦•اسمت حلاوت داره... ویژۀ ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و اجرا شده ۱۴۰۱به نفسِ کربلایی حنیف طاهری •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ اسمت حلاوت داره دنیا به تو می‌باله تو بهترین لیلایی عشق تو محول الاحواله رسیدی از راه و تو بهار آوردی هوای عشق و به این دیار آوردی چه شور مستانه‌ای به بار آوردی بهشت و زمین و بهم آوردی برای دل ما حرم آوردی حال دلم خوبه چقدر با اباعبدالله نبض دلم می‌گه فقط یا ابا عبدالله «یا اباعبدالله...» باید که وصف عشقت تو آسمون‌ها باشه که روز مولود تو تقویم برای جوانان باشه دوباره اسم علی رو احیا کردی رسیدی از راه حسین و بابا کردی و دنیا زینب و چه زیبا کردی به وسعت دریا کرامت داری برا ولیعهدی لیاقت داری زلف دلم، خردِ گرفت با علی‌اکبر خیمه گدا پشت در یا علی‌اکبر بی‌تابی و روشن‌تر از نور قرص ماهی تو ماه برای نوری، تمثال خود رسول‌‌الله‌ی به لطف تو زندگی من تأمینِ چقدر دنیا با وجود تو شیرینِ به چشم‌های که ضریحتُ می‌بینه خدا تو قیامت جلا می‌بخشه گناهُ به عشق شما می‌بخشه صاحب ایوان طلا یا علی‌اکبر ما رو ببره کربلا یا علی‌اکبر «یا علی‌اکبر...»
5b29afed-9ab8-454b-a746-b39da5b00377.mp3
17.02M
|⇦•اسمت حلاوت داره ... ویژۀ ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و اجرا شده سال ۱۴۰۱به نفسِ سیدامیرحسینی•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ ای سرو بوستان ایستادگی! ای زیباترین گل باغ حسین! ای جوان رعنا و رشید حسین! ای علی را یادگار! ای علی اکبر! سلام و درود بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه ات.
|⇦•دل اگه دل باشه.. ویژۀ ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و اجرا شده ۱۴۰۱به نفسِ کربلایی محسن عراقی •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ دل اگه دل باشه هیچ جوره نمیذاره که امشبش بشه تلف دل اگه دل باشه بند نمیشه روی پاش بس که داره شور و شعف دل اگه دل باشه پر نمیگیره به جایی غیر اِیوون نجف اون که رفت سر راه چشماش با نگاش زود شکارش میشه هر دلی خونه ی مولا شد فاطمه خونه دارش میشه مِهر تو سر زد به دلم از همه دل کندم چشممو رو هر چی بجز عشق تو میبندم عاشقتم از این نظر مثل خداوندم «حق علی مولا مولا حق علی مولا» سر اگه سر باشه میدونه فقط باید بیفته به پای علی سر اگه سر باشه سرسری نمیگذره از سرِ دستای علی سر اگه سر باشه میدونه سروری نیست غیرِ پسرهای علی رو ضریح هرکی دید انگورو بعد از اون واسه مستی پایه ست هر کسی تو نجف ساکن شد شک نکن با خدا همسایه ست فردای محشر که میگن خیلی حساب سخته هر کسی باباش علی باشه خیالش تخته اما اونی که بی علی باشه چه بدبخته «حق علی مولا مولا حق علی مولا..»
سرود کربلایی محسن عراقی 1.mp3
5.83M
|⇦•دل اگه دل باشه... ویژۀ ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و اجرا شده سال ۱۴۰۱به نفسِ کربلایی محسن عراقی•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ در گلشن معرفت گلی وا شده‌است بلبل به طرب آمده شیدا شده‌است در بیت حسین بن علی از شادی مجنون علی حضرت لیلا شده است
••💛💭•• 📚📌یکی‌می‌گفت: من‌چون‌تو‌نمازم‌توجه‌ندارم نمازم‌قبول‌نمیشه.. پس‌خوندنش‌چه‌فایده‌داره؟ چشماتو‌باز‌کن‌یه‌لحظه'! رفیق‌این‌حرف‌خودِ‌اون‌شیطان‌لامذهبه آیت‌الله‌مجتھدی‌تهرانی میفرمایند; نمازتو‌هلیکوپتری‌بخون (بدون‌حضور‌قلب) ولی‌اول‌وقت‌بخون...‌‌ ببین‌چه‌تاثیری‌داره‌تو‌زندگیت کم‌کم‌خودِ‌خودِ‌خدا‌یکاری‌باهات‌میکنه‌ که‌ نمازت‌میشه‌پر‌،از‌وجود‌خدا❤️❤️ پس‌بھانه‌و‌مَھانه‌رو‌بزارکنار.
🔘 داستان کوتاه گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند . وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن. جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی. گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .