✴️ چهارشنبه 👈 24 مرداد / اسد 1403
👈9 صفر 1446 👈14 اوت 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴 شهادت عمار بن یاسر و خزیمه " 37 ه.ق
🗡 شروع جنگ نهروان و فتح نهروان "
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅دیدار با مقامات و مسئولین.
✅ شروع به کسب کار.
✅ و خرید کردن خوب است.
👶زایمان خوب و نوزاد محبوب و مقبول مردم خواهد شد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه هست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️امور بازرگانی.
✳️شروع به کسب و کار.
✳️و تعلیم و تعلم نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه )، مباشرت برای سلامتی جسم مفید و فرزند عالم گردد. ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد باعث درد اعضا می شود
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث درد و بیماری می شود.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت و دوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود. ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
.
🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ
🔹یـٰا قَـریٖـبَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا رَبَّ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا اِلـٰهَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸عَـجّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹سَـهّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فـٰارِجَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰانِـعَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا غـٰافِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا رٰازِقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا خـٰالِـقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰابِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا سـٰاتِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨
قلب سالم ۱۸.mp3
12.14M
#قلب سالم ۱۸
قسمت هجدهم 🌱
غربت امام زمان ✨
استاد : حاجیه خانم رستمی فر
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 بحث و جدل دختر جوان با استاد ازغدی درباره #حجاب و پاسخ جالب ایشان
🍃🌹🍃
#روشنگری | #جهاد_تبیین
#نکات_تربیتی_خانواده 8
🔶 قرار شد که هر یک از ما تلاش کنیم تا توی خانوادمون به سایر اعضای خانواده آرامش بدیم.😌
⭕️ اصلی ترین چیزی که آرامش آدما رو میگیره "گناه" هست.
🔹خدا چرا به ما میگه که گناه نکنیم؟⁉️
بدش میاد که ما کیف بکنیم؟!😒⁉️
نه عزیزم!
⛔️ چون اولین ضربه ای که گناه به آدم میزنه اینه که آرامش آدم رو میگیره.
💢 مثلا کسی که دروغ میگه خیلی زود دچار استرس میشه.
🚸 انقدر واضح که روانشناسا با یه سری دستگاه ها این استرس رو اندازه گیری میکنن.
🔻آدم تا دروغ میگه مغزش بهم میریزه. آرامشش از بین میره.
عزیزم ! خدا آدم رو خلق کرده و دوستش داره.💓💗
✅ برای همینم اصلا نمیخواد آرامش آدم بهم بخوره.
🌺 اگه میخوای خونه آرومی داشته باشی مدام ببین حرف خدا چیه
همونو انجام بده.
🚸 نگاه نکن که دیگران چی میگن. نگاه کن ببین خدا چی میفرماید
🔹اینجا آدم میفهمه که معنای این آیه قرآن چیه:
الا بذکرالله تطمئن القلوب...
فقط ذکر خداست که به آدم آرامش میده...
🔹🌺💢🔹💢🌺🔹
در مسیر آرامش قدم بذارید...
🚨 هرکس بیجهت به کربلا نرود شیعۀ ما نیست
☑️ امام صادق(ع):
🔸 کسى که به زیارت قبر امام حسین(ع) نرود و خیال کند از شیعیان ماست و با همین حال فوت کند،
او شیعۀ ما نیست
و اگر هم از اهل بهشت باشد، جزء میهمانان اهل بهشت محسوب مىشود.
📜 قال الصادق(ع): مَنْ لَمْ یَأْتِ قَبْرَ الْحُسَیْنِ ع وَ هُوَ یَزْعُمُ أَنَّهُ لَنَا شِیعَةٌ حَتَّى یَمُوتَ فَلَیْسَ هُوَ لَنَا بِشِیعَةٍ وَ إِنْ کَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَهُوَ مِنْ ضِیفَانِ أَهْلِ الْجَنَّةِ.
⬅️ کامل الزیارات، ۱۹۳
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#اربعین #کربلا
📛مراقب لینک جعلیِ گذرنامۀ فوری #اربعین باشید
🔹رئیس پلیس فتای پایتخت: کلاهبرداران با تبلیغات در فضای مجازی مبنی بر دریافت گذرنامه بهصورت سریع با قراردادن لینکهای جعلی برای نصب برنامه سماح، شهروندان را ترغیب و از اطلاعات شخصی و هویتی و بانکی آنها کلاهبرداری میکنند.
🔷برای درخواست صدور گذرنامه عادی به پلیس + ۱۰ مراجعه کرده یا برای دریافت گذرنامه زیارتی از طریق سامانه پلیس من اقدام کنید. #امام_حسین #کربلا
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر بر
#رمان_انلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و ششم:
سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد.
قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد.
مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد.
داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد.
نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد.
به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد.
شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت.
داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد .
مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت وگفت: کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست وگفت: کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر توخونه رها نبود، آهی کشید وگفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و هفتم:
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و هشتم:
ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند.
در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد...
ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.
کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟
صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت: اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی ، آزادی
قسمت بیست و نهم:
آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود.
حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد.
قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد.
کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد وگفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند.
آقای حبیبی بدون گفتن هیچحرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد.
حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد وگفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین
خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی ام:
قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد .
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد.
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد.
قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت.
با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد
قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید.
پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید.
بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود
چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود.
ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔹 ﺍﺯ عارف رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
چطور ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ زندگیت ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ
ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟ چگونه ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ ﭼﻪ
ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺒﺐ می شود ﮐﻪ هیچ گاه
ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﯼ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﭼﺎﺭ
ﻭﺳﻮﺳﻪ نمیشوی؟
🔸 گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ سال ها ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ تجربه،
ﺯﻧﺪﮔﯽ خود ﺭﺍ ﺑﺮ ۵ اصل ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ،
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ.
۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ
ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ.
۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ.
۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ.
۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ
ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ.
✅ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ۵ ﺍﺻﻞ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ.