eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هروقت‌خواستۍگناه‌ڪنۍ ، یڪ‌لحظہ‌بایسـت به نَفْسِت بگو اگه یڬ‌بار‌دیگه وسوسم‌کنے شکایتت‌رو‌به امام‌زمان‌میکنم. اگه می تونی حُـرمـت اقا رو بشکنی برو گناه کن... 💔
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من ✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، ✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ گویند 🌻‌⃟🍂๛فرج مولا صلواتـــــــ
دشمن بداند هفت آسمان و اوج فلک را که رد کند. . قدش نمی رسد که سید علی را رصد کند:)🤍. .
استاد عملیات روانی؛ خطبه کامل عربی قرائت سوره های بلند قرائت نماز عصر دیر ترک کردن مصلی خدا حفظش کنه برامون آقارو...
نظرتون چیه یه مرور بکنیم؟😉 👈🏻 با موشک باران گسترده زدیم اسرائیل رو خار و خفیف کردیم! (اونی که آمریکا پشتشه) 👈🏻بعدش توسط اون تهدید شدیم! (نتانیاهو) 👈🏻جلسات معمولی رهبرمون رو هم کنسل نکردن! یعنی پناهگاه نیستم و وسط شرایط جنگی نماز جمعه گذاشتم و به همه جهان مخابره میکنم من چه ساعتی کجا هستم😃 👈🏻رئیس جمهورمون لاتیش رو پر کرد وسط تهدیدا پاشد رفت قطر!🕶 (جایی که ترورش عین آب خوردنه) 👈🏻وزیر امور خارجه مون وسط بمباران بیروت پاشد رفت اونجا و راست راست جلوی دوربینا حرکت کرد از فرودگاه تا محل جلسه😚 (دو کیلومتری محل شهادت سید حسن نصرالله) 👈🏻سردارحاجی زاده و سردار سلامی و سردار باقری‌ توی نماز جمعه دیده نشدن (یعنی دست به دکمه منتظریم غلطی بکنین🥰) 👈🏻نصف مسئولین رده اول مملکت توی صف اول نمازجمعه‌ بودن!! 👈🏻 حتی مردم هم برخلاف شایعات دشمن نه تنها تو پناهگاه نبودن بلکه حضور میلیونی داشتن! 👈🏻و دقیقا همزمان با سخنرانی آقا، محل سکونت نتانیاهو رفت زیر موشک باران حزب الله🔥 حالا به نظرتون قدرت اول دنیا کیه؟🥸 شما سنگرشکن دارید ؟ ما خیبرشکن داریم :))
54.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋😍 اینو واسه بقیه درست نکن چون دردسر میشه 😂🤕 از بسسسس خوشمزس دیگه ولت نمیکنن همش میگن درست کن🤦🏻‍♀️ میتونی داخلش پنیر پیتزا هم بریزی ،مواد میانی دلخواهه ولی یبار به روش من درست کنی عاشق میشی 😋 ✨️مواد لازم : یه دونه پیازدرشت نگینی ۲۵۰ گرم گوشت یا مرغ چرخ شده ۷ تا دونه قارچ درشت یه دونه فلفل دلمه متوسط نگینی یه ق غ سرپر رب گوجه نمک فلفل زردچوبه آویشن به مقدار ذائقه خمیریوفکا مخصوص غذا لوازم قنادیا و سوپر مارکتها دارن پیازداغ + گوشت و ادویه ها رو سرخ کنید قارچ و فلفل دلمه اضافه و تفت بدید ، رب گوجه هم اضافه و حسابی سرخ کنید و بذارید از دما بیفته ، مثل ویدیو داخل خمیریوفکا بپیچید و داخل روغن یا سرخکن سرخشون کنید ، بیییینطیره 😋😋😋 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
54.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋😍 تخم مرغ یک عدد آب ولرم یک لیوان خمیرمایه یک قاشق غذاخوری نمک کمی روغن مایع ۳ قاشق غذاخوری آردتقریبا ۴ لیوان شکریک قاشق غذاخوری سرخالی تخم مرغ وزعفران برای رومال یک عدد کنجدوسیاه دانه برای تزیین ابتدا خمیرمایه وشکروآب ولرم روباهم مخلوط کرده وچنددقیقه بهش زمان میدیم تاعمل بیادوحجمش دوبرابربشه بعدتخم مرغ ،روغن مایع ونمک روباهم مخلوط میکنیم ودرآخر آردروکم کم میریزیم تابدست نچسبه واگه چسبندگی داشت دستمون روکمی چرب میکنیم وخمیرروورزمیدیم وچسبندگی اونومیگیریم روی خمیررومیپوشانیم حدودایک ساعت استراحت داده تاوربیاد بعدپف خمیرروگرفته یکم ازخمیرروبرداشته پهن میکنیم و مطابق کلیپ دوطرف روبرش میدیم موادآماده شده رووسط خمیرمیزاریم یک مقدارپنیرهم روی موادمیزاریم وبه صورت چپ وراست برشهاراروی هم میزاریم ابتداوانتهای کارروحتمافیکس کنید  داخل سینی روکاغذروغنی میزاریم چرب میکنیم بعدازاتمام کاردوباره خمیررویک ربع استراحت میدیم بعدروشوبازرده تخم مرغ وزعفران رومال میزنیم وباکنجدوسیاه دانه تزیین میکنیم درفرازقبل گرم شده بادرجه ۱۸۰ بمدت تقریبا۲۵ دقیقه میزاریم ⚡️نکته:موادمیانی که لای خمیرمیزاریم نباید داغ باشه موادمیانی: برای موادمیانی هم میتونیدازهرچیزی استفاده کنید مثل سویا ،قارچ،گوشت چرخ کرده، سیب زمینی، فلفل دلمه،گوشت مرغ چرخ شده سوسیس و... من ازگوشت چرخ شده،پیاز،فلفل دلمه،قارچ،رب ،ادویه وپنیرپیتزااستفاده کردم 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
78.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋😍 ایده ایی از پلو یونانی یه پلومخلوط با ترکیبات مرغ و سبزیجات بسیار خوش عطر و طعم چیزایی که میخواییم برای ۴ نفر سینه مرغ ۱عدد بزرگ ۱ هویج متوسط نگینی ریز ۱ فلفل دلمه متوسط نگینی ریز قارچ ۴۰۰ گرم سیر ۲ حبه بزرگ ماست همزده ۲ ق.غ گوجه فرنگی ۲ تا پوره شده برنج ۳ پیمونه زردچوبه ۱ق.چ سرپر، فلفل سیاه نصف ق این پلو مخلوط زنجبیل تازه له شده و فلفل قرمز هم داره که من نزدم چون حساسیت دارم شما میتونید به دلخواه اضافه کنید خوش عطر تر هم میشه برای این غذا برای اینکه دون دربیاد من برای برنج هاشمی اینکارو کردم ۱۵ دقیقه تو آب و نمک خیس کردم بعد با دو برابر مقدار برنج گذاشتم رو شعله بالا بجوشه و ۴ دقیقه که جوشید آبکش کردم و گذاشتم تو آبکش کاملا آبش بره و با مواد پلومخلوط ترکیب کردم✅ برنج حتما باید زنده تر آبکش بشه✅م برای تهدیگش حتما نون یا سیب زمینی بزارید چون پوره گوجه فرنگی داره اگر تهدیگ برنجی باشه میسوزه✅ حدود ۱ساعت بزارید با شعله کم دم بیاد✅ در آخر بهش روغن و کره اضافه کنید✅ 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍩🍔🧁
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش 😋 لقمه کباب یا چلو کباب؟😍 ✅مواد لازم: سویا خشک  ۲۰۰ گرم زردچوبه ۱ ق غ گوشت چرخ کرده ۳۰۰ گرم پودر سوخاری ۱/۴ پ روغن ۲-۳ ق غ جعفری خشک یا تازه ۲ ق غ (هر سبزی معطری که دوست دارین) نمک ۱ ق غ پاپریکا پودر پیاز پودر، تخم گشنیز، فلفل سیاه از هرکدام ۱ ق چ آب برای سویا ۳-۴ لیوان سویارو با  آب و زردچوبه بزارید روی حرارت تا ۱۰ دقیقه بجوشه، بعد آب اضافیش رو بگیرید، داخل غذاساز سویا، گوشت چرخ کرده، میکس کنید بعد آرد سوخاری، روغن ، جعفری خشک، نمک و ادویه هارو بریزید و میکس کنید، مواد رو داخل زیپ کیپ بریزید و مرزبندی کنید  و داخل فریزر نگهداری کنید هروقت که هوسشو کردی بیرون بیارو داخل تابه سرخ کن، فوق العاده ترد و عالی شده جذب روغن کمی هم داره، نوش جان. 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 🍕🍔🧁
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_پنجم🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه
🎬: آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد. نه کیسان حرکتی می کرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟! مهدی که فکر می کرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟! لبخند مهدی پر رنگ تر شد و گفت: آره پسرم مال جوونیای منه... کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: و این خانم... چقدر شبیه... مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: شبیه مادرت محیاست درسته؟! با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: ش...ش..شما کی هستین؟! مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی...من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو بار دار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمی دانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم. مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد. کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟ مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد. کیسان اشاره کرد و گفت: تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی...گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان.. کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: آخه چطور ممکنه؟! مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان می کشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب می کرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود. پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود. کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: پدر... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند. کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود. ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت. پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند. مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد. کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا! مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان. مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت. داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟! کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست. مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد. مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟! کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد. کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم. کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند. در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم، آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟! مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی... کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و... کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام... مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو‌ محیا الان کجاست؟! کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین... مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابو‌معروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ... مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت. حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود. کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید... مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼