مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۵۲ #قسمت_پنجاه_دوم 🎬: زمان به سرعت می گذشت و ماشین مشکی رنگ که انگار دل محیا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۳
#قسمت_پنجاه_سوم🎬:
با صدای انفجار، محیا از جا پرید و منیژه ناخودآگاه خود را داخل چاله انداخت، گرد و خاک که فرو نشست، اثری از ماشین سیاه رنگ نبود و فقط کپه ای از آتش جلوی چشمان دو زن بر هوا بود.
محیا و منیژه با تعجب به پیش رو نگاه می کردند که ناگهان دوباره صدای انفجارهای پی در پی به گوششان رسید.
پشت سر و جلوی رویشان زیر انفجارهای مداوم بود و این دو زن نمی دانستند که موضوع چیست و این انفجارها خبر از چه می دهد.
منیژه نگاهی به محیا کرد و آب دهانش را به زور قورت داد و مشخص بود که ترسیده و کمی جلوتر رفت و همانطور که با انگشت ماشین را نشان می داد گفت: انگار تو آه کشیدی، شاید هم نفرینشان کردی، نگاه کن هیچ اثری از آن دو مرد نیست، هر دو دود شدند و به هوا رفتند و دوباره کمی نزدیک به اسکلت ماشین که هنوز در آتش می سوخت، خمپاره ای منفجر شد، منیژه با ترس به سمت محیا آمد و با دست چادر عربی محیا را چسپید و گفت: من میترسم دختر! کجا بریم؟! الان توی این برهوت چکار کنیم؟!
محیا که هنوز مبهوت از اتفاقات مبهم پیش رو بود به کمی آن سو تر نگاه انداخت و گفت: باید به سمت آن آبادی برویم، همانجا که نخل هایش آتش گرفته..
منیژه اه کوتاهی کشید و گفت: آنجا هم که در آتش می سوزد، اصلا چه اتفاقی افتاده؟!
محیا همانطور که به سمت آبادی حرکت می کرد گفت: چاره ای نداریم، باید به انجا برویم و از آن آبادی خودمان را به خرمشهر برسانیم.
منیژه مانند جوجه ای که به دنبال مادر حرکت می کند، به دنبال محیا راه افتاد و از پشت سر تازه قد و قامت بند و کشیدهٔ محیا را می دید، زیر لب ماشااللهی گفت و بلند تر تکرار کرد: ببینم ورپریده، پس حالت خوب بود و توی ماشین خودت را به موش مردگی زده بودی؟!
محیا به عقب برگشت و گفت: حالم بد بود، اما الان بهترم، بعدم همین حال بد من، تو را نجات داد وگرنه الان می بایست توی اون دنیا جواب ملک عذاب را میدادی که چرا ظلم در حق منی که نمی شناختی کردی..
منیژه که انگار تازه متوجه کار زشتش شده بود، گفت: ببین منم یه زن هستم مثل خودت، یه بچه دارم بدون پدر، پدرش مرده، باید به طریقی شکمش را سیر کنم، خوب طرف اومده پولی معادل پول یک خانه اعیانی را به من میده تا تو را همراهی کنم که آب توی دلت تکون نخوره، تو باشی از این پول و این کار چشم پوشی میکنی؟! تازه من مراقبت بودم و ظلمی هم بهت نکردم، حالا بگو ببینم قضیهٔ تو چی بود؟! این مرتیکه عراقی تو رو کجا می برد؟ گناهی کردی یا فقط بحث خاطرخواهی بود؟
محیا که تمام حواسش پی انفجارها بود، آهی کشید و گفت: درسته،شاید تقدیر تو هم این بوده که همراه من بشی و در کنار محیای نگون بخت چند روزی باشی، داستان زندگی من داستانی پیچیده و بلند هست..
حرف در دهان محیا بود که انفجاری دیگر در نزدیکی شان به وقوع پیوست و باعث شد که هر دو زن با تمام قوا به جلو بدوند.
صدای انفجار یک لحظه هم قطع نمیشد، بعد از گذشت دقایقی طولانی بالاخره محیا و منیژه به آبادی رسیدند،
آبادی که دیگر آباد نبود و از هر طرف آتش زبانه می کشید و بوی دود و گوشت جزغاله شده در فضا پیچیده بود.
محیا به اطراف نگاه کرد، همه جا پر بود از مرغ و گوسفند و حیواناتی که ذبح نشده، مرده بودند.
کمی جلوتر زنی که کودکی در آغوش داشت در حالیکه چشمان هر دو به آسمان خیره مانده بود، روی زمین افتاده بودند، محیا خم شد، دستش را روی نبض دست مادر و سپس کودک گذاشت و متوجه شد هر دو کشته شده اند و برای همین چادرش را از سرش در اورد و روی جسد ان دو کشید.
منیژه هم که دیدن این صحنه ها گویا شوکه اش کرده بود دیگر از حرف زدن افتاده بود و هر دو زن با اشک چشم اطراف را از نظر می گذراندند که ناگهان مردی که چوبدستی به دست داشت جلو آمد و همانطور که با چشمان تار شده از اشک آنها را نگاه می کرد گفت: خدای من! درست می بینم؟! یعنی در این وانفسای جنگ و گریز، خدا تو را برای کمک به سکینه فرستاده و با گفتن این حرف خودش را به محیا رساند وگوشهٔ روپوش سفیدش را چسپید وگفت: خانم دکتر به داد سکینه برسید...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۴
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎬:
محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم دنبال آنها می دوید و همانطور که نفس نفس میزد خودش را جلوتر از محیا انداخت و همردیف آن مرد قرار گرفت و گفت: چی شده برادر؟! چه خبره اینجا؟!
مرد نگاهی از سر تعجب به منیژه کرد و گفت: مگه نمی بینید؟! جنگ شده، صدام بی شرف حمله کرده، نه تنها اینجا، بلکه تمام آبادی های مرزی را داره می کوبونه
منیژه با دودست بر سرش کوبید و گفت: خاک برسرم! یعنی تهران و مشهد و...هم بمب زده؟ به اونجاها هم حمله کرده؟!
مرد همانطور که از روی خانه ای که تبدیل به یک کپه خاک شده بود می گذشت گفت: اونجاها را نمی دونم، اما این مناطق را میبینید با خاک یکسان کرده و بعد بغض گلویش را فرو داد و گفت: اینجا بیش از ده خانوار زندگی می کردند، الان فکر می کنم، فقط و فقط من و سکینه زنده مانده ایم، همه را کشتند، همه رفته اند حتی حیوان ها هم تلف شدند، نخل ها را ببینید، چطور در آتش می سوزد.
محیا که دلش از اینهمه مظلومیت به درد آمده بود، اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: سکینه الان چطوره؟ ترکش خورده؟ زخمی شده؟!
مرد سری به نشانه نه تکان داد و گفت: نه هول کرده، بارداره هفت ماهش بود، این خدانشناس ها که حمله کردند، سکینه ترسید، توی اتاقی که تنور بوده پناه گرفته و مدام از درد به خودش می پیچه..
محیا با شنیدن این حرف به او گفت: سریع تر بریم، کجا هست؟!
آن مرد اتاقکی را کمی جلوتر نزدیک دو نخل بی سر را که دود از آنها بلند میشد نشان داد و گفت: آنجاست، دستم به دامنت خانم دکتر، شما بفرما برو داخل اتاق، من میروم ببینم تراکتور اوست اکبر بیچاره که کشته شده، روبه راهه تا بردارم بیام با هم بریم سمت خرمشهر...
محیا باشه ای گفت و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به آن اتاق که انگار مطبخ خانه بود رساند.
زنی روی حصیر کف اتاق دراز کشیده بود و ناله های ضعیفی می کرد.
سکینه تا چشمش به محیا افتاد با تعجب به او چشم دوخت و اشاره کرد که درد دارد.
محیا کنار سکینه نشست و دست سرد سکینه را در دست گرفت و منیژه هم آنطرف سکینه نشست و مشغول ماساژ دادن شانه هایش شد و هر دو زن، تازه متوجه جوی خونی که از زیر پاهای سکینه روان بود؛ شدند.
محیا از جا بلند شد، همانطور که اطراف را به دنبال چیزی می گشت گفت: نبضش ضعیف هست انگار فشارش پایینه، فکر کنم بند ناف بچه پاره شده، کاری از دست ما برنمیاد، بزار ببینم چیزی هست که بخوره لااقل فشارش بالا بیاد، باید زودتر برسونیمش به شهر و بیمارستان و با زدن این حرف به سمت وسایل اتاق رفت و به دنبال چند حبه قند یا مقداری شکر، وسایل اتاق را زیرو رو کرد.
منیژه روی زمین نشست، سر سکینه را روی پاهایش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش می کرد، با حرفهایش می خواست به او امید دهد، صدای ناله های سکینه ضعیف و ضعیف تر میشد.
محیا چند حبه قند داخل لیوان پلاستیکی قرمز رنگ انداخت و با چشمهایش دنبال دبه آب می گشت، اما آبی نبود پس به بیرون از اتاق رفت و بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: نمی دانم آن مرد به کدام طرف رفت؟ وبعد لیوان را به طرف منیژه داد و گفت: آبش پر از گل بود اما از هیچ، بهتر است، اینا را به خوردش بده.
منیژه با لحنی غمبار آهسته گفت: فکر کنم از دنیا رفت.
محیا با شتاب خودش را به سکینه رساند، دست او را در دست گرفت؛ انگار نبض نداشت ، دوباره دستش را روی رگ گردن سکینه گذاشت، نه هیچی نبود، محیا آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که دستش را روی چشم های عسلی سکینه که به سقف خیر مانده بود می کشید تا چشمهایش بسته شود، گفت: آره سکینه هم مُرد و با هق هق ادامه داد: آخر به چه گناهی؟!
اتاق در سکوت بود و گهگاهی صدای گریه منیژه و محیا و صدای خمپاره ای از بیرون، سکوت را میشکست
خبری از ان مرد نبود.
محیا از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و ناگهان انگار چیزی به ذهنش برسد، برگشت و به طرف منیژه گفت: باید چاقویی قیچی چیزی پیدا کنیم، شاید...شاید بچه داخل شکمش زنده باشد و با زدن این حرف، هر دو زن که انگار نور امیدی در دلشان روشن شده باشد به تکاپو افتادند و دنبال چیزی که بشود شکم سکینه را بشکافد، میگشتند.
خوشبختانه ان اتاق مطبخ بود و خیلی زود آنچه که میبایست پیدا کنند، یافتند.
منیژه درحالیکه چاقوی کوچکی را نشان میداد گفت: این خوبه؟!
محیا چاقو را گرفت و به او اشاره کرد تا چادرش را از سرش در آورد و چند لا کند و روی دستش بگیرد و کنار سکینه بنشیند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۵
#قسمت_پنجاه_پنجم 🎬:
دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مانند فرفره کار می کرد.
انگار که امتحانی سخت برای محیا برپاشده بود و این امتحان خارج از معلوماتش بود، او می بایست تمام تلاشش را بکند تا شاید بتواند جان موجود کوچکی را که هنوز پا به این دنیا ننهاده، مادرش را از دست داده بود، نجات دهد.
بعد از دقایقی تلاش بالاخره صدای گریهٔ نوزادی که نوید بخش زندگی نو بود،بلند شد.
منیژه همانطور که بچه را داخل چادر می پیچید مثل کودکی ذوق زده گفت: بچه زنده است، زنده است...خدای من! تازه پسر هم هست و بعد با محبتی بیش از قبل به محیا چشم دوخت و ادامه داد: دستت درد نکنه خانم دکتر، عجب پنجه طلایی هستی.
محیا لبخند کم جانی زد و گفت: من دکتر نیستم منیژه خانم، ان شاالله این کوچولو زنده بمونه..
منیژه نگاه غمگینی به سکینه که به نظر می رسید سالهاست خوابیده، کرد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و همزمان فریاد کودک هم بر هوا رفت، گویی زمین و زمان می لرزید.
منیژه بچه را به خودش چسپاند و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
گرد و خاک به هوا بلند شده بود و پس از لحظاتی، صدای ضعیف محیا بلند شد: منیژه، زنده ای؟!
صدای منیژه در حالیکه میلرزید به گوش رسید: آره آجی، هم خودم و هم بچه سالمیم ...
گرد و غبار فرو نشست و محیا به سمت منیژه که حالا دیوارفروریخته اتاق در کنارش تلی از خاک بوجود آورده بود، رفت و کمک کرد که او بلند شود.
منیژه بچه را به سمت محیا داد و گفت: بچه از صدا افتاده، من میترسم نگاه کنم، ببین زنده است؟
محیا فوری بچه را گرفت و رویش را باز کرد و همانطور که با دست روی لبهای کودک میزد گفت: خدا را شکر زنده است، انگار ترسیده، کودک به گمان اینکه انگشت محیا، سینه مادر است دهانش را باز کرد و محیا انگشت به دهان کودک گذاشت و همانطور که با لبخند کودک را نگاه می کرد گفت: خیلی عجیبه! انگار بچه چند ماهه است،چقدر خوشگله، اسمش را چی بزاریم؟
و در همین هنگام صدای تراکتوری که به آنجا نزدیک می شد برخاست
منیژه و محیا از اتاق مخروبه بیرون آمدند.
تراکتور کمی جلوتر توقف کرد و آن مرد با شتابی در حرکاتش از تراکتور پایین پرید و همانطور که به سمت انها میدوید گفت: همه مرده اند، هیچ کس در این آبادی زنده نیست، این تراکتور را هم با زحمت راه انداختم، نمی دانم به خرمشهر برسانتمان یانه؟! و با زدن این حرف، جلوی محیا ایستاد، نگاهی مبهم به او و منیژه کرد و نگاهی به اتاق نیم خراب پشت سرشان کرد و آهسته زیر لب گفت: س..سکینه...باید سکینه را عقب تراکتور سوار کنیم.
محیا که حس کرده بود ان مرد شک کرده سکینه کشته شده اما نمی خواهد قبول کند، آهسته گفت: سکینه هم پرواز کرد.
مرد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: سکینه! همسر مظلومم و بچهٔ توی شکمش.....نه ..نه...من باید سکینه را به خرمشهر برسانم.
منیژه بغض گلویش را فرو داد و گفت: بردار، همسرت از دنیا رفت اما....
مرد فریاد کشید اما چه؟! اما شما و من زنده ایم !!
حرف در دهان آن مرد بود که صدای کودک بلند شد، محیا چادر را که حکم لباس و قنداق کودک بود به طرف مرد داد و گفت: بچه زنده است، یک پسر کاکل زری بفرمایید.
مرد که انگار در این وانفسای مرگ و میر عزیزانش، وجود این کودک نور امیدی برای زنده ماندنش بود، بچه را به دست گرفت و همانطور که چادر را کنار میزد تا صورت کودک را ببیند، با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
فریاد گریهٔ مردی به آسمان بلند بود و کودک هم همنوا با پدرش شده بود، گویی هر دو سکینه را طلب می کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۶
#قسمت_پنجاه_ششم 🎬:
تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش به هوا میشد، هر از گاهی صدای سوت خمپاره ای آنها را هراسان می کرد.
نوزاد آرام گرفته بود انگار بدنش آنقدر ضعیف بود که حتی توان ناله کردن را نداشت.
محیا همانطور که نوزاد را به خود چسپانده بود، زیر لب دعا می خواند و تراکتور به پیش می رفت، انگار دقایق به کندی می گذشت اما می گذشت، مرد هرازگاهی با نگاهش می خواست از کودکی که یادگار همسرش بود مراقبت کند در حین حرکت، گلویی صاف کرد و صدایش را بالا برد و گفت: انگار به دل سکینه افتاده بود که بچه اش پسر است، اسم هم برایش انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارد اسمش را صادق بگذارد، پس من هم صادق صدایش می کنم.
محیا لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد: صادق! چه نام زیبایی و زیر گوش بچه زمزمه نمود: اسمت صادق است ای پسرک کوچولو که شده ای امید پدرت..
کم کم به جایی رسیدند که کمی جلوتر سایه ای از شهر پیش رویشان پدیدار شد. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: آنجا را می بینید، هنوز راهی مانده تا برسیم، آنجا خرمشهر است. در همین حین تراکتور از حرکت ایستاد، باران بمب و خمپاره باریدن گرفته بود، گویی تمام هدف ارتش عراق، فقط خرمشهر بود.
مرد بار دیگر، هراسان نگاهی به عقب کرد، همانطور که کودکش را می نگرید گفت: فکر می کنم سوخت تراکتور تمام شده باشد باید باقی راه را پیاده برویم و با یک جست خودش را پایین انداخت و گفت: عجله کنید! عجله کنید!
محیا و منیژه پیاده شدند، کودک در آغوش محیا، دست و پای ریزی زد و باز هم ناله ضعیفی کرد و ساکت شد.
چند قدمی از تراکتور فاصله گرفتند ناگهان مرد به عقب برگشت و گفت: باید برگردم، چیزی را فراموش کردم محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت: کجا برمی گردی؟! مرد دستی تکان داد و گفت: اسلحه! یک اسلحه شکاری داشتم داخل تراکتور مانده است و به سرعت به طرف تراکتور برگشت؛ گویا آن شئ که داخل پارچه ای پیچیده شده بود و عقب تراکتور بود، چیزی جز اسلحه نبود.
محیا می خواست چیزی بگوید که مرد خودش را به تراکتور رساند در همین حین صدای سوت خمپاره ای بلند شد و پشت سرش کنارشان صدای انفجار مهیبی بلند شد.
همه جا دوباره تیره و تار شده بود محیا خودش را روی زمین انداخت منیژه هم در کنارش افتاد، بعد از لحظاتی نفس گیر، محیا سرش را بالا گرفت و متوجه شد هنوز زنده است نگاهی به کودک داخل آغوشش کرد او هم زنده بود، نیم خیز شد عقب را نگاه کرد، انگار هیچ چیز نبود، تراکتور در آتش می سوخت.
محیا با ترس از جا برخاست و با پاهای لرزان در حالی که کودک را به خود می فشرد جلو رفت هر چه که جلوتر می رفت بیشتر مطمئن می شد که آن مرد ناشناس، مردی که حتی نامش را نمی دانستند هم پرواز کرده بود و اینک کودکی یتیم و بدون پدر و مادر روی دست محیا مانده بود..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۷
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
محیا و منیژه با دیدن صحنه های وحشتناکی که هر لحظه خود را به رخ می کشید، باران اشک چشمانشان باریدن گرفته بود و با سرعت به طرف شهر حرکت می کردند؛ شهری که دود از جای جایش به هوا بلند بود.
منیژه نگاهی به محیا که کودک را چون نوزاد خودش در آغوش گرفته بود کرد و گفت: می خواهی با این بچه چه کنی؟ اصلا معلوم نیست با این وضعش زنده بماند یا نه؟ بچه ای که با این وضعیت به دنیا بیاید و هنوز هم چیزی نخورده باشد، احتمالا میمیرد.
محیا که انگار دل در گرو مهر این نوزاد داده بود نگاهی تند به منیژه کرد و بعد بوسه ای از گونه ی نرم و نازک نوزاد گرفت و گفت: خدا نکند، مراقبش هستم، جانم را سپر جانش می کنم، شاید خودم بزرگش کنم
منیژه نیشخندی زد و گفت: چرا که نه؟ تو که حالا از چنگ آن مردی که نمی دانم که بود، گریختی حالا بچه ای هم داری که می تواند مال خودت باشد چون از پدر و مادر و ایل و تبارش چیزی نمی دانی، راستی به گمانم باردار بودی، درسته؟!
محیا که انگار تازه یاد جنین داخل شکم خودش افتاده بود، سری تکان داد و گفت: بچه ای که جز من، هیچ کس از وجودش خبر ندارد، حتی همسرم و مادرم و با زدن این حرف بغض گلویش را گرفت.
منیژه دستش را تکان داد و گفت: تو رو خدا دیگه گریه نکن، امروز به حد کافی گریه کرده ایم و خدا میدونه چه گریه ها در پیش داشته باشیم.
محیا آه کوتاهی کشید و بی صدا به راهشان ادامه دادند.
هنوز راهی تا شهر داشتند ناگهان ماشینی از پشت سر به آنها نزدیک شد و کمی جلوتر از انها رفت و منیژه دست تکان داد و ماشین نگه داشت، پیکان باری بود که عقب آن پر از وسایل مختلف بود؛ منیژه و محیا خود را بالای ماشین جای دادند و ماشین به سرعت به سمت شهر حرکت کرد وارد شهر شدند همه جا دود و آتش و گرد و خاک به هوا بود انگار که این شهر شهری خرم، که تبدیل به مخروبه ای جانگداز شده بود، ماشین جلوی خانه ای نیمه خراب ،ایستاد زنی که جلوی ماشین بود پیاده شد و با اشاره به محیا و منیژه گفت انگار از این جلوتر نمی شود رفت چون آنطور که گفته اند بقیه شهر دست عراقی هاست ما هم مقصدمان تا همینجا بود، پیاده شوید و بپرسید که چگونه میشود از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز رفت.
محیا و منیژه پیاده شدند، بی هدف در بین کوچه های شهر قدم می زدند کوچه هایی که مملو از اجساد انسان های بی گناه بود و افراد زنده هم، همه حیران و سرگردان به طرفی می دویدند.
در این وانفسای مرگ و گریریز و شهری آشفته ناگهان چشم محیا به چیزی افتاد، بر سرعت قدم هایش افزود و منیژه هم به دنبالش روان شد و گفت: کجا میری؟ چیزی به ذهنت رسیده؟!
محیا روبه رو را نشان داد و گفت: ببین اونجا یه داروخانه هست، شیشه هاش شکسته درش هم انگار از جا کنده شده، باید بریم برای صادق شیرخشک برداریم، من باید جان صادق را نجات بدم
منیژه نگاهی به داروخانه و نگاهی به محیا و کودک در اغوشش کرد و گفت: صااادق!!!
محیا وارد داروخانه شد، نوزاد را در آغوش منیژه گذاشت، لبخندی زد و گفت : شکر خدا اینجا همه چی موجود است.
بعد از یک ربع صادق در حالیکه پوشک شده بود، آرام آرام شیر می خورد و محیا بی توجه به غوغای بیرون، با عشق او را نگاه می کرد
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری پنجشنبههای حسینی
جانم به تو و به شبای کربلای تو
جانم به تو و به گنبد طلای تو
🚨 مراقب باشیم علی تنها نماند
⭕️ سال ها شعار دادیم «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد»، پنجاه روز است مقام معظم رهبری دستور انتقام دادهاند و هنوز اتفاقی نیفتاده.
سال ها شعار دادیم: «ما اهل کوفه نیستم علی تنها بماند»، مقام معظم رهبری بیست روز است که نسبت به غضبناک شدن خداوند از عقب نشینی غیر تاکتیک در جنگ از ترس دشمنان هشدار داده اند ولی همچنان انتقامی گرفته نشده است.
در این شرایط مفید خواهد بود اگر با خواندن یکی از خطبه های مهم نهج البلاغه ببینیم اهل کوفه چطور امیر المومنین علیه السلام را تنها گذاشتند:
✅ خطبه ۲۷ نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتی:
✳️ وقتى خبر تهاجم سربازان معاويه به شهر انبار در سال ۳۸ هجرى، و سستى مردم به امام ابلاغ شد، امام فرمودند:
(ارزش جهاد در راه خدا)
🔸 پس از ستايش پروردگار، جهاد در راه خدا، درى از درهاى بهشت است، كه خدا آن را به روى دوستان مخصوص خود گشوده است.
جهاد، لباس تقوا، و زره محكم، و سپر مطمئن خداوند است، كسى كه جهاد را ناخوشايند دانسته و ترك كند، خدا لباس ذلّت و خوارى بر او مىپوشاند، و دچار بلا و مصيبت مىشود و كوچك و ذليل مىگردد، دل او در پرده گمراهى مانده و حق از او روى مىگرداند، به جهت ترك جهاد، به خوارى محكوم و از عدالت محروم است.
(دعوت به مبارزه و نكوهش از نافرمانى كوفيان)
🔸 آگاه باشيد من شب و روز، پنهان و آشكار، شما را به مبارزه با شاميان دعوت كردم و گفتم پيش از آن كه آنها با شما بجنگند با آنان نبرد كنيد، به خدا سوگند، هر ملّتى كه درون خانه خود مورد هجوم قرار گيرد، ذليل خواهد شد.
امّا شما سستى به خرج داديد، و خوارى و ذلّت پذيرفتيد، تا آنجا كه دشمن پى در پى به شما حمله كرد و سر زمين هاى شما را تصرّف نمود.
و اينك، فرمانده معاويه، (مرد غامدى) با لشكرش وارد شهر انبار شده و فرماندار من، «حسّان بن حسّان بكرى» را كشته و سربازان شما را از مواضع مرزى بيرون رانده است.
به من خبر رسيده كه مردى از لشكر شام به خانه زنى مسلمان و زنى غير مسلمان كه در پناه حكومت اسلام بوده وارد شده، و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشواره هاى آنها را به غارت برده، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع، جز گريه و التماس كردن، نداشتهاند.
لشكريان شام با غنيمت فراوان رفتند بدون اين كه حتّى يك نفر آنان، زخمى بردارد، و يا قطره خونى از او ريخته شود، اگر براى اين حادثه تلخ، مسلمانى از روى تأسّف بميرد، ملامت نخواهد شد، و از نظر من سزاوار است.
🔸 شگفتا شگفتا، به خدا سوگند، اين واقعيّت قلب انسان را مى ميراند و دچار غم و اندوه مى كند كه شاميان در باطل خود وحدت دارند، و شما در حق خود متفرّقيد.
🔸 زشت باد روى شما و از اندوه رهايى نيابيد كه آماج تير بلا شديد. به شما حمله مىكنند، شما حمله نمىكنيد با شما مىجنگند، شما نمى جنگيد اين گونه معصيت خدا مى شود و شما رضايت مى دهيد.
وقتى در تابستان فرمان حركت به سوى دشمن مى دهم، مى گوييد هوا گرم است، مهلت ده تا سوز گرما بگذرد، و آنگاه كه در زمستان فرمان جنگ مى دهم، مى گوييد هوا خيلى سرد است بگذار سرما برود.
همه اين بهانه ها براى فرار از سرما و گرما بود. وقتى شما از گرما و سرما فرار مى كنيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيشتر گريزانيد.
(مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان)
🔸 اى مرد نمايان نامرد، اى كودك صفتان بىخرد كه عقل هاى شما به عروسان پرده نشين شباهت دارد.
چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمىديدم و هرگز نمىشناختم. شناسايى شما -سوگند به خدا- كه جز پشيمانى حاصلى نداشت، و اندوهى غم بار سر انجام آن شد.
🔸 خدا شما را بكشد كه دل من از دست شما پر خون، و سينه ام از خشم شما مالامال است. كاسه هاى غم و اندوه را، جرعه جرعه به من نوشانديد، و با نافرمانى و ذلّت پذيرى، رأى و تدبير مرا تباه كرديد، تا آنجا كه قريش در حق من گفت: «بى ترديد پسر ابى طالب مردى دلير است ولى دانش نظامى ندارد».
خدا پدرشان را مزد دهد، آيا يكى از آنها تجربه هاى جنگى سخت و دشوار مرا دارد، يا در پيكار توانست از من پيشى بگيرد؟ هنوز بيست سال نداشتم، كه در ميدان نبرد حاضر بودم، هم اكنون كه از شصت سال گذشته ام. امّا دريغ، آن كس كه فرمانش را اجرا نكنند، رأيى نخواهد داشت.
🏷 #امام_علی_علیه_اسلام
#مقام_معظم_رهبری
#خونخواهی_هنیه_عزیز
#نکات_تربیتی_خانواده 45
💓 جوان های پاک
🌷 جوان ها ذاتا با حیا هستن،
اما ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های با حیای ما میشن اهل هرزگی و بی حیایی!
😳⁉️
🔶 مهم ترین عامل تربیت فرزند که بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که پدر و مادر اهل مبارزه با هوای نفس باشن.
✔️ وقتی فرزندان یه خانواده با چشم خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده اما جلوی خودش رو گرفت...😌☺️💖
✅مادر میتونست روی حرف پدر حرف بزنه اما نزد و احترام گذاشت...👌
🌷 ببینن که پدر سر سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر...
ایناست که فرزندان رو تربیت میکنه...
#تربیت_صحیح
🌷
🚨شیخ موسی الخلف یکی از روحانیون اهل سنت #لبنان که روز گذشته در حال اهدای خون به مجروحان حمله تروریستی رژیم صهیونیستی #پیجر
❌شیخ الخلف نوشت:
روح و خون ما فدای مقاومت اسلامی و حزب الله و سید حسن نصرالله #هفته_وحدت
#تاریخ_مستند
#تقویم_شیعه
🔴 چهاردهم #ربیع_الاول ، روز به درک واصل شدن یزید ملعون
💢در سال ۶۴ هجری قمری در شب چهاردهم ربیع الأول یزید بن معاویة بن ابی سفیان در سن ۳۵ یا ۳۹ یا ۳۷ سالگی به درکات جحیم شتافت . (۱)
مادر یزید ، میسون دختر بجدل کلبی است و او کسی است که غلام پدر خود را بر خود متمکن ساخت و به یزید ملعون باردار شد .
از همینجاست که طبق فرمایش ائمه علیهم السّلام قاتل سیدالشهداء علیه السّلام ولد الزنا است ، که این کلام شامل شمر ، عمر سعد ، ابن زیاد و غیر آنها نیز می شود .
یزید شارب الخمر ، قمارباز ، میمون باز ، ناکح محارم ، صاحب اشعار کفرآمیز ، و تارک الصلوة بود .
دمیری در حیاة الحیوان ، و مسعودی در مروج الذّهب نوشته اند ؛
او میمون های زیادی داشت که لباس حریر و دیبا بر آنها پوشانیده ، طوق های طلا بر آنها نموده ، سوار بر اسب ها می نمود ، همچنین سگ های بسیاری طوق به گردن داشت که با دست خود آنها را شست و شو می داد و سپس نیم خورده آنها را خودش می خورد و در اثر اعتیاد به مشروبات الکلی مست و مخمور بود .(۲)
او بود که واقعه جانسوز کربلا را به وجود آورد و سیدالشهداء علیه السّلام و اصحاب آن حضرت را به شهادت رساند و امام زین العابدین علیه السّلام و عمه سادات ، زینب کبری سلام الله علیها و دیگر علویات و فاطمیات را با آن وضع در کوچه و بازار به اسارت برد .
همو بود که خانه خدا را خراب کرد و پرده کعبه را سوزانید .
همچنین او بود که در واقعة حَرّة ، در مدینه ، کشف ستر زنان مهاجر و انصار کرد و ۳ روز متوالی مال و جان و ناموس مردم را بر سربازان خود حلال کرد ، بعد از این ماجرا فرزندانی به هم رسیدند که پدر معیّنی نداشتند .
بعد از آن ، قتل و غارت در مدینه واقع شد و حرمت حرم شریف نبوی هتک گردید و مردم را داخل حرم مطهر کشتند .
در علت مرگ یزید چند قول است ، از جمله اینکه به بلای ناگهانی هلاک شده است .
شیخ صدوق می فرماید ؛
یزید شب با حالت مستی خوابید و صبح او را مرده یافتند در حالیکه بدن او تغییر کرده ، مثل آنکه قیر مالیده شده باشد ، و بدن نحسش را در "باب الصغير" دمشق دفن کردند .
📚 ۱ ) تاریخ طبری ۴ / ۳۸۹ .
📚 ۲ ) شبهای پیشاور ۱ / ۲۵۷ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ✨
شب ذکر قشنگ یا حسین است ❤️
خوشا آن کس
که امشب با حسین است
ببار ای ابر رحمت
بر دل ما
که ما قطره
ولی دریا حسین است❤️
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنی
شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ
صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا🙏
🌸🍃
سیدمهدی_موسوی_میلادپیامبرحرم_مطهر.mp3
4.16M
میلاد_پیامبر_ص
☀️☀️☀️☀️☀️
صل علی سیدنا محمد
صل علی نبینا محمد..
آسمونا ستاره بارون شده
لبِ ملائکه چه خندون شده
اومده آخرین نبی به دنیا
دنیا شده زِ مولِدش چه زیبا
عالم روشنه، قلبم می زنه
دنیامون پُر از سروره
مدحِش روخدا، گفته هرکجا
احمد نورٌ علی نوره
یا ابالقاسم یارسول الله
مولامولامولا رسول الله
صل علی سیدنا محمد
صل علی نبینا محمد..
مکه عزیزِ جانِت اومد از راه
روزی رسونِ خوانِت اومد از راه
بُت شکن و هادیِ کُل بشر
معدنِ فیض و نورِ شمس و قمر
دریای کرم، حافظِ حرم
مُعجزَش کتابِ قرآن
شُهره در زمین، احمد ِاَمین
دخترش سرورِ نِسوان
یا اباالزهرا یا رسول الله
مولامولامولا رسول الله
صل علی سیدنا محمد
صل علی نبینا محمد..
باید مدینه چل چراغ ببندن
پا قدمش همه باید بخندن
به کوریِ آل سعودیِ پست
یِروز میاد جشن ماتو مدینه است
مسجدالنبی، بزمِ هر شبی
می خونیم مدح نبی رو..
هم عبادته، هم برائته
می گیریم ذکر علی رو..
یااَخ الحیدر یا رسول الله
مولا مولا مولا رسول الله
صل علی سیدنا یاحیدر
صل علی مولانا یاحیدر..
صل علی سیدنا یاصادق
صل علی مولانا یاصادق
خوش اومدی ای گل بزمِ باقر
وصفِ محمد شده در تو ظاهر
یابن فاطمه، عشقِ ما همه
ای سر منشعِ روایات
هفده ربیع، روزی کن بقیع
ای تو سرچشمه حاجات
نفسی روحی فدا یابن زهرا
مولا مولا مولا یابن زهرا..
صل علی سیدنا محمد
صل علی نبینا محمد..
مجتبی_دسترنج_ملتمس ✍
سرود #میلاد_رسول_الله
#هفدهم_ربیع
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
ترکیببند حضرت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم
وقتِ پرواز شده بالِ مَلک باز شده
عشق با ذکرِ علی یاعلی آغاز شده
قلم از دست میافتاد زبان قاصِر بود
تو نگاهت به من اُفتاده که اعجاز شده
آسمان است به فرمانِ شما آقا جان
بارشِ اَبر به دستور تو آغاز شده
رحمتِ هر دو جهان روحِ محبّت هستی
روز و شَبهایِ جهان با تو پُر از راز شده
از دلم خالِقِتان غصّه و غم را برداشت
اَمر کردی اَسداللّه عَلم را برداشت
تو که هستی که دلِ دلبرِ ما را بُردی
غُصّهیِ تَکتَکِ این آیِنهها را خوردی
آفتابی و شدی سایهیِ رویِ سرِ ما
چقَدَر طعنه برایِ عزّتِ ما خوردی
خاک و خاکسترِ غفلت به سرت ریختهاند
ضربهیِ جهل و ندانستنِ دنیا خوردی
بهترین خاطرهات از شبِ معراج و صفاست
تا خدا گفت خوشآمد به شما جا خوردی
سجدهیِ شکر بر این نعمتِ حق واجب بود
صوتِ حق صوتِ علیِابنِابیطالب بود
پرچمَت پرچمِ انسانیت وُ مِهر وُ شرف
دُرِّ توحید تویی آمنهِ بانوست صدف
نُهفَلک شعرِ شَعف خوانْد وُ مَلک دَف میزد
میزند حضرتِ خورشید در این مجلس کف
ظاهراً قِدمَتِ میلادِ شما بیشتر است
ولی اِنگار که در عرشِ خدا شاهِ نجف ....
شده مسئولِ پذیرایی از این مهمانها
او صِله میدهد و کون وُ مکان در یک صف
صِله از پادشَهِ مُلکِ ولا میگیرند
از علی تذکرهیِ کربوبلا میگیرند
شبِ میلادِ شما هدیهیِ ما نوکرها
با توکّل به خدا با مددِ حضرتِ شاه
از همین تنگِ غروبی تا سحرگاهِ وصال ....
باشد این زمزمه مثلِ اَبر ُو باد ُو نور ُو ماه
شادیِ قلبِ پُر از مِهرِ شما میگویم
بِاَبی انتَ وَ اُمّی یا اباعبداللّه
از حسینی و حسین از تو به تو میرسد این....
روضه یک جمله که نَه یک کلمه تنها آه
جزئی از جانِ تو بر خاکِ بیابان مانده
ندبهخوان آه بکِش چون تنش عریان مانده
#نکته
عده ای #ترک امر به معروف و نهی از منکر رو اینطور #توجیه می کنند که...
من خودم دنیای عیبم، گناهکارم، چطوری به دیگران تذکر بدم...؟!
اول باید خودسازی کنم!
در جواب این #شبهه باید گفت:
طبق نظر مراجع عظام تقلید:
در امر به معروف و نهی از منکر، عامل بودن #شرط نیست!
(امام خمینی، تحریرالوسیله، باب امربه معروف، پس ازشرط چهارم، مساله۲۰)
یعنی امر و نهی، بر شخص گناهکار هم واجبه!!
گرچه که اثر تذکرش کمتر میشه ولی تکلیف ازش ساقط نمیشه!
مگه میشه با ترک یک واجب، خودسازی کرد؟!!
امر به معروف و نهی از منکر، در خودسازی آمر به معروف هم خیلی موثره
مولا علی علیه السلام می فرمایند: امر به معروف کن تا اهل معروف شوی!
آیا عقل سلیم می پذیره که
دیگران رو از خطر برق گرفتگی آگاه نکنم؟چون خودم دچارش شدم؟!
کسی که در خطر سقوط در چاه هست نجات ندم، چون خودم در چاه افتادم؟!
اگر قرار بود رطب خورده، منع رطب نکنه (قصه رطب که یک حدیث جعلی بدون سند است)
پس فقط آدم های بی عیب و پاک و معصوم، باید امر و نهی می کردند!
🔴 بفرمایید آقای گاو آمده!
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی مدیر بودم. روزی چند دقیقه مانده به زنگ تفریح، مردی باظاهری آراسته وارد دفتر مدرسه شد.
گفت: «با خانم ناصری دبیر کلاس دوم کار دارم. میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم.»
از او خواستم خودش رامعرفی کند.
گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را میشناسند! بفرمایید گاو آمده! ایشان متوجه میشوند چه کسی آمده!»
تعجب کردم و موضوع را به خانم ناصری، دبیر کلاس دوم گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال روانی داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمیفهمم!»
ناچار از او خواستم پیش آن مرد برود. با اکراه پذیرفت و رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد:
«من گاو هستم!»
معلم جواب سلام داد و گفت:
«خواهش میکنم، ولی ...»
مرد ادامه داد:
«شما بنده را بخوبی میشناسید. من گاو هستم، پدر گوساله! همان دختر ۱۳ سالهای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید ...»
دبیر ما به لکنت افتاد و گفت:
«آخه، میدونید ...»
مرد گفت:
«بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.»
خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم گفتگو کردند ...
آن آقا در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم. روی آن نوشته شده بود: دکتر فلانی، عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.....
چند روز بعد از ایشان خواستم یک جلسه برای معلمان صحبت کنند. در کمال تواضع خواستهام را قبول کردند، سخنرانی دلپذیری داشتند ...
ایشان میگفت:
«خشونت آن گونه كه ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فيزيكی بدنی نيست. عموماً ما درگيریهای فيزيكی یا تعرض جنسی را خشونت میدانیم. ولی واقعیت آنست که دامنه خشونت، حوزههای گستردهتری دارد از جمله خشونت زبانی.
وقتی توهین میکنیم،
قومی را مسخره میکنیم،
صاحبان یک عقیده را تحقیر میکنیم. وقتی تهمت یا برچسب میزنیم یا تهدید میکنیم،
همه اینها خشونت است؛
منتها خشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است.
خشونت زبانی #از_درون میکُشد.
تا حالا هیچ کس را دیدهاید به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه کند؟
یا به پلیس شکایت کند؟
قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند.
خشونت ابتدا در ذهن شكل میگيرد،
بعد خود را در زبان نشان میدهد
و سپس زمینهساز خشونت فیزیکی میشود.
وقتی رهبر یک گروه سیاسی در جامعه، افراد طرف مقابل ر ااحمق، مغرض و فاسد معرفی میکند، ما به عنوان طرفداران او آمادگی لازم را پیدا میکنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی آنها رد شویم.
چرا؟
چون دیگر آنها را شایسته زندگی نمیدانیم!
وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری، طرفداران تیم مقابل را با دهها فحش آبدار و ناموسی مینوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم میکنیم.
وقتی دختر همسایه را داف خطاب میکنیم،
راننده کناری را یابو،
مشتری را گاو،
دانشآموز را خنگ
و فرد قانونمدار را اُسکُل،
و قانون را در کلام زیر پا میگذاریم، همه اینها خشونتهای زبانی است. یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی.»
اما چه باید کرد؟
اولین کار این است که #مهارت_گفتگو را بیاموزیم. فقدان مهارتهای گفتوگو باعث میشود افراد نتوانند آنچه که مدنظر دارند را به زبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تند تخلیه میکنند. تمرین گفتگو، تمرین تخلیه ذهن و قلب، به شیوهای غیرخشونتآمیز است.
دومین کار این است که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدمها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیتش تخریب شده، شرافتش لکهدار شده، عزت نفسش لگدمال شده، دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت.
آنگاه یاد خواهم گرفت کلمه گاو را فقط و فقط برای خود گاو بکار ببرم ...
✴️ جمعه 👈 30 شهریور / سنبله 1403
👈16 ربیع الاول 1446👈20 سپتامبر 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅ آغاز بنایی و خشت بنا گذاشتن خوب است.
📛ولی از حرکت و جابجایی پرهیز شود.
🚘مسافرت: مسافرت خوب نیست و امکان بدبیاری دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👶زایمان خوب و نوزاد عاقل و صالح باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور گردد و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز تا ظهر قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه نوزاد.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️خرید مایحتاج زندگی.
✳️ارسال اجناس به مشتری.
✳️و آغاز به کار و کسب نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: مباشرت برای سلامتی بدن مفید است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حزن و اندوه می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث فرج و نشاط می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
.
🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ
🔹یـٰا قَـریٖـبَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا رَبَّ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا اِلـٰهَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸عَـجّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹سَـهّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فـٰارِجَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰانِـعَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا غـٰافِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا رٰازِقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا خـٰالِـقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰابِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا سـٰاتِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #جمعه ۳۰ شهریور | سنبله ۱۴۰۳
🗓 ۱۶ ربیع الاول ۱۴۴۶
🗓 20 سپتامبر 2024
🌹 #امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️18 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️24 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️48 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
🤲 #ذکر روز #جمعه ۱۰۰ مرتبه: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.
🤲 #ذکر روز #جمعه به اسم #امام_زمان است و در کنار این ذکر میتوانید در روز #جمعه #زیارت_امام_زمان را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز #جمعه #باعث_عزیزتر شدن میشود.
🤲 #ذکر (یا #نور) ۲۵۶ مرتبه بعد از نماز صبح موجب #عزیز_شدن در #چشم_خلایق میشود.
📚 #تعبیر_خواب شب #شنبه : طبق آیه ی ۱۷ سوره #بنی_اسرائیل میباشد.
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی است.
⛔️ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی نیست.
✅ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی است.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی است.
✅ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی است.
✅ امشب برای #مباشرت خوب است.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی نیست.
🔰 زمان #استخاره :از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
🔸امروز روز خوب و نیکویی است.
🔸امروز برای شروع کارها خوب است.
🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز بیمار شود خیلی روز بهبود مییابد.
🔹کسی که امروز گم شود، زود پیدا میشود.ان شاء الله.
🔹 قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔹برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، خوب است.
🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔹در خرید و فروش و تجارت منفعت باشد.
🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان نیکو است.
🔸کسی که در این روز متولد شود، زیبا خواهدشد. اگر خدا بخواهد.
🔸رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔸صدقه دادن خوب است.
🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « بازوی چـپ » است.باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔹مسیر رجال الغیب از سمت شمال میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح 04:27 اذان ظهر 11:58
☜ #اذان مغرب 18:22 طلوع آفتاب 05:51
☜ #غروب آفتاب 18:04 نیمه شب 00:16
🌺 #دعای_رزق_و_روزی
🌺 روایت ازحضرت صادق علیه السلام منقول است که هر که در دو ماه پیاپی هر روز چهارصد مرتبه این دعا بخواند خدا علم بسیار یا مال بسیار او را کرامت فرماید. این است دعا: اَسْتَغْفِرُاللَّهَ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ بَدیعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ مِنْ جَمیعِ ظُلْمی وَ جُرْمی وَ اِسْرافی عَلی نَفْسی وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #جمعه است.
⏰ ذات الکرسی عمود ۱۵:۱۶
🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی #مستجاب میشود.
52.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 دعاء ندبه
- Dua Nudba -
صوت: مهدی سماواتی
ترجمه فارسی: مهدی الهی قمشهای
خط: ابوالحسن مظفری
همراه با ترجمه انگلیسی
┅┅❅🌷❅┅🌺┅❅🌷❅┅┅
4_6017009702909512361.mp3
1.26M
❣﷽❣🌼#مولودی_پیامبر
🌷با مداحی #آقای_بنی_فاطمه
دل خرابم عاشقه و سرگردونه
به حال مستی نماز حاجت می خونه
به عشق احمد
حبیب سرمد
خونه ی دل گلبارونه
می روم امشب سوی بالا
میون قلب عرش اعلی
تا ببوسم خاك پای مصطفی
🌻یا رسول ا.. مولا مولا (۳) مولا
سر بر روی قدومش دارم امشب
مست خال جمال یارم امشب
با یاد رخ او تب دارم امشب - یا اب الزهرا
می روم امشب سوی بالا
میون قلب عرش اعلی
تا ببوسم خاك پای مصطفی
🌻یا رسول ا.. مولا مولا (۳) مولا
به یمن امشب ستاره بارون عالم شد
جهان منور ز رخ ماه خاتم شد
به شور و حالم
که عشق سالم
عشق پیمبر اعظم شد
مهار دل در دستان او
لب ملک مدحت خوان او
دیده ی مادر گشته حیران او
🌻یا رسول ا...مولا مولا(۳) مولا
امشب هوای مستی در سر دارم
بر لب نوای نام دلبر دارم
چشمی سوی دو دست حیدر دارم- یا اب الزهرا
می روم امشب سوی بالا
میون قلب عرش اعلی
تا ببوسم خاك پای مصطفی
🌻یا رسول ا.. مولا مولا ( ۳) مولا
🌹 نذر میلاد خاتم المرسلین
#حضرت_محمد_صلوات_الله_علیه🌹
از نزول وحی، از آیاتِ قرآنی بگو
از تب غار حرا پیش از مسلمانی بگو
از شبِ شقّ القمر، از طاق کسری، از خسوف
از جهانی مملو از اعجازِ ربّانی بگو
از غرور از جهل، از سرمای دست دختران
از شکنجه گاه، از حالِ زمستانی بگو
از خدای لالِ مادرزاد؛ از لات و هبل
از رواج کفرِ مطلق هر چه میدانی بگو
مهربان و رحمةٌ للعالمین می خوانَمت
یامحمد(ص) از محبت های پنهانی بگو
باز کن دستار را با شیوهٔ تحت الحنک
دلبری کن از عجم! از یار ایرانی بگو
دوست دارم از لبت «سلمانُ منّا» بشنوم
لطفا از این قومیت با لحن جانانی بگو
از علی(ع) و جانشین خود در آغازِ غدیر
از همان که شیعه را شد باعث و بانی بگو
گرچه توصیفش هزاران سال فرصت میبرَد
قدرِ فهم ما...کمی از آن فراوانی بگو
ما ندیدیمَش بیا و جانِ مشتاقان، شبی-
-از نگاه نافذش وقت رجزخوانی بگو
از زمانی که درِ خیبر به دستش بوسه زد
زد زمین آنجا که مرحب را به آسانی، بگو
از هجوم ذوالفقارِ خشمگینش در اُحد
از فراری هایِ لبریز از پریشانی بگو
از لقب هایش که هر یک هست بابی از بهشت
از «أمیرالمؤمنین» در بیت پایانی بگو!
#أللهم_صل_علی_محمدوآل_محمدوعجل_فرجهم
#ألسلام_علیک_یا_رسول_الله_ص
#دخیلک_یا_رحمة_للعالمین
#لاأمیرالمؤمنین_إلا_علي_ع
#هفته_وحدت_مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امام زمان عزیز
💫آخرین جمعه تابستان
🌸را با ذکـر﷽
💫و سپس با نام شمـا
🌸آغاز می کنیم
💫امــروز،بی نظیرترین
🌸روز زندگی ام خواهد بود
💫ســلام بر تو
🌸 ای سرچشمه زندگانی
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
🌸🍃