eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.5هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند. کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود. ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت. پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند. مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد. کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا! مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان. مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت. داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟! کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست. مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد. مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟! کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد. کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم. کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند. در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم، آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟! مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی... کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و... کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام... مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو‌ محیا الان کجاست؟! کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین... مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابو‌معروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ... مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت. حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود. کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید... مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌ شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود، انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد. در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را می کشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچ‌چیز از وقایع اطرافش نمی فهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود. مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد، چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان می روند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود. کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد. کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد گفت:توو... صادق کیسان را در آغوش گرفت و‌گفت: بالاخره به هم رسیدیم داداش و بعد آهسته تر ادامه داد: من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت. دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را می نگریست بغضش شکست و‌گفت: دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد: آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه می گن کشته شده و یکدفعه می گن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش... رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه می کرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو‌ میشد: بچه ام محیا... کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت: شما...شما چی گفتین؟! رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت: پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره... کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...شما گفتین محیا... در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت: آره پسرم، این خانم مادر بزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده... رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست... رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت:ت...ت...تو پسر محیای منی؟! اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود. رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد. صدای مهدی بلند شد مامان رقیه... در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه می پاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت: شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟! در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
حکایت مرد زاهد و ریا کاری مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد . بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست. پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم ! پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید. 🌸🌸🌸🌸
داستان کوتاه «نفس گرم» ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می‌شنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود. آن شخص به دوست ابوریحان می‌گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.» دوست ابوریحان او را نصیحت می‌کرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمی‌داند. آن زن اگر تو را می‌خواست حتما پس از سال‌ها باز می‌گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.» سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.» میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.» میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید. گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می‌کرد آن مرد با همسر بازگشته‌اش اشک‌ریزان وی را بدرقه می کردند. 🌸🌸🌸🌸
یک لنگه کفش روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. 🌸🌸🌸🌸
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی 🏷 قسمت سوم ▫️بـعد - حضرت امام زمان (عج) - فرمودند: 🔶 پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفی تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد. و به من فرموده است: 🟧 " فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش هميشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجت بر خلق تمام شود. فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است. پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز می‌كنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند. 🕯ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت می‌بـاشـند. با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث می‌كنند و حجتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل می‌كنند. فرزندم، بر تمامی مصايب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهای زرد و سفيد را بين حطيم (3) و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند. ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد. آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روی زمين بر می‌اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر می‌نمايد. احكام دين در جای خود پياده می‌شوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم می‌سازد." ▫️بعد فرمودند: 🔶 آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری. ♦️ابـن مهزيار می‌گويد: ▫️چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم. در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند. مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: 🔶 اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری. ▫️بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـياری فرمودند. پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم. ⬅️ بركات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۵۹ تا ۶۳ (3) حطيم: محلّى در مسجد الحرام كنار خانه كعبه است. * در این تشرف علی بن مهزیار در توصیف چهره حضرت بیان کرده است: «بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.» ظاهرا منظور از عبارت «مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده»، این است که آن خال در چهره مبارک حضرت (عج) به وضوح دیده می‌شود. همچنین گفته است: «موی عنبربوی سياهی داشت.» که «عنبربو» در اصطلاح اهوازی به معنی خوشبو به کار می‌رود و منظور از «موی عنبربو»، موی خوشبو و زیبا هست. 🏷
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۱۵ مهر | میزان ۱۴۰۳ 🗓 ۲ ربیع الثانی ۱۴۴۶ 🗓 6 اکتبر 2024 ❌ در ۱۳ مهر ساعت ۱۴:۵۰ ظهر وارد برج می گردد. ❌ ۱۶ مهر ساعت ۳:۱۰ صبح قمر از برج عقرب خارج می شود. 🌹 متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️6 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️32 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️40 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ❇️ روز ۱۰۰ مرتبه : یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام "ای صاحب جلال و بزرگواری" ❇️ روز که به اسم امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌باشد، می‌شود، روایت شده است که در این روز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شود. ❇️  (یا ) ۴۸۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب می‌شود. ⛔️ برای و دادن روز مناسبی نیست. ✅ برای و روز مناسبی است. ⛔️ برای گرفتن روز مناسبی نیست. ✅ برای روز مناسبی است‌. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست‌‌‌. ⛔️ امشب برای خوب نیست. ⛔️ برای رفتن روز مناسبی نیست. 🔰 زمان :از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. 🔹امروز روز سختی است. 🔹امروز برای شروع کارها خوب نیست. 🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز بیمار شود پس از سه روز بهبود یابد. 🔸کسی که امروز گم شود، پس از چند روز پیدا میشود. 🔸قرض دادن و قرض گرفتن حتی الامکان انجام نشود. 🔸برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، مناسب نیست. 🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔸خرید و فروش و تجارت،متوسط است 🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و حویشاوندان خوب است. 🔹در این روز، سفر توصیه نمیشود. 🔹رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب است. 🔹صدقه دادن خوب است. 🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در 《 پشت پا 》 است.باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔸مسیر رجال الغیب از سمت شمال میباشد. بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید. چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت):بسم الله الرحمن الرحیم، السلام علیک یا رِجالُ الغیب. السلام علیک ایتها الارواح المُقَدّسه. اَغیثونی بِغَوثه و اُنظروا اِلَیَّ بِنَظره یا رُقبا یا نُقبا یا نُجبا یا ابدال یا اوتاد یا غوث یا قُطُب و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. ☜ صبح 04:40 اذان ظهر 11:53 ☜ مغرب 17:59 طلوع آفتاب 06:04 ☜ آفتاب 17:41 نیمه شب 23:11 🌹 🌹 از شیخ بهایی (ره) منقول است :هر کس صد بار این دعا را بخواند تا ده (10) روز، هر روز ده (10) بار و ابتداء از روز چهارشنبه شروع کند اگر مطلب او روا نشد با من مخاصمه کند : بسم الله الرحمن الرحیم ، یا مُفَتِّحَ الاَبواب و یا مُقَلِّبً القُلوبِ و الاَبصارِ و یا دلیلَ المُتَحَیِّرینَ و یا غیاثَ المُستَغیثین ، تَوَکَّلتُ عَلَیکَ یا رَبِّ وَاقضِ حاجَتی و اکفِ مُهِمّی ، و لا حولَ و لا قُوَّهَ اِلّا بِاللهِ العَلیِ العَظیم ، و صلی الله علی محمد و آلِهِ اَجمَعین باید آداب و شرایط  دعا کردن رعایت گردد . 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی عمود ۱۴:۱۲ 🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی میشود.
۔(2).mp3
35.12M
﷽ برای 🔈 دعای صحیفه سجادیه 🤲🏼 دعای 🟩 امام سجاد علیه‌السّلام برای 👤حاج میثم 🏷 🕰 ۱۴:۳۸ ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
🔘 قصه کوتاه سلیمان‌بن داوود از نادر پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سال‌ها بر انسان‌ها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را می‌دانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است. درباره ثروت ایشان آورده‌اند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که می‌خواست به جایی برود روی آن فرش می‌نشست و هر جا و با هر سرعتی که می‌خواست، آن فرش وی را به مقصد می‌رساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن می‌گفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی‌ اسرائیل). سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، ۲۵ فرسخ از جنیان، ۲۵ فرسخ از پرندگان، ۲۵ فرسخ از انسان و ۲۵ فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان می‌آوردند. در آشپزخانه‌های آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند، ۴۰ هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ می‌شد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود می‌پخت. روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود:‌ تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو. سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را می‌دیدند و گمان می‌کردند که زنده است. بعضی می‌گفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست. عده‌ای می‌گفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانه‌هایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است. نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت می‌رود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب می‌شود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد. پس از این داستان درس می‌گیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر می‌شود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‌ 📚 داستان کوتاه ️ پیرمرد داخل سالن یه گوشه ای تنها نشسته بود. داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد ، من رو یادتون هست؟ معلم گفت خیر عزیزم فقط می‌ دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه من رو از یاد برده باشید؟ یادتان هست ساعت گران‌قیمت یکی از بچه‌ ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌ آموزان کلاس را بگردید. گفتید همه ما باید سمت دیوار بایستیم ومن هم که ساعت را از روی بچگی دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم ، که آبرویم را می‌برید ، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ دانش‌ آموزان را تا آخر انجام دادید. تا پایان آن سال و سال های بعد هم در آن مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🌷 معلم گفت: من باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌ آموزان چشم‌ هایم را بسته بودم. 👌 تربیت و حکمت معلمان، دانش‌ آموز را بزرگ می نماید.
شڪستن‌توبہ مثل‌پوشیدن‌لباس‌چرڪامون‌بعداز دوش‌گرفتنہ!:)'🙂💔.. ..
🌿|•• میگفت↯ بھ‌جایِ اینڪھ‌عکسِ‌خودتونُ‌بذارید پروفایل‌تا‌بقیھ‌با‌دیدنش‌بھ‌گناھ‌بیوفتن؛ یھ‌تلنگر‌قشنگ‌بذارید‌ڪھ‌با‌دیدنش بھ‌خودشون‌بیان..☝️💔|•• خیلی راست میگفت... ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش آخوندای دیگه از شما یاد می‌گرفتند! کاش همه روحانیون مثل شما بودند! 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه را بیمه کنیم 🍃با صلوات بر 🌷حضرت محمد ص 🍃و خاندان پاک و مطهرش 🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💬وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💬وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🔹 🍁🍂
آدما های مغرور دو دسته اند: مغرورِ خوب و مغرورِ بد مغرورِ خوب هیچ وقت تو هیچ چیز جلو نمیره، اما اگه جلو بری و ازت محبت ببینه چند برابر بهت محبت میکنه... اما مغرورِ بد هر چه بیشتر بهش محبت کنی و علاقتُ بهش ثابت کنی غرورش پررنگ تر میشه ودست تو دستِ غرور میزاره و باهاش میره و ازت دورمیشه و جواب محبت هاتو با سردی میده! گاهی باید قبول کنیم برای داشتنِ حالِ خوب باید از دوست داشتن دسته ی دوم دست برداریم، دوست داشتن آدم هایی که غرورشان اولویتشان است آزار دهندست... و هرچه بیشتر دوستش داشته باشی بیشتر اذیت میشوی و ضربه میخوری! عشق و خوشبختی غرورِ فراموش شده میخواهد! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼با همه سختی ها بیا زیبا زندگی کنیم💛 🍃🌼که یادم بمونه خدا پشت و پناه همیشگیه 💛 سلام صبحتون شـاد و زیبـا 🌼🍃 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺يکشنبه تون زیبـا 🎊ان شاءالله امروز 🌺بهترین روز 🎊زندگیتون باشه 🌺سرشارازشادی وآرامش 🎊لبریزاز موفقیت و لبخند 🌺ودعای خیربدرقه راهتون 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 از جنس چشمه باش 🍃 جاری وزلال..‌ 🌊 ازسنگها بگذر 🍃 ودر مسیرت 🌊 سبزی وشادابی را 🍃 هدیه ی دیده ی رهروان کن 🌊 تادر تو دمی بیاسایند... 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمردی میگفت: پیر شی ولی نوبتی نشی! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی وقتی دیگه قادر به انجام کارهات نیستی، بچه هات برا نگهداری ازت نوبت تعیین نکنند و باهم دعوا کنند.. پیر نوبتی نشین الهی 🍁 🍁🍂
👈هر احساسی پیامی برای ما دارد 🔸افسردگی پیامی دارد و می گوید: سبک زندگیم خوب نیست و راکد بودن را باید رها کنم و به جای حس بیهوده بودن حس مفید بودن را تقویت کنم. 🔸اضطراب پیامی دارد و می‌گوید: خودم را بیش از حد درگیر مسائلی کرده‌ام که ارتباطی به من ندارند. 🔸استرس پیامی دارد و می‌گوید: روی مسائل زندگیم تسلط ندارم و باید مهارت‌هایم را افزایش دهم و نیاز به مرتب‌تر کردن زندگیم دارم. 🔸کمبود اعتماد به نفس پیامی دارد و می گوید: من به وعده‌هایی که به خودم می‌دهم عمل نمیکنم و دیگه نمیتوانم روی خودم حساب کنم. 🔸زود رنجی برای من پیامی دارد و برای میگوید: دچار خودبزرگ بینی هستم و کوچکترین مخالفتی را برنمی تابم چرا که تصور می کنم هرآنچه که می پندارم بی‌شک درست است. 🔸در واقع تمام احساس‌های منفی در باطن خود پیامی دارند و اشاره به نقطه ضعفی از ما می کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سه چیز "هرگز نمیرسید" :🍂🍁 بستن دهان مردم، جبران همه‌ی شکست ها، رسیدن به همه آرزوها... سه چیز حتما به تو میرسد: مرگ، نتیجه عملت، رزق و روزی اگر میخواهی در زندگی به همه چیز برسی، توکل به خدا را سر لوحه‌ی همه‌ ی امور زندگیت قرار بده..🍂🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁هر روز می تواند 🍂يك رنگ متفاوت داشته باشد 🍁اصلا يك روز ديگر باشد 🍂نه شبيه ديروز 🍁نه شبيه خيلی از روزهای رفته 🍂شبيه خودش 🍁شبيه يك روز خوب 🍂صبحتون عالی حال دلتون خوب 🍁امروزتون پر از خبرهای خوب 🍁🍂