eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
22.8هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت... 💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد.در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین کرد.البته به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است". ⚫️⚫️⚫️⚫️
ساعت به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پا شدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم.. هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه .... ⚫️⚫️⚫️⚫️
3.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طعمی متفاوت در طبخ مرغ تکه های مرغ نمک و فلفل،زردچوبه🧂 پیاز🧅 آلوبخارا یا آلوچه جنگلی ترش کره🧈 روغن شکر🍚 زعفران
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینی بیسکوییتی شکلات خردشده 150گرم🍫 خامه صبحانه 75گرم بیسکویت پتی بور 100گرم کنجد یا هر مغزیجاتی 35گرم پودرکاکائو یک قاشق چایخوری
22.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساندویچ مرغ سرد😋 سینه مرغ پیاز🧅 فلفل سیاه،زردچوبه،ا،ادویه مرغ،پاپریکا برگ بو چوب دارچین قارچ 🍄‍🟫 کره🧈 پیازچه شوید چیپس خلالی ذرت🌽 موادسس خیارشور سس مایونز سس خردل سس چیلیتای سس فرانسوی نمک🧂 فلفل سیاه،اویشن
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالاد لوبیا خوشمزه و کم هزینه هویج🥕 خیارشور تخم مرغ ابپز🥚 شوید🌿 فلفل سیاه نمک🧂 سیر رنده شده🧄 لوبیا سفید🫘 سس مایونز
🌷به نام خدا وباسلام🌷 🌷سکوت: 🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🌷من صمت نجی بحارالانوار، ج 77، ص 88 🌷هر کس که سکوت کند نجات یابد 🌷پیامبر صلی الله علیه وآله: 🌷بیشتر اشتباهات انسان در زبان اوست. محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۴ 🌷رسول خدا ص: 🌷فقط سخن حق بگو.ودیگرهیچ نگو. محجه البیضاء ص۲۹۵ 🌷 امیرمؤمنان علی (علیه السلام) می فرماید: من کثر کلامه کثر خطائه...: 🌷هر کس زیاد حرف بزند،زیاد اشتباه می کند 🌷هر کس زیاد اشتباه کند، حیایش کم می شود 🌷هرکس حیاش کم شد، پرهیزکاریش کم شود 🌷هرکس پرهیزکاریش کم شود قلبش می میرد 🌷هر کس که قلبش بمیرد،داخل آتش جهنم شود نهج البلاغه دشتی حکمت ۳۹۴ 🌷 امام صادق (علیه السلام) می فرماید: حضرت عیسی علیه السلام فرمود: 🌷عبادت ده جزء دارد،نه جزئش در سکوت است محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۶ 🌷والذینهم عن اللغو معرضون...۳ مومنون مومن حرف بیهوده نمی‌زند
🌷تقوا،تلاوت قرآن،سکوت 🌷نصایح پیامبر ص به ابوذر: 🌷قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله لأِبِی ذَر: أُوصِیک بِتَقْوَی اللَّهِ فَإنَّهُ رَأْسُ الأمْرِ کلُّهُ قُلْتُ: زِدْنِی قَالَ: عَلَیک بِتِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَ ذِکرِ اللَّهِ کثِیراً فِإنَّهُ ذِکرٌ لَک فِی السَّمَاءِ وَ نُورٌ لَک فِی الأرْضِ. قُلْتُ: زِدْنِی، قَالَ: الصَّمْتُ فَإنَّهُ مَطْرَدَةٌ لِلشَّیاطِینِ وَ عَوْنٌ لَک عَلَی أَمْرِ دِینِک». 🌷ابوذرازرسول خدا ص نصیحت خواست: 🌷رسول خدا ص فرمودند: ۱.باتقواباش وتقوا،اساس کاراست ابوذرگفت بیشترنصیحت کنید 🌷حضرت فرمود: ۲‌. قرآن تلاوت کن و زیاد یاد خداباش که تلاوت قرآن سبب می شود تا (فرشتگان) در آسمان تو را یاد کنند و در زمین برای تو نور است. ابوذرگفت بیشتر بفرمایید: 🌷 حضرت فرمود: ۳.سکوت کن چرا که سکوت ، شیطان را دورمیکند و تو را در دینت کمک می کند.  بحار الأنوار، ج 74، ص 72. 🌷🌷🌷🌷🌷
❇️ زیارت امام حسین(ع)، بدبخت را خوشبخت می‌کند ☑️ (راوی گوید:) از امام صادق(ع) پرسیدم: 🔹 کسى که به زیارت امام حسین(ع) برود، در حالى که معرفت دارد و هیچ استکبار (خود بزرگ پنداری) و استنکافى (سرپیچی) از زیارتش نداشته باشد چه اجر و ثوابى دارد؟ ▫️ فرمود: 🔸 براى او ثواب هزار حجّ و هزار عمرۀ مقبول مى‏‌نویسند و اگر شقى و بدبخت بوده، خوشبخت می‌شود و پیوسته در رحمت خدا غوطه‌ور است. 📜 عنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَیْمُونٍ الْقَدَّاحِ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قُلْتُ لَهُ مَا لِمَنْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَیْنِ (ع) زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّهِ غَیْرَ مُسْتَکْبِرٍ وَ لَا مُسْتَنْکِفٍ؟ قالَ یُکْتَبُ لَهُ أَلْفُ حِجَّةٍ وَ أَلْفُ عُمْرَةٍ مَبْرُورَةٍ وَ إِنْ کَانَ شَقِیّاً کُتِبَ سَعِیداً وَ لَمْ یَزَلْ یَخُوضُ فِی رَحْمَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ⬅️ کامل الزیارات صفحه ۱۵۶ 🏷 علیه السلام
یواش یواش ... ✅ سیدحسن نصرالله: ▫️ پاسخ ما با تأنی و درنگ خواهد بود یعنی یواش یواش؛ انتظار اسرائیلی‌ها بخشی از پاسخ و مجازات است. 🏷
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا _نلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
: زن، زندگی، آزادی قسمت دوم🎬: سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟ مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه... سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین... مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه... سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا.... مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد. سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود. سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره.. تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید. سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه.. حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد. درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود. بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺