eitaa logo
ماه مــــهــــــــــر
5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
12هزار ویدیو
384 فایل
آیدی کانال👇 @mah_mehr_com 🌹کاربران می توانند مطالب کانال با ذکر منبع فوروارد کنند🌹 مطالب کانال : 👈قصــــــــــــّه و داستان آمـــــــــــــوزشی 👈کلیب آموزشی و تربیتی ***ثبت‌شده‌در‌وزرات‌ارشاداسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🌼این قصه زیبا را در مطلب بعدی بخوانید جهت دعوت و عضویت👇 @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ روزی بود و روزگاری بود یک مرغ ماهیخوار بود که بر لب دریاچه کوچکی خونه داشت و از همه کارهای دنیا دلش به این خوش بود که هر روز یه ماهی بگیره و بخوره و شب همون جا بخوابه تا دوباره گرسنه بشه و باز روز ازنو و روزی ازنو. مدتها این کارش بود تا اینکه پیر و ضعیف و رنجور شد و یک روز دید که دیگه نمیتونه مثل قدیما لب آب کمین کنه و با سرعت و چابکی ماهی شکار کنه. ماهیها پیش از اینکه مرغ ماهیخوار به خودش بجنبه در میرفتن و فرار میکردن و در نتیجه اون گرسنه میموند.اون وقت با خستگی و ناامیدی یه گوشه ای مینشستو با خودش فکر میکرد که :” حیف که در روزهای جوونیم چیزی برای پیریم ذخیره نکردم و حالا قدرت و توانایی ندارم که حتی یه دونه ماهی بگیرم” بعد با خودش گفت :” حالا گذشته ها گذشته ، بدون غذا هم که نمیشه زندگی کرد، باید یه کلکی سوار کنم تا گرسنه نمونم” بعد رفت لب دریاچه و نزدیک خونه خرچنگ نشست ، قیافه ناراحتی به خودش گرفت و شروع کرد با خودش حرف زدن و از اوضاع روزگار شکایت کردن و میگفت :” خدایا این چه بلاییه که سر ما اومده، من که پیر و ناتوان شدم و چیزی از عمرم باقی نمونده و لی این ماهیها چه گناهی دارن و چرا باید گیر ظالم بیفتن، چه روزگار بدی شده” خرچنگ که ماهیخوار رو میشناخت تا صدای اونو شنید از خونه اش بیرون اومد و گفت :”دوست عزیزم میبینم که ناراحت و نگرانی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟” ماهیخوار جواب میده :” دوست خوبم چه طوری میتونم ناراحت نباشم ، تو که میدونی تنها دلخوشی من این بود که هر روز میومدم لباین دریاچه و یه ماهی میگرفتم و به این غذای خودم هم راضی بودم ، ضرری هم به ماهی ها نمیرسید ولی امروز دو نفر صیاد رو دیدم که با تورهای بزرگ ماهیگیری از اینجا رد میشدن و نگاهی به این دریاچه انداختن و یکیشون به اون یکی گفت : حالا اون یکی دریاچه ماهی های بیشتری داره اول میریم اونجا و بعد از دو سه روز برمیگردیم اینجا و ماهی های این دریاچه رو شکار میکنیم.اینطوری هم من بدون غذا و روزی میمونم هم این ماهی ها ظرف دو سه روز صید میشن و از بین میرن.اینه که دلم خیلی براشون میسوزه. ... 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🌼این قصه زیبا را در مطلب قبل بخوانید👆 کانال قصه های کودکانه @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ خرچنگ این خبر رو به ماهی ها گفت و ماهی ها هم خیلی ترسیدن و همه دور خرچنگ جمع شدن و گفتن :” بله مرغ ماهیخوار راست میگه درسته که اون هم دشمن ما بود اما اون فقط روزی یه دونه ماهی میگرفت و از جمع ما چیزی کم نمیشد ولی اگر صیاد بیاد همه مارو میگیره ،و چون ما نمیدونیم چی کار کنیم بهتره از مرغ ماهیخوار بپرسیم شاید اون یه راه فراری بلد باشه” خرچنگ گفت :” اگر چه با دشمن نباید مشورت کرد ولی چون ماهیخوار تو خشکی زندگی کرده شاید عقلش بیشتر باشه” پس ماهیها همه همراه خرچنگ لب دریاچه اومدن و از ماهیخوار پرسیدن :” خبری که خرچنگ از قول تو میگه درسته؟” ماهیخوار گفت :” بله من خودم شکارچی ها رو به چشم خودم دیدم و تمام حرفاشونم با گوش خودم شنیدم ، این بود که هم برای خودم هم برای شما خیلی غمگین شدم” ماهیها گفتن :” ای مرغ دانا ما میدونیم وقتی مشکلی پیش میاد باید دشمنی های کوچیک قبلی رو فراموش کرد،همیشه زندگی تو به وجود ما وابسته بود حالا هم زندگی ما به عقل و فکر تو وابسته ست، به نظرت ما باید چی کار کنیم؟” ماهیخوار گفت :” چون منو شما هیچکدوم زورمون به اون صیادا نمیرسه بهتره همه ما به دریاچه دیگه ای که پشت این کوهه فرار کنیم.اون دریاچه انقدر گوده که کسی نمیتونه توی اون پا بذاره.اگر بتونید همه با هم به اونجا برید برای همیشه راحت هستید و از چشم دشمن و آدممیزاد پنهان میمونید” ماهیها گفتن :” فکر خیلی خوبیه ولی از دریاچه ما به اونجا هیچ راهی نداره و ما هم تو خشکی نمیتونیم راه بریم و ما بی کمک تو نمیتونیم به اون دریاچه برسیم” مرغ ماهیخوار گفت :” من خیلی دلم میخواد به شما کمک کنم اما وقت خیلی کمه و ممکنه دوسه روز دیگه صیادا به اینجا برسن و من هر بار بیشتر از دو سه تا ماهی نمیتونم ببرم” ماهیهیا اصرار و التماس کرن تا اینکه قرار شد هر روز دوبار مرغ ماهیخوار چند تا از ماهیهارو به دریاچه جدید ببره ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🌼این قصه زیبا را در مطلب بعد بخوانید @mah_mehr_com
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ پس ظرفی از پوست هندونه درست کردن و نخی بهش بستن و هر روز چندتا ماهی تو اون ظرف مینشستن و ماهیخوار پرواز کنان ماهی هارو میبرد بالای تپه ایکه در اون نزدیکی بود و بعد اونارو میخورد و استخون هاشونم همونجا میذاشت و با ظرف خالی برمیگشت. ماهی ها هم که از کار ماهیخوار خبر نداشتن و فریب و گول اون روخورده بودن هر دفعه سر اینکه اول تو ظرف بشینن و برن با هم بحث میکردن. تا چند روز ماهیخوار با این کلک و بدجنسی شکم خودشو از گوشت ماهیها سیر کرد. بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت :”من میخوام دریاچه جدید رو ببینم و خبر خوبی و خوشحالی ماهیای اونجا رو برای دوستاشون ببرم تا خیالشون راحت بشه، خوب میشه که امروز منو به اونجا بری” ماهیخوار با خودش فکر کرد :” حالا که این نگران سلامتی ماهیها شده ممکنه بقیه ماهیهارو هم نگران وناراحت کنه پس بهتره از دست این هم راحت بشم بنابر این به خرچنگ گفت :” خیلی فکر خوبیخ بیا پشت من سوار شو تا همین الان تو رو به اون دریاچه ببرم، هم پرواز میکنی هم ماهیها رو میبینی” بعد فوری خرچنگ رو پشت خودش سوار کرد و شروع کرد به پرواز کردن بالای بیابان و میخواست خرچنگ رو به جای دوری ببره تا دیگه نتونه به دریاچه و خونش برگرده. اما خرچنگ باهوش وقتی از بالای تپه میگذشتن همین که استخونهای ماهیها رو روی تپه دید فهمید که ماهیخوار چه نقشه ای کشیده بوده وداستان از چه قراره و دونست که ماهیخوار حیله گر به ماهیها کلک زده و ماهیها رو نابود کرده و حالا جون خود خرچنگ هم در خطره. بعد با خودش گفت :” بهتره با اون بجنگم و انتقام ماهیهارو ازاون بگیرم ، هر جور شده تلاشم رو میکنم تا اونو از بین ببرم و هیچ کوشش و تلاشی بی فایده نیست” بعد از این فکر تصمیم خودش رو گرفت و همونطور که بر پشت ماهیخوار سوار بود ناگهان خودش رو به گردن ماهیخوار انداخت و با چنگکای خودش گلوی مرغ ماهیخوار رو فشار داد، ماهیخوار بیهوش شد و هر دو با هم به زمین افتادن.خرچنگ با عجله خودش رو به ماهیها رسوند و خبر کلک و حیله ماهیخوار رو به اونا داد و گفت :” ماهیخوار فکر نکرده بود که کلک و حیله به قیمت از دست دادن جونش تموم میشه” بعد ماهیها از فداکاری و دوستی خرچنگ خیلی تشکر کردن و خوشحال بودن که مرغ ماهیخوار به سزای کار بد خودش رسیده و با خودشون قرار گذاشتن که دیگه خبری رو که از دشمن به گوششون میرسه باور نکنن و از دشمن خودشون توقع دوستی نداشته باشن. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🐍 مار بدجنس و شغال دانا   روزی بود و روزگاری بود در جنگل سرسبزی کلاغی در بالای درختی لانه داشت. اتفاقا در همسایگی او مار سیاه بزرگی نیز لانه داشت کلاغ که تازه صاحب چند جوجه ناز و کوچولو شده بود از ترس اینکه مار جوجه هایش را نخورد از لانه بیرون نمی رفت برای همین جوجه هایش همیشه گرسنه بودند. کلاغ تصمیم گرفت شبها برای آوردن غذا از لانه خارج شود تا اینکه بالاخره مار فهمید و در فرصت مناسب همه ی جوجه های کلاغ راخورد. کلاغ که از این وضع ناراحت بود شروع به داد و فریاد کرد شغال دانایی در جنگل در نزدیکی درخت زندگی میکرد تا سر و صدای کلاغ را شنید به او گفت: چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟ کلاغ هم همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد. شغال ناراحت شد و در فکر فرو رفت وبعد از مدتی فکری به ذهنش رسید. رو به کلاغ کرد و گفت: تو پرنده هستی می توانی هرکجایی بخواهی بروی پس به حرفهای من خوب گوش بده. فردا صبح به روستایی که در نزدیکی ما است برو و یک چیز با ارزش از روستایی ها بردار و کاری کن دنبال تو بیایند و وقتی دنبال تو آمدند آن را در کنار لانه مار بگذار و در کناری بایست و تماشاکن. فردای آن روز کلاغ به روستا رفت زن کدخدا در کنار چشمه لباس می شست و النگو های طلایش را درآورده بود و روی سنگی گذاشته بود کلاغ تا چشمش به طلاها افتاد به سرعت پایین آمد وآنها را با نوک خود گرفت و غار غار کنان به طرف لانه اش حرکت کرد زن کدخدا با داد و فریاد همه ی اهالی ده را خبرکرد. همه ی اهالی با بیل و وسایلی که داشتند برای گرفتن کلاغ به دنبال او راه افتادند کلاغ هم که شاهد تمام وقایع بود خوشحال به راه خود ادامه داد و به طرف لانه مار رفت کمی صبر کرد تا اهالی ده به او نزدیک شوند وقتی همه نزدیک لانه مار رسیدند تمام طلاهارا درکنار لانه ی مار انداخت و بالای درختی نشست اتفاقا مار که از سرو صدای مردم ده بیرون آمده بود تا چشمش به طلاها افتاد به طرف آنها حرکت کرد مردم ده که به لانه او رسیده بودند تاچشمشان به مار افتاد با بیل و وسایلی که در دست داشتند به طرف او حمله کردند و او را از پا در آوردند. کلاغ که دیگر از دست مار راحت شده بود خوشحال به در لانه شغال دانا رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و به خاطر کمک او از او تشکر کرد و به لانه اش رفت اوخیلی زود صاحب چند تا جوجه ناز و قشنگ شد و در کنار آنها سالها خوش و خرم زندگی کرد. 🍃🍂🌸🌼🍂🍃 @mah_mehr_com
🐍 مار بدجنس و شغال دانا روزی بود و روزگاری بود در جنگل سرسبزی کلاغی در بالای درختی لانه داشت. اتفاقا در همسایگی او مار سیاه بزرگی نیز لانه داشت کلاغ که تازه صاحب چند جوجه ناز و کوچولو شده بود از ترس اینکه مار جوجه هایش را نخورد از لانه بیرون نمی رفت برای همین جوجه هایش همیشه گرسنه بودند. کلاغ تصمیم گرفت شبها برای آوردن غذا از لانه خارج شود تا اینکه بالاخره مار فهمید و در فرصت مناسب همه ی جوجه های کلاغ راخورد. کلاغ که از این وضع ناراحت بود شروع به داد و فریاد کرد شغال دانایی در جنگل در نزدیکی درخت زندگی میکرد تا سر و صدای کلاغ را شنید به او گفت: چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟ کلاغ هم همه ی ماجرا را برایش تعریف کرد. شغال ناراحت شد و در فکر فرو رفت وبعد از مدتی فکری به ذهنش رسید. رو به کلاغ کرد و گفت: تو پرنده هستی می توانی هرکجایی بخواهی بروی پس به حرفهای من خوب گوش بده. فردا صبح به روستایی که در نزدیکی ما است برو و یک چیز با ارزش از روستایی ها بردار و کاری کن دنبال تو بیایند و وقتی دنبال تو آمدند آن را در کنار لانه مار بگذار و در کناری بایست و تماشاکن. فردای آن روز کلاغ به روستا رفت زن کدخدا در کنار چشمه لباس می شست و النگو های طلایش را درآورده بود و روی سنگی گذاشته بود کلاغ تا چشمش به طلاها افتاد به سرعت پایین آمد وآنها را با نوک خود گرفت و غار غار کنان به طرف لانه اش حرکت کرد زن کدخدا با داد و فریاد همه ی اهالی ده را خبرکرد. همه ی اهالی با بیل و وسایلی که داشتند برای گرفتن کلاغ به دنبال او راه افتادند کلاغ هم که شاهد تمام وقایع بود خوشحال به راه خود ادامه داد و به طرف لانه مار رفت کمی صبر کرد تا اهالی ده به او نزدیک شوند وقتی همه نزدیک لانه مار رسیدند تمام طلاهارا درکنار لانه ی مار انداخت و بالای درختی نشست اتفاقا مار که از سرو صدای مردم ده بیرون آمده بود تا چشمش به طلاها افتاد به طرف آنها حرکت کرد مردم ده که به لانه او رسیده بودند تاچشمشان به مار افتاد با بیل و وسایلی که در دست داشتند به طرف او حمله کردند و او را از پا در آوردند. کلاغ که دیگر از دست مار راحت شده بود خوشحال به در لانه شغال دانا رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و به خاطر کمک او از او تشکر کرد و به لانه اش رفت اوخیلی زود صاحب چند تا جوجه ناز و قشنگ شد و در کنار آنها سالها خوش و خرم زندگی کرد. @mah_mehr_com
🌸مرد خوش خیال در روزگاران قدیم در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد او از راه خرید و فروش روغن ثروتمند شده بود و همیشه به فقرا کمک خاص می کرد. درهمسایگی او مرد فقیری بود بازرگان هر شب مقداری روغن برای همسایه ی فقیرش می فرستاد مرد فقیر مقدار کمی از آنهارا می خورد و مابقی را در کوزه ای جمع می کرد. روزها گذشت تا اینکه یک روز مرد به سراغ کوزه رفت و دید پر از روغن شده است آنقدر خوشحال شد ه بود همانجا نشست و در فکر فرو رفت. در خیال خود روغن هارا به شهر برد و فروخت و با پول آن چند تا گوسفند خرید و بعد از مدتی گوسفندها بچه دار شدند و تعدادآنها بیشتر شد، بعد از مدتی شیر و پشم آنها را فروخت و پول خوبی بدست آورد و دوباره چندگوسفند خرید و آنها هم بعد از مدتی بچه دارشدند و بچه ها بزرگ شدند و همه ی آنهارا فروخت و خانه ی بزرگی خرید و به خواستگاری دختر بازرگان رفت بازرگان هم قبول کرد و آنها ازدواج کردند. در فکر خود صاحب چند پسر شد و خلاصه همینطور در فکرو خیال بود و از اینکه صاحب چندپسر شده است خوشحال بود و چوب دستی را که دردست داشت بالای سر خود تکان میداد که ناگهان بدون توجه چوب به کوزه خورد و کوزه شکست و همه ی روغنها روی سرو صورت و لباس مرد بیچاره ریخت. به این ترتیب مرد خوش خیال تمام نقشه هایش نقش برآب شد و دیگر نتوانست کاری انجام بدهد و فقیر ماند. @mah_mehr_com
🌸مرد دهن بین   در زمان های قدیم مرد مهربان و مردم دوستی بودکه همیشه به مردم کمک می کرد ولی در کنار این اخلاق پسندیده عیب بزرگی نیز داشت و آن زود باوری و دهن بینی او بود هرچه را می گفتند بدون فکر و یقین قبول میکرد.یکی از دوستانش از او خواسته بود برایش گوسفندی بخرد او نیز به نزد چوپانی رفته و گوسفند چاق و درشت و خوبی خرید. در راه بازگشت به خانه عده ای از دزدان به او رسیدند و به فکر افتادند که بدون زحمت گوسفند را از او بگیرند و با خود ببرند به همین خاطر بایکدیگر همدستی کردندکه مرد را گول بزنند البته آنها از عیب او که مرد دهن بین و زود باوری است خبر داشتند. وقتی مرد به آنهانزدیک شد یک از دزدان جلو رفت و به او گفت: سلام دوست عزیز چه سگ قشنگی خریده ای؟مرد زودباور گفت: سلام این گوسفنداست نه سگ دزد به او گفت: اشتباه می کنی این سگ است اگر باور نمی کنی از کس دیگر بپرس چیزی نگذشته بود که دو دزد دیگر از راه رسیدند و قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد اولی از آنها پرسید این چه حیوانی است؟ آن دو گفتند معلوم است سگ بعد روبه مرد کردند و از او پرسیدند این سگ را برای محافظت از گله می بری یابه خانه می بری؟ قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد سومی گفت: من او را می شناسم می داند که سگ نجس است و به خانه نمی برد این را برای کسی خریده است و... خلاصه اینقدر دزدها گفتند و گفتند که مرد زودباور و دهن بین باورش شد و با خود گفت: چوپان به من کلک زده است و به جای گوسفند به من سگ فروخته است اینها راست می گویند سگ نجس است نباید آن را باخود ببرم و همانجا رهایش کرد و رفت. دزدها هم که خیلی خوشحال شده بودند به راحتی گوسفند را باخود بردند. 🍃از این قصه نتیجه میگیریم که هر حرفی را از هر کسی به راحتی قبول نکنیم 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 @mah_mehr_com
🦊 روباه باهوش روزی بود و روزگاری بود شکارچی بود که از راه شکار حیوانات و فروش آنها زندگی می کرد در جنگل حیوانات زیادی بودند او مدتها دنبال شکار روباه بود چون پوست روباه و دمش خیلی با ارزش است و خریداران زیادی دارد هرچه فکر کرد که چگونه روباهی را شکار کند نتوانست. روباه حیوان باهوش و زیرکی است و به راحتی شکار نمی شود بالاخره تصمیم گرفت او را گول بزند. باخود گفت روباه از خوردن مرغ لذت می برد بهتر است گودالی بکنم و مرغ مرده ای را داخل آن بیاندازم و تله را کنار آن بگذارم و روی آن را با برگ ها و شاخه های درختان بپوشانم روباه وقتی بوی مرغ به بینی اش بخورد به سرعت به طرف گودال می آید و داخل آن می افتد و در تله گرفتار می شود همین کار را هم کرد. مدتی نگذشته بود که سر وکله روباهی پیدا شد روباه که خیلی گرسنه بود به دنبال بوی مرغ به راه افتاد رفت و رفت تا نزدیکی گودال رسید. وقتی چشمش به شاخه و برگ ها خورد با خود گفت: باید کلکی در کار باشد مرغ که با پای خود داخل گودال و زیر این همه شاخه و برگ نمی رود. بهتر است کمی صبر کنم. مدتی در کناری نشست و منتظر شد شکارچی هم که از دور نگاه می کرد وقتی روباه را دید در گوشه ای نشسته ناراحت شد ولی چاره ای جز صبر نداشت. بعد از مدتی پلنگ بزرگی داخل جنگل شد او که خیلی گرسنه بود بدنبال بوی مرغ به راه افتاد و بدون تامل داخل گودال پرید تا مرغ را بخورد ولی در تله شکارچی گرفتار شد. شکارچی که منتظر این لحظه بود،خوشحال و خندان به کنار گودال رفت و با تیری او را از پای درآورد و با خود به شهربرد و باقیمت خوبی فروخت. روباه باهوش که درتمام مدت شاهد ماجرا بود با خود گفت: چه خوب شد کمی صبر کردم و برگرسنگی خود غلبه کردم و گرنه در دام شکارچی اسیر می شدم. @mah_mehr_com
💠سگ طمع کار روزی بود و روزگاری سگی در بیشه ای قدم میزد و دنبال غذا می گشت از دور ، یک تکه نان خشک دید.دوید و آن را خورد زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «چه قدر کم بود به ته شکمم هم نرسید ! باید یک غذای درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. بعد دوباره شروع به گشتن کرد ، این بار از دور چیز دیگری دید و به طرفش دوید آن را به دندان گرفت؛ اما هر چه گاز زد و این طرف و آن طرفش کرد دید که خوردنی نیست.تکه ای نمد بود که وسط بیشه افتاده بود،سگ واق واقی کرد و با حرص گفت: «وای شکمم چه قار و قوری راه انداخته او نمد را به گوشه ای پرت کرد و به راه افتاد. همین طور که می رفت ناگهان استخوانی را کنار جوی آبی دید. چشمانش از خوشحالی برقی زد، فوری دوید و آن را به دندان گرفت و گفت: به این میگویند یک غذای حسابی.آقاسگه این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا مبادا کسی آن دور و برها باشد و او با خیالی آسوده برود گوشه ای بنشیند و با راحتی آن را بخورد. به جوی آب نگاه کرد ناگهان چشمانش از تعجب چهار تا شد. او عکس خودش را در آب دید؛ ولی فکر کرد سگ دیگری است که او هم استخوانی به دهان گرفته و آنجاست. در دل گفت: وای... چه استخوان درشت و خوش مزه ای دارد باید آن را هم به چنگ آورم. او آن قدر از دیدن استخوان ذوق زده شد کهدهانش را باز کرد و به طرف استخوان حمله برد؛ولی استخوان خودش در جوی افتاد و آب آن را با خود برد. دوباره به آب نگاه کرد. عکس خودش را در آب دید و گفت «وای... سگ بیچاره... استخوان تو را هم آب برد! کاشکی به تو حمله نمی کردم و هر کدام استخوان خودمان را میخوردیم بعد راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری برای خود پیدا کند @mah_mehr_com
🌸مرد دهن بین در زمان های قدیم مرد مهربان و مردم دوستی بودکه همیشه به مردم کمک می کرد ولی در کنار این اخلاق پسندیده عیب بزرگی نیز داشت و آن زود باوری و دهن بینی او بود هرچه را می گفتند بدون فکر و یقین قبول میکرد.یکی از دوستانش از او خواسته بود برایش گوسفندی بخرد او نیز به نزد چوپانی رفته و گوسفند چاق و درشت و خوبی خرید. در راه بازگشت به خانه عده ای از دزدان به او رسیدند و به فکر افتادند که بدون زحمت گوسفند را از او بگیرند و با خود ببرند به همین خاطر بایکدیگر همدستی کردندکه مرد را گول بزنند البته آنها از عیب او که مرد دهن بین و زود باوری است خبر داشتند. وقتی مرد به آنهانزدیک شد یک از دزدان جلو رفت و به او گفت: سلام دوست عزیز چه سگ قشنگی خریده ای؟مرد زودباور گفت: سلام این گوسفنداست نه سگ دزد به او گفت: اشتباه می کنی این سگ است اگر باور نمی کنی از کس دیگر بپرس چیزی نگذشته بود که دو دزد دیگر از راه رسیدند و قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد اولی از آنها پرسید این چه حیوانی است؟ آن دو گفتند معلوم است سگ بعد روبه مرد کردند و از او پرسیدند این سگ را برای محافظت از گله می بری یابه خانه می بری؟ قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد سومی گفت: من او را می شناسم می داند که سگ نجس است و به خانه نمی برد این را برای کسی خریده است و... خلاصه اینقدر دزدها گفتند و گفتند که مرد زودباور و دهن بین باورش شد و با خود گفت: چوپان به من کلک زده است و به جای گوسفند به من سگ فروخته است اینها راست می گویند سگ نجس است نباید آن را باخود ببرم و همانجا رهایش کرد و رفت. دزدها هم که خیلی خوشحال شده بودند به راحتی گوسفند را باخود بردند. 🍃از این قصه نتیجه میگیریم که هر حرفی را از هر کسی به راحتی قبول نکنیم @mah_mehr_com
🐉مار حیله گر   در سرزمین سرسبزی در کنار رودخانه ای قورباغه های فراوانی زندگی می کردند در همسایگی آنها مار پیری لانه داشت او در زمان جوانی قورباغه های زیادی را صید کرده بود به همین خاطر همه ی قورباغه ها از او می ترسیدند ولی مار دیگر پیر شده بود و نمی توانست شکار کند اغلب روزها گرسنه بود و باحسرت به قورباغه ها نگاه می کرد و به یاد جوانی ها اشک می ریخت. روزها به همین صورت می گذشت تا اینکه یک روز کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد یکی از قورباغه ها شجاعت کرد و نزد او رفت و گفت: ای مار پیر چرا هر روز گریه می کنی؟ آیا از دست من کارو کمکی برمی آید؟ مار پیر چشمانش برقی زد و با گریه گفت: ازتو دوست مهربان ممنونم .ولی کسی نمی تواند به من کمک کند چون خوردن قورباغه برمن حرام شده است من نفرین شده ام و باید گرسنه بمانم تا بمیرم. قورباغه نزد پادشاه فورباغه ها رفت و تمام حرفهای مار را برای او تعریف کرد، شاه قورباغه ها که متوجه شده بود مار نمی تواند آنها را شکار کند با خیال راحت نزد او رفت و با مهربانی از مار پرسید: ای مار پیر مگر چه کار کرده ای که نمی توانی شکار کنی؟ مار پیر از آمدن شاه قورباغه ها خوشحال شد و به فکر افتاد با حیله ای خود را ازاین بی غذایی نجات دهد و در جواب شاه قورباغه ها گفت: ای شاه بزرگ علت حرام شدن شکار قورباغه برای من داستان طولانی دارد اگر اجازه بدهید برای شما تعریف کنم شاه قورباغه ها گفت: تعریف کن شاید بتوانم به شما کمک کنم. مار با ناله گفت: روزی به اشتباه به خانه ی مرد نیکوکار و باتجربه رفته به دنبال غذا می گشتم خانه تاریک بود و من گرسنه در اتاقی پسر مرد نیکوکار نشسته بود من انگشت دست او را نیش زدم از زهر من پسر از بین رفت و مرد نیکوکار به خاطر این کار مرا نفرین کرد که امیدوارم برای همیشه گرسنه بمانی و محتاج پادشاه قورباغه ها باشی تا مقداری غذا به تو صدقه بدهد و از تو سواری بگیرد. پادشاه قورباغه ها خوشحال شد و با صدای بلند همه ی دوستانش را صدا کرد مارپیر جلوی او تعظیم کرد و گفت: برمن سوار شوید تا وظیفه ی خودرا انجام دهم. پادشاه قورباغه ها هم با خوشحالی برپشت مار سوارشد مارهم حسابی به او سواری داد و او را همه جای رودخانه برد. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه مار پیر که به هدف خود رسیده بود و موقع درخواست از پادشاه قورباغه ها بود به او گفت من خیلی گرسنه ام و اگر غذا نخورم نمی توانم به شما سواری بدهم پادشاه قورباغه ها دستور داد هرروز چند تا قورباغه به او بدهند تا بتواند از مار سواری بگیرد مار پیر حیله گر هم با خیال راحت به او سواری می داد. @mah_mehr_com
🌼جواهر فروش و مرد نوازنده   در روزگارن قدیم در شهری مردجواهر فروشی مغازه داشت. این مرد علاوه برجواهرات قیمتی مروارید هم  می فروخت، او علاقه خاصی به مروارید ها داشت ولی به تنهایی نمی توانست آنها را سوراخ کند، برای این کار نزد دوستش که جواهر فروش ماهری بود رفت و از او کمک خواست. مرد یکی از شاگردانش را که خیلی در سوراخ کردن مروارید مهارت داشت به او معرفی کرد ، جواهر فروش به همراه شاگرد جوان به خانه رفتند. جواهر فروش خانه ی بزرگ و زیبایی داشت در کنار اتاق او تار بزرگی وجود داشت مرد جواهر فروش برای آوردن مرواریدها به زیرزمین رفت، درهمین موقع شاگرد جوان که مهارتی در نواختن تار داشت به طرف تار بزرگ رفت و آن را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد، وقتی مرد از زیرزمین آمد و اورا مشغول نواختن دید خوشحال شد و از او خواست به نواختن ادامه دهد، مرد جوان بامهارت فراوان تار می زد تا موقع ظهر شد و آماده برای خوردن غذا شدند، بعد از غذا جواهرفروش از او خواست به نواختن ادامه دهد. وقتی هوا تاریک شد شاگرد جوان از مرد جواهر فروش اجازه مرخصی خواست، مرد اجازه داد و شاگرد روبه او کرد و گفت: لطفا دستمزد امروز مرا بدهید، جواهر فروش با عصبانیت گفت تو که دست به مرواریدها نزدی من چگونه برای کاری که نکردی به تو دستمزد بدهم؟ شاگرد جوان ناراحت شد و گفت: من تمام روز به فرمان تو نواختم شما باید دستمزد امروز مرا بدهید ولی جواهر فروش قبول نکرد. مرد جوان از جواهر فروش نزد قاضی شکایت کرد قاضی مرد جواهر فروش را خواست و از او ماجرا را پرسید، اوهم تمام ماجرا را توضیح داد قاضی پرسید، آیا این مرد جوان به درخواست تو تار زده یا بی اجازه و به میل خود اینکار را کرده است؟ جواهر فروش پاسخ داد: البته من به او اجازه دادم و خواستم برایم بنوازد قاضی پاسخ داد: حق با مرد جوان است، او در استخدام شما بوده و هرچه خواستی انجام داده است تو باید دستمزد او را تمام بدهی مرد جواهر فروش وقتی فهمید اشتباه کرده است بنا به دستور قاضی دستمزد او را داد. @mah_mehr_com
🦁شیر پر خور در روزگاران قدیم در جنگل سر سبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند در این جنگل شیر بزرگی بود که تازه صاحب دوبچه شیر شده بود، او روزها برای شکار از لانه بیرون می رفت و بعد از شکار نزد بچه شیرها به لانه برمی گشت. از وقتی بچه دار شده بود غذای بیشتری تهیه می کرد و حیوانات بیشتری را شکار می کرد.حیوانات جنگل به خاطر این موضوع از او ناراضی بودند. به این جنگل شکارچی های زیادی رفت و آمد می کردند. یک روز که شیر بزرگ برای شکار بیرون رفته و بچه شیرها تنها بودند شکارچی شیری به جنگل آمد و بچه های او را شکارکرد و باخود برد. شیر بزرگ بچه آهویی را شکار کرده و به لانه برگشت، هرچه گشت بچه هایش را پیدا نکرد از ناراحتی شروع به سر و صدا کرد. همه ی حیوانات از صدای او بیرون آمدند و از او پرسیدند چرا اینقدر صدا می کنی؟ شیربزرگ گفت: بچه های من در لانه نیستند شما از آنها خبری ندارید؟ در همسایگی او شغال دانایی بود و به او گفت: زمانی که تو نبودی شکارچی به اینجا آمده بود شاید او بچه های تورا شکار کرده و با خود برده است. شیر عصبانی شد و گفت: به چه حقی این کاررا کرده است آنها خیلی کوچک بودند و نمی توانستند از خود دفاع کنند این بی رحمی و ظلم است. شغال در جواب او گفت: خود تو آلان بچه آهویی را شکار کرده و با خود آورده ایی آیا کار تو ظلم و ستم به مادر و بچه آهو نبوده است؟ شیر بزرگ در فکر فرو رفت و با خود گفت: راست می گوید این نتیجه عمل خود من است باید دست از شکار حیوانات بردارم و برای سیر شدن از گیاهان جنگل استفاده کنم از فردای آن روز دیگر به شکار نرفت و از علف های جنگل می خورد ولی چون اشتهای زیادی داشت تمام علف ها و سبزه ها را می خورد و برای بقیه حیوانات چیزی نمی ماند، آنها از این کار شیر هم ناراحت بودند و از او نزد شغال پیر شکایت کردند شغال به شیر گفت: دوست عزیز در خوردن غذا زیاده روی می کنی بهتر است به فکر دیگران هم باشی شیر بزرگ که طاقت گرسنگی را نداشت و از طرفی نمی خواست با پر خوری حق دیگر حیوانات ضایع شود تصمیم گرفت به جنگل دیگری برود شاید بتواند راحت تر زندگی کند. @mah_mehr_com
. 🌼پسر پادشاه و پرنده ی مادر   در روزگاران گذشته درشهر بزرگی پادشاهی زندگی  می کرد او به حیوانات علاقه فراوانی داشت و در قصر خود تعدادی ازآنها را نگه داری می کرد درمیان آنها پرنده ی زیبا و قشنگی بود که پادشاه علاقه فراوانی داشت. از خصوصیات خاص این پرنده سخن گفتن بود او به زبان انسانها حرف می زد و روزها با شاه در قصر صحبت می کرد و او را از تنهایی در می آورد. بعداز مدتی پرنده در لانه خود تخم گذاشت وقتی شاه متوجه شد که بزودی پرنده صاحب بچه می شود، خوشحال شد و گفت:امیدوارم جوجه تو مثل خودت سخنگو باشد و بتواند حرف بزند. پرنده هم از محبت پادشاه تشکر کرد و منتظر ماندند تا جوجه از تخم درآمد. اتفاقا جوجه او هم سخن گو بود و  می توانست حرف بزند. پادشاه خوشحال شد و گفت: این جوجه را به پسر کوچکم هدیه می کنم امیدوارم قدرش رابداند ودرکنار او خوش باشد . روزها گذشت و جوجه کم کم بزرگ شد. پرنده مادر هم هرروز برای آوردن دانه به باغ می رفت و برای جوجه اش غذا می آورد. یک روز که برای آوردن دانه به باغ رفته بود پسر پادشاه که خیلی بی حوصله بود از سرو صدای جوجه خسته شد و سراو داد زد، بس کن چقدر حرف می زنی؟ جوجه بی توجه دوباره شروع به سرو صدا کرد. پسر پادشاه از بی توجهی او ناراحت شد و پاهای جوجه را گرفت و چرخی دور سرش داد و او را به گوشه ای پرتاب کرد، جوجه هم سرش به دیوار خورد و از پا درآمد. پرنده مادر وقتی با دانه از باغ برگشت متوجه موضوع شد و با ناراحتی به طرف پسر پادشاه رفت و در یک چشم پسر پادشاه نوک زد و اورا کور کرد. پادشاه وقتی از موضوع باخبرشد خیلی خیلی ناراحت شد و دستور داد پرنده را بگیرند و نزد او بیاورند تا مجازات شود. پرنده هم به سرعت پرید و روی دیوار بلند قصر نشست و هر کاری کردند پایین نیامد و به پادشاه گفت: تقصیر پسر شما بود. پادشاه برای اینکه پرنده نزد او برگردد به او قول داد که به او آسیب نمی رساند ولی پرنده قبول نکرد و گفت: وقتی پسر شما بزرگ شود ازمن انتقام می گیرد پس تا دیر نشده باید از این قصر بروم تا بتوانم سالم و راحت در گوشه ای به زندگی ادامه دهم و پروازکرد و رفت. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🌼آز و مال   گویند که در شهر نیشابور موشی به نام "زیرک" در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد،زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت: من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید، آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت، بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت که، دلیل دلیری موش این زر بود زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت........... چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند پس من با خود گفتم که هرکس مال ندارد دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم، به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم .مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.. 🌸🍂🍃🌸 @mah_mehr_com
🕊کبوتر عجول دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه بر این ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد خیلی مشکل است. بنابر این دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالایک انبار پر از غذا داریم بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند. آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند، دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی، ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار متعجب شده بود با اصرار گفت: قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم به آنها نگاه نکردم آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی اگر آرام باشی و صبر کنی حقیقت روشن می شود. کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است اگر هم کسی آمده تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی خلاصه، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویید. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر،تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد دانه های انبار دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد. @mah_mehr_com