eitaa logo
مدرسه مهدوی 🌤
7.1هزار دنبال‌کننده
710 عکس
194 ویدیو
284 فایل
این کانال باهدف انتشار محتوا پیرامون حضرت مهدی(عج) ویژه #کودک و #نوجوان، برای مربیان و والدین گرامی تشکیل شده است. کانال مدرسه مهدوی زیر نظر معاونت کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم می باشد 0233781415 ادمین: @Kodak_Nojavan_Mahdaviat @ Mm_31312
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💠بمناسبت ، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛ 🌟مسابقه بزرگ " " ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد ✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند. 🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان 🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان 🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان 💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/14259 📲 لینک دانلود فایل https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf 🖥لینک سامانه مسابقه؛ quiz.balagh.ir 🆔 @balagh_ir
@madreseh_mahdavi پوستر ولادت.png
1.49M
🖼 3⃣ روز دیگر تا 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌺 🌸🌺 🌺 🖋بسم الله النور سلام به همه همراهان گرامی مدرسه مهدوی و خیر مقدم خدمت عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند 💐 📜برنامه کانال در (5شعبان تا 15 شعبان)🌹👌 ⏰صبح ها : (پیام های کانال ویژه و علیه السلام می باشد) 📝 🖼 🎧 🎀 📺 🖍 و.... ⏰عصرها : هر روز یک فصل از کتاب در کانال ارسال می شود. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
📣📣 📱مسابقه بزرگ 🌸به مناسبت 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 👦(ویژه دبستانی ها)🧕 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال در ایتا به نشانی👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe مراجعه نمایید. ⏰ 🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ: 8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز (علیه السلام) 💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید. 🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF 🎉به مناسبت 🎉 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با به کانال در ایتا مراجعه کنید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
📖فصل هفتم 💠 - نمی‌فهمم که چرا باید نامه را توی چوبی جاساز کرده و آن را حمل می‌کردی! روی پله دوم حیاط، کنار زهری می‌نشینم و دستم را مقابل پیشانی‌ام می‌گیرم، تا چشمانم از نور شدید آفتاب در امان بماند: - مانده تا با سیاست‌های ما آشنا شوی‌، سر راه‌مان اگر با شخص نفوذی یا نظامی برخورد می‌کردیم، یا اگر ما را شناسایی می‌کردند، اکنون در سیاه‌چاله‌ها به سر می‌بردیم. به‌همین‌علت نامه را مخفیانه حمل کردم که از گزند مأموران عباسی در امان باشیم. زهری همچنان‌که سر پایین انداخته، تا نور خورشید چشمانش را آزار ندهد، با شنیدن سخنانم در فکر فرو می‌رود. به درز پله‌ای که کمی ترک برداشته نگاه می‌دوزد و دیگر هیچ نمی‌گوید. درهمین‌حال محمد از اتاق بیرون می‌آید، نگاهی به من می‌اندازد و یک نگاه به گاری روغن‌ها که گوشه حیاط است: - پدر امروز کاروکاسبی را تعطیل کردید؟ - منتظر حاجزبن‌یزید وشّاء هستم، قرار بود امروز به دیدارمان بیاید. درست بعد از گفتن این جمله، کسی در را می‌کوبد و صدایش در حیاط می‌پیچد، محمد شتاب‌زده به سمت در می‌رود و در همان حال می‌گوید: - من باز می‌کنم. طبق انتظارم، قامت حاجزبن‌یزید در چارچوب در نمایان می‌شود، برمی‌خیزم که از او استقبال کنم و هم‌زمان با بلند شدن من زهری از غرق افکارش بیرون کشیده می‌شود و دستپاچه برمی‌خیزد، بعد از سلام و احوال‌پرسی با حاجز او را به داخل دعوت می‌کنم: - نه قربانت‌شوم! همین حیاط خوب است، هوای آزاد را ترجیح می‌دهم. او را کنار خود روی پله می‌نشانم و می‌گویم: - بسیارخب... اوضاع چطور است؟ تن صدایش را پایین می‌آورد و آرام می‌گوید: - همه‌چیز خوب است، به شیعیانی که اموالی را نیت امام کرده و نزدم آوردند، رسیدشان را دادم. خورجینش را از روی شانه‌اش برمی‌دارد و روی پله پایینی می‌گذارد: - این اموال و فرستاده شیعیان خدمت شما، چند نامه‌ای هم ارسال کرده بودند که لابه‌لای اموال قرار داده‌ام‌، اوضاع امن و امان است؛ اما... . از مکثش نگران می‌شوم که مبادا اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد: - اما چه؟ سرش را نزدیک‌تر می‌آورد و تنش را به سمتم می‌کشد: - امروز در مجلسی حضور داشتم که چندی از شیعیان باهم بر سر موضوع امامت و درباره فرزند امام عسکری(ع) بحث کردند. در این میان ابن‌ابی‌غانم هم حضور داشت و سرسختانه بر این عقیده بود که حضرت عسکری(ع) رحلت فرموده و اولادی نداشت. سپس آنها نامه‌ای در این خصوص نوشته و به دست من دادند، تا به شما برسانم و جوابش را تا چهار روز دیگر به همان خانه‌ای که قرار است همه آن افراد آنجا جمع شوند، ببرم. در همین حال ردایش را کنار می‌دهد و نامه‌ای را که پنهان کرده بود، بیرون می‌کشد. نامه را به دقت می‌خوانم، در آن نوشته و ذکر کرده‌اند که بر سر این موضوع با یکدیگر کشمکش کرده‌اند و دنبال دانستن حقیقت دراین‌باره هستند. محمد که پشت‌سر ما ایستاده، میان بحث می‌آید و می‌گوید: - ابن‌ابی‌غانم را می‌شناسم‌، مرد سرسخت و تخسی‌ست که اعتقاد دارد هر حرفی که می‌زند راست و منطقی است. 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- آن را کجا دیده‌ای؟ کنارم می‌نشیند و پاسخ می‌دهد: - چندباری که با برادرم احمد در بازار پرسه می‌زدیم، ابن‌ابی‌غانم را دیدیم، او را به‌نام صدا زده و ما هم شناختیمش. چند غلام هم همراهی‌اش می‌کردند، وضع و اوضاع خوبی دارد و از پول بی‌نیاز است. ظاهرش هم داد می‌زند که اخلاق یک‌دنده و لجبازی دارد. چشمانم را از نامه جدا کرده و سر بالا می‌آورم: - محمد! هیچ‌وقت کسی را از روی ظاهر قضاوت نکن. صورتش مات می‌شود و زمزمه می‌کند: - چشم پدر! زهری از کنار شانه‌ حاجز، گردن می‌کشد و می‌گوید: - اصلاً تا می‌توانی قضاوت نکن، این را من وقتی که با پدرت سفر کردیم، یاد گرفتم. با لبخند تأیید می‌کنم: - زهری درست می‌گوید. سپس حاجز را خطاب قرار می‌دهم: - طبق وعده‌ای که داده‌ای دو روز دیگر بیا و پاسخِ نامه را بگیر‌؛ اتفاقاً من هم می‌خواهم همراهت بیایم و حرف‌های آنها را بشنوم. درست وقتی حاجز در را باز می‌کند، تا از خانه خارج شود، محمدبن‌احمدبن‌جعفر قمی عطار قطان روبروی او سبز می‌شود‌، حاجز سلام و خداحافظی‌اش را با او یکی می‌کند و می‌رود. محمدبن‌احمد با ادب و احترام به سمتم می‌آید، پارچه‌های رنگارنگی را روی پله‌ها می‌گذارد و از میان آنها اموالی را که پنهان کرده بود، بیرون می‌آورد: - این وجوه شرعی چندی از شیعیان که به نزد من آورده و من نیز رسیدشان را دادم. - خسته‌نباشی برادر. - سلامت باشید، اگر اجازه بدهید از محضرتان خارج شوم. پلکی می‌زنم و لبخندزنان می‌گویم: - خوش‌آمدید. بعد از رفتن محمدبن‌احمدبن‌قطان، زهری خیره به در بسته‌شده، می‌پرسد: - چه کسی بود؟ - کدامشان؟ - اولی نامش چه بود؟ آهان! حاجز صدایش زدی. - بله معاون و دستیار من است. - آن شخص پارچه‌فروش چطور؟ - محمدبن‌احمدبن‌قطان هم همینطور. پارچه‌فروشی را به‌خاطر مسئولیت وکالت دارد، اموال و نامه‌هایی را که شیعیان به دستش می‌سپارند، میان پارچه‌ها پنهان کرده و پیش ما می‌آورد. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi رنگ آمیزی ولادت2.png
684.1K
🖌 2⃣ روز دیگر تا 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤