🔴 توضیحاتی که عرض کردم بر مبنای این نیست که انتقام نمیگیریم یا نمیتونیم انتقام بگیریم؛ نه،👈 ما قطعا انتقام خواهیم گرفت و قطعا اسرائیل به دست ما نابود خواهد شد. 👉 منتهی نکاتی که عرض شد در این جهت هست که بدانیم انتقام گرفتن پیچیدگی های متعددی رو داره که ما باید مد نظر داشته باشیم.
🔴 چرا گفتم فرماندهان اصلی محور مقاومت؟!!
🔻 دو نکته میگم و میخوام بهشون کمی دقت کنید:
1️⃣ دقت کنید در طول چند ماه گذشته چند نفر از نیروها و سرداران شاخص و مهم سپاه در منطقه به شهادت رسیده اند؟ مانند سیدرضی، زاهدی، نیلفروشان و ...
2️⃣ دقت کنید مفهوم فرمانده سپاه لبنان، فرمانده سپاه عراق، فرمانده سپاه سوریه و ... چیست؟
🔻 وقتی ما میبینیم در طول ماههای اخیر دهها نیروی شاخص و فرمانده ارشد سپاه در منطقه به شهادت میرسند و وقتی ما میبینیم مسئولیت برخی از این فرماندهان در سپاه آن کشور تعریف میشود یعنی سپاه در خط مقدم نبرد با اسرائیل قرار دارد و در عمل فرماندهی محوری و اصلی این میدان با فرماندهان سپاه هست.
🔻 وقتی ما میبینیم عمده تجهیزات و تسلیحات قطعات مختلف محور مقاومت را سپاه تامین میکند و خطوط لجستیکی آن را نیز طراحی و عملیاتی میکند یعنی فرماندهان سپاه قلب و مغز میدانِ نبرد با اسرائیل هستند.
✅ حال، نکته ویژه اینجا دیده میشود که با تدابیرِ معقولانه و دقیق فرماندهان سپاه، ایران در آرامش و امنیت حداکثری قرار گرفته تا بتواند مدیریتِ بهترِ میدان نبرد را داشته باشد.
✅ آیا نباید به فرماندهان سپاه دستمریزاد گفت که رژیم صهیونی را فرسوده و رو به زوال کرده اند بدون اینکه ایران را درگیر مستقیم این نبرد سخت کرده باشند؟
✅ بدانیم ایران، ذخیره استراتژیک محور مقاومت است که باید برای پس از نابودی اسرائیل حفظ شود نه اینکه بر مبنای هیجانات و احساسات بخش قابل توجهی از ظرفیتش در نبرد با اسرائیل سوزانده شود.
🔴 ای کاش راویان 8 سال دفاع مقدس در این ایام بسیج بشن و روایت 8 سال جنگ رو بر اساس طرح و برنامه عملیات های نظامی که انجام دادیم رو برای افکارعمومی تشریح و تبیین کنن که ما برای اینکه یک عملیات انجام بدیم چند ماه باید کار اطلاعات-شناسائی انجام میدادیم، چقدر و چگونه نیروها رو آموزش ویژه میدادیم ( مثلا یک عملیات ما بخشیش در مسیر یک رودخانه بود پس برای این عملیات، نیروهای عمل کننده باید شنا یاد میگرفتن و بهشی از اونها باید غواصی رو آموزش میدیدن و .... )
🔻 اگه دشواریها و ویژگیهای عملیاتهای ما در دفاع مقدس تبیین بشه خیلی از شبهات و گرههای ذهنی ما در خصوص نبرد با اسرائیل برطرف میشه
🔹 در دفاع مقدس اینطوری نبوده که ما هر روز عملیات کنیم یا همه عملیاتهای ما با موفقیت روبرو بشه ( مثلا عملیات کربلای 4 رو برید مطالعه کنید که چگونه شکست خوردیم و چقدر شهید دادیم!)
🔻 جنگیدن، مثل دعوای خیابونی نیست که هر کی یک چوپ و قمه دستش بگیره و حمله کنه، کلی قواعد و پیچیدگی داره که باید لحاظ بشه
🔻 تازه با همه این احوال، جنگ زد و خورد داره، میکشی و کشته میشه، شکست و پیروزی داره، شما نگاه کنید در طول 8 سال دفاع مقدس ما چه تعداد از فرماندهان ارشدمون رو از دست دادیم؟ چقدر شهید دادیم؟ چقدر مجروح دادیم؟ چقدر هزینه دادیم؟ و ... اینطوری نیست که ما فقط میزدیم و درو میکردیم و جلو میرفتیم...
✅ متاسفانه جنگ رو برامون درست تعریف و تشریح و تبیین نکردن و حالا همین موضوع تبدیل به یک چالش شده که ما فرماندهانی که بیش از 40 ساله در میدان جنگ و نبرد هستن و بعضا بارها و بارها به نزدیکی شهادت رسیدن رو متهم به ترسویی و عافیت طلبی میکنیم؟!!!!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اشتیاقی که به
🍂دیدار تو دارد دل من
✨دل من داند و
🍂من دانم و دل داند و من
#مولوی
هشتم مهر روز بزرگداشت
مولانـای جـان گرامـی باد 🌼🍁
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙💫زندگی زیباتر از آن است که
🤍💫اخـــم کـــنـــی
💙💫شادتر از آن است که
🤍💫غــصــه بــخــوری
💙💫و کوتاه تر ازان است که
🤍💫بـیـهـوده تـلـف کـنـی
💙💫الهی تو این گردش روزگار
🤍💫هر چی غم و ناراحتی
💙💫ازتــــون دور بـــشـــه
🤍💫و هر چی خوبی و قشنگیه
💙💫نصیب لحظه هاتون بـشـه
💙💫یکشنبه تون عالی با الطاف خدا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز قیامت
بعضیها به خدا می گویند:
خدایا ما را
به دنیا برگردان تا بهتر عمل کنیم.
خدا می گوید :
هر روز تو را برگرداندیم.چه کردی؟
🔺فرصتارو نسوزونید.
🔸خوب زندگی کنید
🔹و خوش اخلاق باشید.
🌸🍃
🍃 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
قال امیرالمومنین علیه السلام
ان الله کتب القتل علی قوم و الموت علی آخرین و کل آتیه منتیته کما کتب الله له فطوفی للمجاهدین فی سبیل الله و المقتولین فی طاعه .
✍ حضرت اميرالمومنين على عليه السلام فرمود :
خداوند براى گروهی کشته شدن
و برای گروهی دیگر مرگ
را مقرر نموده و هر کدام به اجل معین خود آنسان که مقدر کرده است می رسد
🥀 پس خوشا به حال مجاهدان راه
خدا و کشتگان راه اطاعت او .
📓 : نهج السعاده : ج ۲ ، ص ۱۰۷
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕تقدیم با احترام به شما دوستان
🌷یکشنبه ۸ مهر ماهتون
💞سرشاراز موفقیت
🌷ان شاءالله
💞قلبتون لبریزاز مهربانی
🌷وجودتون
💞سرشاراز سلامتی
🌷زندگی تون
💞پراز عشق و محبت
🌷وعاقبت بخیر
💞باشید و خوشبخت
🌷یکشنبه تون پراز بهترینها
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 در این روزهای سخت زندگی
🌸 در این برهوت بی مهری ها
🌸 یک لبخند به لب کسی نشوندن
🌸 بزرگ ترین هنر دنیاست...
🌸 امروز شما هنرمند باشید
🌸 دوست خوبم!
🌸 امروز لبخند فراموش نشه!
🌸 روزتون پر از عشق و لبخند
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃زندگی مثل
🌷چای درست کـردن میماند
🌷خودبینی ات را بجوشان
🌷نگرانی هایت را تبخیر کـن
🌷غـم هایت را رقـیـق کـن
🌷اشتبـاه هایت را از صافی بگذران
🌷و آنوقت طعم خوشبختی را بچش
روزتون سرشاراز موفقیت 🌸🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺الهی امروز برایت
همان روزی باشد که می خواهی
همان هایی را ببینی که دوستشون داری 🌺🍃
همان حرف هایی را بشنوی که دلت می خواهد ❤️
و همه چیز، همان جوری
پیش برود که آرزویش را داری 🌺🍃
🍃🌺خوشبختی برایِ هرکس
تعریفِ ویژه ای دارد،
و من خوشبختی به سبکِ خودت
را برایِ تو آرزو می کنم🌺🙏
روزتون سرشار از عطر خداوندی ❤️
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 حجتالاسلام رفیعی: شهادت #سید_حسن_نصرالله در سازمان ملل و نیویورک و آمریکا رقم خورد
🔹حجت الاسلام رفیعی در حرم مطهر #حضرت_معصومه (س):
چراغ سبز آمریکا و اروپا چنین جراتی را به نتانیاهو داده که یک روز شهید هنیه را در تهران و روز دیگر #شهید_سید_حسن_نصرالله را در بیروت ترور کند.
در زمان ایشان بود که کسی از تله جنگ صحبت نکرد
کسی #حزب_الله را تضعیف نکرد و نگفت به تنهایی نمیتواند
کسی به دشمن نگفت ما را آدم حساب کن و نگفت بیا برادر باشیم.
کسی نگفت اسلحه را زمین بگذاریم
و به محض دستور رهبری، کنسولگری دمشق عملیات وعده صادق انجام گرفت . #پزشکیان #شهید_سید_حسن_نصرالله
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پرچم افراشته رمز وطن ماست
حتی سحر مرگ به روی کفن ماست
بمناسبت #هفته_دفاع_مقدس
🇮🇷 #دفاع_مقدس #شهید_سید_حسن_نصرالله
❌ نفوذ تحلیل غلط به سیستم ها میدهد
مثلا نفوذ پاسخ به ترور #هنیه را با انواع و اقسام تحلیل ها به بعد از انتخابات #آمریکا حواله میدهد. نفوذ برای دشمنان زمان میخرد تا جنایات بیشتر انجام دهند. نفوذ فرمول خویشتنداری و عدم افزایش تنش و تله جنگ را جلوی تصمیم گیران میگذارد. نفوذ ما را از هر اقدام بازدارنده ای باز میدارد. #نفوذ به ظاهر مثل ما هست اما نتیجه عملش به نفع دشمن است....
قال رسول الله (ص):
القبر ینادی فی کل یوم بخمس کلمات ،انا بیت الوحده فاحملوا الی انیسا وانا بیت الظلمه فاحملوا الی سراجا انا بیت التراب فاحملوا الی فراشا،انا بیت الفقر فاحملوا الی کنزا وانا بیت الحیات فاحملوا الی تریاقا
واما الانیس فتلاوه القران
،اما السراج فصلاه اللیل
واما الفراش فعمل الصالح
واما الکنز فلا اله الا الله
واما التریاق فالصدقه .
رسول خدا (ص ) فرمود : قبر هر روز با پنج جمله ،ندا می دهد :
من خانه تنهایی هستم پس همدمی به سوی من آورید.
من خانه تاریکی هستم چراغ همراه آورید.
من خانه خاکی هستم پس فرش بیاورید
من خانه فقرهستم گنج وسرمایه بیاورید .
من خانه مارها هستم با خود پاد زهر بیاورید.
همدم ما در قبر ، تلاوت قرآن است
چراغ قبر، نماز شب است
فرش قبر ،عمل نیک است
گنج قبر، کلمه لا اله الا الله است
پادزهر قبر، صدقه است .
مجموعه ورام -ابی الحسین ورام
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ثواب خواندن سوره قدر هنگام وضو وآیه الکرسی بعدوضو:
مَنْ قَرَأَ عَلَى أَثَرِ وُضُوءٍ آیَهَ الْکُرْسِیِّ مَرَّهً أَعْطَاهُ اللَّهُ ثَوَابَ أَرْبَعِینَ عَاماً وَ رَفَعَ لَهُ أَرْبَعِینَ دَرَجَهً وَ زَوَّجَهُ اللَّهُ تَعَالَى أَرْبَعِینَ حَوْرَاءَ.
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
«هر کسی که بعد از وضو آیه الکرسی را بخواند، خداوند ثواب چهل سال [عبادت] را به او میدهد، چهل درجه او را بالا میبرد و چهل حور العین به او داده میشود».
ولی در مورد قرائت سوره قدر بعد از وضو گرفتن آمده است: َ رُوِیَ أَنَّ مَنْ قَرَأَ بَعْدَ وُضُوئِهِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ تَمَامَ الْوُضُوءِ وَ تَمَامَ الصَّلَاهِ وَ تَمَامَ رِضْوَانِکَ وَ تَمَامَ مَغْفِرَتِکَ لَا تَمُرُّ بِذَنْبٍ قَدْ أَذْنَبَهُ إِلَّا مَحَتْهُ.
کسی که بعد از وضویش سورهی قدر را بخواند، و سپس بگوید: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک تَمَامَ الْوُضُوءِ وَ تَمَامَ الصَّلَاهِ وَ تَمَامَ رِضْوَانِک وَ تَمَامَ مَغْفِرَتِک»؛
(خدایا من از تو وضوی کامل، نماز کامل، رضایت کامل و بخشش کامل را میخواهم)،
گناهی در پرونده او نخواهد ماند، مگر آنکه محو میشود. بنابراین هر کلام از این سوره ها و ذکر ها ثواب مخصوص به خود را دارد که می توان از آن ها بهره برد.
مرور دو پیام اخیر #امام_امت و تطبیق آن بر موضعگیریهای خودمان:
✅ جنایتکاران صهیونیست بدانند که بسیار کوچکتر از آنند که به ساخت مستحکم حزبالله لبنان صدمۀ مهمی وارد کنند.
✅ همۀ نیروی مقاومت منطقه در کنار حزبالله و پشتیبان آن است.
✅ سرنوشت این منطقه را نیروهای مقاومت و در رأس آنان حزبالله سرافراز رقم خواهد زد.
✅ بر همۀ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.
✅ اساسی که او در لبنان پایهگذاری کرد و به دیگر مراکز مقاومت جهت بخشید... با فقدان او نه تنها از میان نخواهد رفت که...استحکام بیشتر خواهد یافت.
✅ ضربات جبهۀ مقاومت بر پیکر فرسوده و رو به زوال رژیم صهیونی بحول و قوۀ الهی کوبندهتر خواهد شد.
✅ ذات پلید رژیم صهیونی در این حادثه به پیروزی دست نیافته است.
✅ سیّد مقاومت یک شخص نبود، یک راه و یک مکتب بود و این راه همچنان ادامه خواهد یافت.
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پنجم🎬: صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با س
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ششم🎬:
در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست.
رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب!
راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست.
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟!
صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه....
وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری..
رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند
رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست.
مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم.
محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت وگفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره...
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟!
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد.
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم.
مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟!
صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه
مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد
صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد..
مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست..
صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم..
مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🌺🍂🌺🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفتم🎬:
مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟!
آااخ محیا....
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند.
صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده...
اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری...
اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هشتم🎬:
صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند.
مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟!
صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که...
صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم.
مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود.
صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین...
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...
صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟
اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟
مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه..
صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا....
مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد...
واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند.
مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_نهم🎬:
صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه...
مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد.
رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد.
آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد.
مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد.
آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد.
رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند.
رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟!
مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم مینشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی...
رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد...
مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند.
رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین.
مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست..
رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم.
مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون...
رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟!
مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم.
ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼