eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ شکم پر مرغ پیاز سیر گوجه فلفل سبز لیمو ترش زعفران هل رب گوجه نمک،ادویه کاری ،فلفل سیاه،زردچوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازانیا سوخاری مواد لازم ورقه‌های لازانیا ژامبون پنیر گودا🧀 تخم مرغ🥚 آرد سوخاری🥡 نوش جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه مواد لازم 1 عدد: تخم مرغ 🥚 1/2پیمانه: شیر🥛 1 قاشق چ: نمک 🧂 1 قاشق چ: بیکینگ پودر 1 پیمانه: آرد 🥡 100 گرم :پنیر سفید🧀 150 گرم: پنیر چدار رنده شده 2 ق غ :جعفری ریز خرد شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ پفکی مواد لازم : فیله حدودا ۴۰۰ گرم سس خردل ۱ ق پر پاپریکا، پودر سیر به مقدار دلخواه لیموی تازه🍋 ماست ۳ ق🥣 آرد ۳ ق🥡 بکینگ پودر ۱/۴ ق چ پودر سوخاری حدودا ۱۵۰ گرم
دکتر به همراه مأمور آشپزخانه ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می‌شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می‌گوید: «به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته بی‌نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. » مریض‌ها همه یک جور به دکتر نگاه می‌کنند. حتی به کسی هم که می‌گوید غذا ندهید، او می‌فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می‌فهمد و می‌شناسد که دکتر خیرش را می‌خواهد، اعتراضی نمی‌کند. حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می‌فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ⚫️⚫️⚫️⚫️
داستان آرزوی جوانی مردی از دوست خود پرسید:تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟ دوستش گفت:آری، فقط به یکی از آرزوهای دوران جوانی ام رسیده ام. مرد دوباره پرسید آن آرزویت که به آن رسیده ای چیست بگو تا بدانم؟ و دوستش این گونه پاسخ داد: هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام. ⚫️⚫️⚫️⚫️
نجار پیر نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کارخود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت وبرای یدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد . سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .* *نجار در حالت **رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد وبه زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد . او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد . زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد . این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست . شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.   ⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب خطاب به جوانان: برای اینکه درست بتوانید فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جمع عزاداران هیئتهای دانشجویی اربعین حسینی: 🔸برای اینکه درست بتوانید فکر کنید، با قرآن آشنا بشوید. قرآن را بخوانید، تأمل کنید. از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمل کردند، یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است، همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. ۱۴۴۶ 🥀
44.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱از داغ فراق تا بغض ♻️روایت خبرنگار صداوسیما از مراسم عزاداری در حضور رهبر انقلاب و عزاداری متفاوت در حسینیه امام خمینی(ره)🥀
🔻برکات 🔻حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری حفظه‌الله : 🔮 گاهی یکی از این زیارت‌ها مثل زیارت کافی است که کار انسان را راه بیندازد. تأثیر و تغییر و برکات زیاد دارد. 🤲 خدا نصیبمان کند...
📌 او ۲۰ سال افسر زبده بود جزو تاجران باهوش الماس درجهان و فرمانده طرح کودتای اسرائیلی در ایران بودزمانی که بایدن معاون رئیس جمهور امریکا بود با بایدن و کلینتون و برخی مقامات بلند پایه فرانسه و اسرائیل و بریتانیا برای براندازی در ایران طرحی به اسم دولت در تبعید رو پایه‌ریزی میکند . تجارت این افسر تا جایی پیش می‌رود که تمام جواهرات و الماس ملکه انگلیس رو نیز تهیه می‌کند گفته می‌شود در طرح براندازی دولت در تبعید می‌خواستند موسوی و کروبی را از کشور فراری دهند تاحدی روی این افسر موساد حساب میکردن که وقتی نوری‌زاده براش برنامه میرفت کشورهای غربی آماده حمله و کودتا در ایران میشدن کمتر از یک هفته به موعد کودتا ...این افسر از تیم اطلاعات امنیت اسرائیل خارج می‌شود و طی عملیات فوق هوشمندانه و مخفی به ایران بازمی‌گردد وقتی با لباس مقدس سپاه جلوی دوربین نشست قیافه بایدن ، کلینتون ، سارکوزی ،ملکه انگلیس، نتانیاهو ،کمرون دیدنی بود سردار مدحی عزیز طی ۲۰ سال نفوذ به دستگاه امنیت اسرائیل و غربی با پوشش اخراجی سپاه توانست ضربه مهلکی به ساختار امنیت غرب بزند شهید سردار مدحی در اثر جراحات ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت میرسد برای شادی روح مطهر این شهید والامقام صلوات ختم بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حجم از پذیرایی مشتاقانه اصلا طبیعی نیست 🔻 تمام علم اقتصاد غربی در مورد کاملا مبهوت مونده... اونا میگن: آخه مگه میشه یه گروهی از مردم بدون هیچ دلیل اقتصادی بیان و این همه برای بقیه هزینه کنند!! 🔸 البته چون درکی از محبت و علیه السلام ندارن طبیعیه همچین سوالاتی!
،پرچـــــــم سربلند حسیـن‌بن‌علـی علیه‌السلام است..! 🌱
السَّلامُ عَلَيكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ😭💔 روضه: بابا شما چیزی نپرس از گوشواره من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی😭 🥀
🌷راه نجات ازهلاکت،فقط اعتماد به خدا 🌷داستان مرداعرابی باامام حسین ع 🌷شخصی خدمت حضرت حسين‌بن‌علي (عليهماالسّلام) آمد و گفت: اي پسر پيغمبر! براي كسي ديه كامله را ضمانت كرده ­ام و از اداي آن عاجز مانده­ام. با خود گفتم، بروم از كريم­ترين مردم تقاضا و استمداد بجويم، و كريم­تر از اهل بيت پيغمبر (صلی الله علیه واله وسلم)‌نيافتم!       امام حسين (عليه‌السلام)‌گفت: اي برادر عرب، سه مسأله از تو سؤال مي‌كنم، اگر يكي را جواب دادي يك سوّم ديه را مي­پردازم و اگر دو تا را جواب دادي دو سوّم و اگر سه تا راجواب دادي همة ديه را مي­دهم!     مرد عرب گفت:‌اي پسر پيغمبر، آيا مثل توئي از مثل من سؤال مي‌كند؟ و خود از اهل علم و شرف هستي!     حضرت حسين(عليه‌السلام) گفت: آري شنيدم جدّم پيغمبر خدا(صلی الله علیه واله وسلم) مي‌فرمود:  اَلْمَعروُف بِقَدرِ الْمَعرِفَة؛ خوبي­ها به هر كس بايد بقدر معرفت او باشد!     عرب گفت: هر چه خواهي بپرس، اگر توانستم جواب مي‌دهم، وگرنه از شما ياد مي­گيرم وَ لا قُوَّةَ اِلا بِالله.     حضرت حسين(عليه‌السلام)پرسيد:‌كداميك اعمال برترين است؟ عرب گفت:ايمان به خدا؛الايمَانُ بِاللهِ. 🌷نجات از هلاكت به چیست؟ گفت: به اعتماد به خدا؛الثِّقَةُ بِاللهِ. 🌷.زینت انسان به چیست؟ گفت: علمي كه با او حلم باشد؛عِلْمٌ مَعَهُ حِلْمٌ. 🌷 اگر نداشت ؟ گفت : مالي كه با او مروّت باشد؛مالٌ مَعَهُ مُرُوَّةٌ. 🌷 اگر نداشت چه؟ گفت: فقري كه با آن صبر باشد؛فَقْرٌ مَعَهُ صَبْرٌ. 🌷اگر آن را هم نداشت چه؟ گفت: صاعقه ­اي از آسمان فرود آيد و او را بسوزاند، زيرا چنين كسي شايسته است كه سوخته شود!     آنگاه حضرت حسين(عليه‌السلام) خنديد، و كيسه ­اي از طلابه او داد كه حاوي هزار دينار بود(مقدار ديه) و انگشتر خود را به او بخشيد كه نگين آن دويست درهم قيمت داشت و گفت: اي اعرابي طلاها را به طلبكار ده، و انگشتر را براي نفقه­ات مصرف كن. اعرابي آنها را گرفت و گفت: اللهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه خدا داناتر است كه رسالت از طرف خود را در كجا قرار دهد». بحارالانوار ج 44 ص 196 ⚫️⚫️⚫️
🎬 نقاشی حسن روح‌الامین بر بام کربلا 🔹حسن روح‌الامین و محمدعلی نادری به مناسبت مراسم اربعین حسینی با قرار دادن بوم در بام کربلا به خلق اثر پرداختند.
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 آخه چرا امسال نشد برم اربعین... ━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چقدر بگیری بی خیال ادامه مسیر میشی؟! ━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یار غربی اربعین ؛ زنی که عشق او را به زیر پای اربعینیان کشاند از فرانسه آمد منازل عرفانی خود را طی کرد و در منزل کربلا زیر پای کاروانیان اربعین دفن شد می‌بینی انسان اگر در تکاپو باشد به منزلگاه دوست می‌رسد ◀️ماری پیر والکمن در خانه‌ی مسیحی به دنیا امد شیعه شد عاشق شد مریم شد و در کاشانه‌ی امام حسین دفن شد راه اربعین را که بروی در عمود ۱۷۲ نشانی از قبر او می‌یابی عجیب است ما حسرت یکبار رفتن داریم و او از تاریکی‌های غرب می‌اید و در جوار امام صاحبخانه میشود نمیدانم چرا ؟ ولی مرا یاد آسیه انداخت ؛ در خانه کفار اسیه وار مبارزه کرد و مثل اسیه که همسایه خدا شد او هم همسایه خون خدا شد. ✍عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طعنه روانشناس صداوسیما به مردانی که در زندگی زناشویی همه چیز را با مادرشان چک می‌کنند!
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ور
زن، زندگی آزادی قسمت هشتاد و یکم: درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌گفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد. در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟! ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و دوم: با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو.. الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب... الی برگشت طرفم و‌گفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم.. همه چیز مرموز بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و سوم: الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود . حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و چهارم: آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم: ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمی دونستم درگیر این شیطان پرستا شده.. زینب پرید وسط حرفم و‌گفت: پس من داشتم گل لگد می کردم ،حالابگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن.. این اجنبی های شیطان پرست ،خواب های بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که خانوادهٔ ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که زن خانواده دختر خانواده و مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه،ما باید روشنگری کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی ، تا خودت با چشم خودت و‌گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه هایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت روبه راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای ، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه... از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد ومیخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده.. زینب که انگار ذهنیاتم را می خواند گفت: اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم،یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا ،هیچ‌وقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگی اش است لبخندی زدم و‌گفتم : چقدر خوشگل حرف میزنی... اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: تا من برمی‌گردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺