eitaa logo
فقط دختران
93 دنبال‌کننده
44 عکس
2 ویدیو
14 فایل
با توکل به خدا و نگاه مادرمان حضرت زهرا س و اهل بیت ازدواج موفق خواهیم داشت.... م شاملو(مدرس و مربی)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت1⃣ 🍃🍃امشب قصه من از يه پسر شروع ميشه. يه پسر حدودا پانزده شانزده ساله که اسمش احسانه و تک فرزند يک خانواده پولدار. پدر و مادر احسان هر دو پزشک هستند، و هر دو پزشک جراح يکي جراح مغز و يکي جراح قلب. اين شرايط باعث شده بود احسان از بچگي توي ناز و نعمت بزرگ بشه خونه خيلي بزرگ توي بهترين جاي شهر بااستخر و همه امکانات که يه پسر نوجوون آرزوشو داره. شايد کسي نبود توي دبيرستان احسان که حسرتشو نخوره ⁉️اما.... اما يه چيزي توي زندگي احسان بود که خيلي رنجش ميداد. چيزي که تاحالا باکسي در ميونش نگذاشته بود. حتي خجالت ميکشيد گاهي دليلشو براي کسي بيان کنه. احسان قصه ما، خيلي خيلي تنها بود. پدر و مادر از صبح زود تا شب مشغول کار توي بيمارستان هاي مختلف بودند. و شبها تا نيمه شب خونه نميومدند. آخه تازه بعد از اينکه کارشون تموم ميشد، نوبت به مهموني ها و پارتي هاي شبانشون با همکارا مي رسيد. پنجشنبه ها و جمعه ها هم که اين مهمونيها ادامه داشت و احسان حتي اين زمان هم نميتونست مادر و پدرشو ببينه. شايد طول هفته که سپري ميشد، احسان بيشتر از يکي دوبار نميتونست مادر و پدرشو ببينه و اغلب اوقات مادرشو در حال آرايش کردن و آماده شدن براي شرکت توي مهمونيهاي مختلط مي ديد و پدرشم هم مشغول اصلاح و تماسهاي تلفني. تنها سوالاتي که پدر و مادر احسان ازش ميپرسيدند در مورد درسش بود و اينکه انتظار داشتند احسان با درس خوندنش آبروي اونارو حفظ کنه. ديگه مهم نبود احسان چي ميپوشه، چي ميخوره يا موهاشو چه مدلي ميزنه. هر موقع کوچکترين احتياجي داشت و می خواست با پدر و مادرش درميون بزاره، قبل از اينکه جملش تموم بشه يه دسته اسکناس بود که جلوش ميزاشتن و هيچ موقع وقت نميکردند حرفاي پسرشون رو کامل گوش بدن. چون يا عجله براي رفتن داشتند يا خسته از کار و مهموني به خونه برميگشتند. احسان قصه ما ديگه به اين شرايط عادت کرده بود. به خودش قبولونده بود که تنهايي جزئي از زندگيشه و بايد تمام تنهايي هاشو با کتاب و مدرسه پر کنه تا آبروي پدر ومادرش هم حفظ بشه. تحمل اين شرايط ديگه براي احسان عادت شده بود. اما ماجرا از اون زماني شروع شد که دخترخاله احسان توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به اونجا اومد... ماجرايي که تمام تنهايي هاي زندگي احسان باهاش رنگ ديگه اي گرفت... 👈👈ادامه دارد برگرفته از کانال ازدواج موفق 🔆🔆🔆🔅🔅🔅🔆🔆🔆   @maharatezdevaj
ازدواج_موفق 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت2⃣ 🍃🍃قصه ما به اونجايي رسيد که دختر خاله احسان که اسمش سارا بود، توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به تهران اومد. سارا دختري بود که زيبايي نسبي داشت اما بيش از همه خوش سر و زبون بود. احسان يادش ميومد که توي بچگي چقدر با دختر خالش بازي ميکرد و چقدر توي حياط خونشون با هم قايم باشک بازي ميکردند. اما خيلي وقت بود که ديگه خانواده خالش رو نديده رود. اونها چند سالي ميشد که به خاطر کار پدر سارا به شهر ديگه اي منتقل شده بودند. احسان پيش خودش فکر ميکرد يعني سارا الان چه شکلي شده. خوب ميدونست که ديگه مثل قبل با سارا راحت نيست چون هم اون بزرگ شده و هم سارا. البته سارا دوسالي از احسان بزرگتر بود اما قد احسان هميشه يه سر و گردن بلندتر از سارا بود. احسان از اينکه اين افکار به ذهنش ميومد احساس شرم ميکرد و گاهي حتي خجالت ميکشيد. براي همين سعي ميکرد افکارش رو روي درسش متمرکز کنه تا کمتر به فکر اومدن سارا به تهران بيفته. از خجالتي که توي وجودش بود خندش ميگرفت و خوشحال بود که ميتونه حتي سارا رو نبينه. بلاخره سارا بايد ميرفت خوابگاه دانشگاه و اگه گهگاهي هم ميخواست به خالش سر بزنه، احسان ميتونست به بهونه درس و کلاس از خونه بزنه بيرون و با اون روبرو نشه. ⁉️اصلا احسان علت اين حالت شرم و خجالت درونش رو نميفهميد. اونم در شرايطي که اکثر هم کلاسيهاش با دو سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توي کلاس تعريف ميکردند. اما احسان نه تنها تا بحال با هيچ دختري رابطه نداشته بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت ميکشيد. براي همين هميشه سعي ميکرد از موقعيت هايي که اونو اذيت ميکنه فرار کنه. شايد علت اينکه هيچ موقع پدر و مادر احسان اونو با خودشون به مهمونيهاي مختلط نميبردند هم همين بود. احسان پسري بود که از بودن يه دختر کنارش واقعا احساس شرم ميکرد و حتي اذيت ميشد. براي همين هربار که پدر و مادرش ميخواستند اونو به مهموني ببرند يه بهونه اي مياورد و پدر و مادر هم بعد از چند بار اصرار، وقتي ديدند پسرشون علاقه اي به حضور توي پارتي هاي شبانه نداره، رهاش کرده بودند و فکر ميکردند علاقه زياد احسان به درس و مدرست که نميخواد با اونا همراه بشه. اما احسان خودش ميدونست که درس تنها بهونه ايه براي پر کردن تنهايي هاش. چند روزي از خبر قبولي سارا گذشته بود که يه خبر جديد تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد. اون شب مادر احسان خبري جديد در مورد سارا بهش داد که تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد و حتي براي يک لحظه هم نميتونست از فکر سارا بيرون بياد.... 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش نميشد. شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه. همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت: راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه. آخر هفته ميادش. اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا. جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه. مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره. گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود. خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد. افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد. با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه. ⁉️احسان باورش نميشد. اومدن سارا به خونه اونها!! اونم توي اتاق بالکني!!!..... يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه. گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود. مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه. يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت. احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟ خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود، از اتاق هاي پايين جدا ميشد. طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت. يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا. البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود. اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد. احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده. چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند. اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود. چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت. اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه. آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد. اما برعکس . بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست، الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد. يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد.... فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت4⃣ 🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت. شماره هارو تند تند گرفت. پشت خط دوستش. علي بود. تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت. احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود. البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان باهاشون نمي ساخت. اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد. حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود. کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد. علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون ساکن بشه. قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون و اونجا باهم درس ميخوندند. ⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت: يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري براي بردارش کردند تا بيکار نباشه. احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد. تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد. ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل ايجاد کنه. چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد. مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم جسارتي پسرش خجالت ميکشيد. روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد. احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد. مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي کنه. احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد. سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره شد. در باز شد ... احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد.... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت5⃣ 🍃🍃در بازشد... يه دختر قد بلند... با موهاي بلند، آرايش غليظ... ⁉️اما سارا که اين شکلي نبود، يعني واقعا اين دختر همون ساراست که موهاي فر مشکي داشت و هميشه يه سر وگردن از احسان کوتاه بود... سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام خالشو صدا ميزد. اما کسي جوابشو نميداد. در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. احسان همچنان از پشت پرده به حياط و سارا خيره شده بود، شايد بتونه با نزديک شدن سارا بهتر بشناستش. پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد. صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله.... پسرخاله... احسان به خودش اومد، بايد ميرفت استقبال سارا. اما پاهاش ميخ شده بود توي زمين... احساس کرد صداي سارا هر لحظه نزديکتر ميشه. ترسيد که وارد اتاق بشه. باسرعت رفت سمت در. در رو که باز کرد، سارا رو روبروي خودش ديد. سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني احسان ترسيده بود، لبخند بلندي زد و گفت: به به پسرخاله عزيز فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم... چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت احسان قرار گرفت. لبخند کشداري روي لبش بود. دستش رو به سمت احسان دراز کرد. احسان به دستهاي سارا خيره شده بود. نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده.... 👈👈ادامه دارد 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد. احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد. پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه. همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه. احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه. روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند. حالش کاملا منقلب بود. قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛ اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت. ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت. تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود. مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان. شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد. اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود. احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه. همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد. انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه. هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش. هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. 📿 بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت. به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند. برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد. اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه. ✨توي دلش گفت، خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨ نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد. احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده. فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜   @maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد. احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد. پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه. همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه. احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه. روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند. حالش کاملا منقلب بود. قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛ اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت. ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت. تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود. مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان. شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد. اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود. احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه. همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد. انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه. هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش. هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. 📿 بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت. به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند. برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد. اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه. ✨توي دلش گفت، خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨ نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد. احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده. فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜   @maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه. بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد. همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ @maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از اتاق خارج شد. احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست بره سر ميز شام. پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادرش دور بشه. بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه زير شام ميخورد. بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت. سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد. يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود احسان رو لرزوند... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت0⃣1⃣ 🍃🍃توي يک ماه گذشته احسان خيلي اذيت شده بود. انگار يکسال طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه خاله رو ديده بود، يعني اينکه خاله و شوهرخاله صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه و حتي براي مادر احسان بخواد جاي يه دخترباشه. باهاشون به مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش تجربه کنه. اما اينها مسائلي نبود که احسان رو اذيت کنه، اون اصلا به سارا ذره اي حسادت نميکرد. اونچه اذيتش ميکرد رفتارهاي سارا بود. سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم... احسان هر کاري ميکرد نگاهش به سارا نخوره نميتونست. چون سارا به عمد به اون نزديک ميشد و باهاش به هر بهانه اي شوخي ميکرد. چند باري هم دست دراز کرده بود که با احسان تماس داشته باشه، اما احسان سريع ازش فاصله گرفته بود. اين شرايط باعث شده بود احسان به غير از مواقع ضروري از اتاقش خارج نشه. و وقتي از اتاق خارج ميشه، کاملا سرش رو زير بندازه. تمام اين لحظات فقط به خودش دلداري ميداد که احسان! صبر کن. اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع بشه و سارا به خوابگاه بره. اما اونشب با اومدن مادر احسان به اتاقش، تمام اميدش نااميد شد. يکساعتي بود که پدر و مادر احسان به خونه اومده بودند و صداي خندهاشون در کنار سارا، به گوش احسان ميرسيد. اما احسان به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به پدر و مادرش هم منصرف ميشد. اونشب احسان داشت براي خواب آماده ميشد که مادرش درب اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️ اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم اينطوري براي هممون بهتر باشه. احسان که شکه شده بود، گفت اما.... که مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد. اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با احسان باز کرد، که حتي بازگو کردنش براي احسان پيش کسي دشوار بود..... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد. باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد. صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد. اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه. احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد. با لبخندي بلند گفت: سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد. سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت. سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري. چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم... احسان که عصبي شده بود، جواب داد: خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه. اينو بفهم...⁉️ بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت. سارا باصداي بلند جواب داد: خودت خواستي... احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت. ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️ اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست. وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد... 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜   🌸@maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد. توي دلش ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه. داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد. قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️ احسان تو بايد مقاوت کني....❗️ وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود. رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد. ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔 اينارو سارا ميگفت.⁉️ احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده. اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست. سارا لباسي بدن نما پوشيده بود. آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود. احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش. اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره. بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه. احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان. يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره. براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا.... 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜   🌸@maharatezdevaj
 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت3⃣1⃣ 🍃🍃...دستاش ميلرزيد. اشکي که توي چشماش جمع شده بود، نميذاشت شماره هارو درست ببينه. علي که گوشي رو برداشت، باصداي لرزون پرسيد: يادته ميگفتي اگه ميخوام جلوي سارا کم نيارم، نماز شب بخونم! نماز شب رو چجوري ميخونند؟ علي هر چي پرسيد چي شده، احسان جواب نميداد و فقط ميگفت: نماز شبو چجوري ميخونند؟ علي که اصرار رو بي فايده ديد، براش توضيح داد. احسان هم بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت. رفت روي تختش دراز کشيد تا خوابش ببره و براي نماز شب بيدار بشه. ✨چند روزي بود که احسان احساس ميکرد حالش خيلي بهتره. و احساس ضعف جلوي سارا نميکنه. ⁉️اما نميدونست چرا سارا هم چند روزيه خوشحاله. هميشه بعد کم محلي احسان تا چند روز توي خودش ميرفت. اما اينبار خوشحال بود. بااينحال دنبال علتش نبود تا اينکه يک روز ظهر که بعد کلاسهاش به خونه برگشت، با تعجب ديد پدر و مادرش توي خونه هستند و توي اتاق پذيرايي دوتا ساک مسافرتي، آماده گذاشته شده. با تعجب از پدرش پرسيد جايي داريد ميريد. ⁉️پدر هم با تعجب پاسخ داد:مگه خبر نداري!! و بعد با صداي بلند از مرجان پرسيد: مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم... مادر احسان هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد: ⁉️مگه خواهرت بهت نگفت. احسان که از شنيدن لفظ خواهر، بدنش مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداخت که به ديوار تکيه زده بود. نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرش رو زير بندازه. سارا جواب داد: واااااي مادرجون، يادم رفت بگم. آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش. پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دوهفته اي بريم خارج از کشور. ⁉️احسان که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شد، پکر شد و باسردي با پدر و مادرش خداحافظي کرد و به اتاقش رفت. ⁉️حتي نپرسيد کدوم کشور ميريد... در اتاق رو که داشت ميبست، برق از سرش پريد. کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود. احسان ديگه کفري شده شده بود. با خودش آروم زمزمه ميکرد، ميدونم فردا چيکار کنم... تو نقشه ميکشي، منم برات نقشه دارم.... @maharatezdevaj 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت4⃣1⃣ 🍃🍃احسان در رو محکم بست. کيفشو پرت کرد گوشه اتاق و خودش رو انداخت روي تخت. احساس ميکرد تمام بدنش کوفتست. ميدونست ديگه توان مقابله باسارا رو نداره اما با غيظ گفت: کورخوندي سارا خانم... اشک از گوشه چشمش جاري شد. همينطور که به سقف اتاق خيره شده بود، نقششو مرور ميکرد. اما به نتيجه نميرسيد. ميخواست اسباب مختصري جمع کنه و فردا که به مدرسه ميره تا دوهفته به خونه، برنگرده. اما نميدونست کجا. خونه علي که قبلا يکبار پيشنهادشو داده بود و علي چون شرايط خونشون فراهم نبوده، جواب رد بهش داده بود... هتل، يا خونه اقوام. ذهنش پر از فکر بود. به خودش گفت، فقط مهمه که از اينجا برم تا اين شيطان ناکام بمونه. حالا هرکجا که باشه. اينو گفت و از جاش سريع پاشد. چند دست لباس برداشت و براي اينکه سارا از نقشش باخبر نشه، به زور همشونو توي کيف مدرسش جاداد. وقتي لوازم مورد نيازش رو جمع کرد، انگار که خيالش راحت شده باشه، روي تخت به خواب رفت. بيدار که شد، مثل همیشه وضو گرفت و نمازشو خوند و باخدا راز و نیاز کرد... از خدا خواست تا راه حلی جلوش بذاره... بعد هم بيسکوتي که از بيرون خريده بود، خورد تا نخواد از اتاق بيرون بره. این شام احسان بود... لحظه شماري ميکرد تا صبح بياد و راحت بشه. ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود و احسان روي تخت دراز کشيده بود. اونقدر اضطراب داشت که خوابش نميبرد. تسبيحش دستش بود و مدام ذکر ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد. يه لحظه صدايي اومد، احسان گوششو تيز کرد. اما صدا قطع شد. مجدد ذکرشو شروع کرد. همينطور که مشغول ذکر بود، دسته درب اتاق به سمت پايين کشيد شد. احسان چشمشو به در دوخت و قلبش تند تند ميزد. در به آرومي باز ميشد و قلب احسان تندتر ميزد. فکر نميکرد سارا اينقدر زود بخواد نقششو پياده کنه. در کامل باز شد و سايه سارا توي چهارچوب در قرار گرفت. احسان براي اينکه درست ببينه چند بار پلکاش رو باز و بسته کرد. اما درست ميديد اونچه باورش برای احسان سخت بود.... 👈👈ادامه دارد 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ @maharatezdevaj
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت5⃣1⃣ 🍃🍃فضاي اتاق تاريک بود. فقط يه نور ضعيف از بيرون، باعث شده بود سايه سارا پيدا باشه و گرچه واضح نبود اما احسان فهميد که سارا لباسي نپوشيده...!!!!!! احساس کرد قلبش داره مي ايسته و بدنش کامل سست و سرد شد. وقت فکرکردن نداشت، اما نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده. باصداي سارا که خيلي آروم حرف ميزد، به خودش اومد. بيداري؟ نگاهش مجدد به سايه افتاد، احساس کرد سارا دستش رو دراز کرده تا پريز رو بزنه و چراغ رو روشن کنه. ديگه نتونست خودشو کنترل کنه. مثل برق از جاش پريد و به طرف سارا دويد. دستش رو به سمت قفسه سينه سارا جلو برد و با تمام توانش اونو به سمت بيرون اتاق پرت کرد. و سريع درب رو بست. اونقدر محکم که خودش هم بدنش لرزيد. به در اتاق تکيه زد و چون کليدي براي قفل کردن نبود، محکم با کمک پاهاش درب رو گرفت. سارا که انگار با پرتاب احسان، به نرده هاي طرف مقابل اتاق احسان خورده بود، ناله اي کرد و از جاش بلند شد. به طرف درب اتاق اومده بود و مدام دستگيره در رو فشار ميداد و فرياد ميزد، بازکن درو. بهت ميگم بازکن.... بعد از ده دقيقه اي که نااميد شده بود، که نه زورش به احسان ميرسيد و نه احسان در رو باز ميکرد و جواب هم نميداد...شروع کرد به ناسزا گفتن: ديوونه، رواني، بي لياقت.... احسان از پشت در ميشنيد و هيچ نميگفت. بعد از ده دقيقه اي سارا ساکت شده بود و به اتاقش رفته بود؛ اما احسان که هنوز قلبش آروم نشده بود، پشت درب نشسته و حدود يکساعتي همونجا موند. وقتي مطمئن شد سارا توي اتاقش خوابش برده. به سمت سجادش رفت. سرش رو روي مهر گذاشت و با ذکر الهي و ربي من لي غيرک شروع کرد. محبوب من گناه من چيه که بايد به همچين بلايي مبتلا بشم. خدايا فکر کردي اين بندت دل نداره که اينطور سخت ازش امتحان ميگيري. ميترسم کم بيارم. خيلي خستم. توانم تموم شده. خودت کمکم کن.... درددلهاي احسان تموم نميشد. سجادش از اشک چشمش خيس شده بود. يکساعتي توي همين حال بود تا کم کم حالش بهتر شد. ديگه تصميم نداشت نقشه ترک خونه رو عملي کنه. فکر کرد اين آخرين تير ترکش سارا بود که باز به هدف نخورد. لذا ديگه لازم نبود براي بيرون خونه موندن، خودش رو به زحمت بندازه. انگار احساسي تو قلبش ميگفت بايد کاري بکنه. فکري به ذهنش خطور کرد و براي عملي کردن فکرش تصميم گرفت فردا به مدرسه نره.... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜  
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت6⃣1⃣ 🍃🍃صبح که از خواب بيدار شد، دنبال جملات ميگشت. نميدونست چطوري سر صحبت رو با سارا باز کنه. هر چي بالا و پايين کرد، نتونست فکرش رو متمرکز کنه. به خودش گفت: ولش کن. موقع صحبت حرفا خودشون ميان. آروم درب اتاق رو باز کرد و از لاي درب بيرون اتاق رو نگاه کرد؛ تا ببينه سارا بيرونه يا نه و اينکه نکنه مثل ديشب.... از طبقه بالا ديد سارا روي کاناپه نشسته و تلويزيون تماشا ميکنه. اتفاقا پوشش سارا هم مناسبه. آروم درب رو باز کرد و به طبقه پايين رفت. کنار کاناپه اي که سارا روش نشسته بود، ايستاد و گفت: ميشه تلويزيون رو خاموش کني. کارت دارم... سارا که تا اون لحظه متوجه حضور احسان نشده بود، يه لحظه جاخورد. مگه امروز نرفتي مدرسه! نه کارت داشتم، موندم خونه... جدا!!! خيلي خوبه. حالا چيکارم داري. ميخام باهات يکم حرف بزنم، حوصلشو داري. خيلي مشتاقم بشنوم. احسان روي کاناپه کناري سارا نشست. توي دلش يه بسم الله گفت و شروع کرد. ببين دخترخاله من نميدونم علت اصلي رفتار تو به خاطر چيه؟ حتي نميدونم اين چند سالي که اينجا نبوديد، چه شکلي و چه جور زندگي کرديد. اما اينها مهم نيست.!!! مهم اينه که توي هر شرايطي بودي، آخر بايد يکسري چيزا رو انجام بدي. ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول نداري.!!! واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست. باورم نميشه از حرمت کارات خبرنداشته باشي. تو به پدر ومادر من نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا زود پي به اشتباهشون ميبرند.... احسان توي اين لحظه نگاهش که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد. ⁉️ديد داره اشک ميريزه. باورش نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کرد... چرا گريه ميکني؟ سارا جواب داد: احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما.... سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنار احسان نشست.... اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم. احسان که ديد اشتباه ميکرده، و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه بياد. سريع از جاش بلند شد و گفت: نه، تو نميخواي... همينطور که به سمت اتاقش ميرفت، به حماقت خودش ميخنديد. فکر ميکرد سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بود ازش قصر دربره. اما سارا امروز با گريه، دل احسان رو لرزوند.!!! نميدونست ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشه... 👈👈ادامه دارد 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ @maharatezdevaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه به توان خدا96-5-17@betavanekoda - سرکار خانم شاملو.mp3
7.63M
🔉 بشنوید | برنامه به توان خدا 📒موضوع : مهارت های کنترل مشکلات ( کنکور) 🗓 سه شنبه 17 مرداد ماه 🔻 صوت کامل برنامه 👤 📌 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال یک.mp3
1.87M
🔸 سلام من یک دختر 11 ساله هستم که دوست دارم دوستانم رو مثل خودم مذهبی کنم اما هرکاری میکنم نمی تونم این کارو انجام بدم لطفا کمکم کنید 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال دو.mp3
3.36M
🔸 راستش رو بخواید من یه نوجوان 16ساله ام که چند ماهه که دوست دارم گناه کنم .یعنی می دونم که گناه است اما چون گناه است دوست دارم انجام بدم خیلی ناراحتم چیکار کنم؟ 🔆 @maharatezdevaj
سرکار خانم شاملو - سوال سه.mp3
3.45M
🔸 جوانی17ساله هستم خیلی دوست دارم به مادر پدرم احترام بزارم ، اما بعضی موقع ها که عصبانی میشم کنترولمو از دست میدم و صدامو بلند میکنم. منو راهنمایی کنید تا بتونم عصبانیتمو کنترل کنم و صدامو بلند نکنم
برنامه به توان خدا96-5-18@betavanekoda - سرکار خانم شاملو.mp3
7.18M
🔉 بشنوید | برنامه به توان خدا 📒موضوع : مهارت های کنترل مشکلات (کنکور- جَو گیری) 🗓 چهارشنبه 18 مرداد ماه 🔻 صوت کامل برنامه 👤 #سرکار_خانم_شاملو 📌 #صوت_کامل_برنامه 🔆
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت7⃣1⃣ 🍃🍃به خودش گفت بيخيال، انگار نه انگار که سارايي هست. چند روزي بينشون به سکوت گذشت و به اومدن مامان و بابا نزديک ميشدند. احسان خوشحال بود. فکر ميکرد سارا ازش نااميد شده. اما... اما صبح روز چهارشنبه که براي مدرسه آماده ميشد، صداي سارا رو از بيرون اتاق شنيد که بلند گفت: بيا بيرون کارت دارم. احسان اومد دم درب اتاق. سارا بي مقدمه گفت: من ديگه صبرم تموم شده. يا اونچه من ميخوام انجام ميدي يا امروز ظهر ميام دم مدرسه آبروتو ميبرم. 📌(مثل یه مار به دست و پای احسان میپیچید، یه مار شیطانی!!!)📌 احسان هول کرد، نميدونست چرا اينطوري جواب داد ولی گفت: هرکاري ميخواي بکن... تموم صورت سارا از عصبانيت سرخ شد. "پس خودت خواستي". اينو گفت و رفت توي اتاقش و محکم درو بست. احسان نميدونست چرا اينطوري به سارا جواب داده. اضطراب تموم وجودش رو پر کرد. تصميم گرفت نره مدرسه. اما گفت حالا تاکي ميشه نرفت مدرسه. کما اينکه موندن توي خونه يعني ضعف نشون دادن جلو سارا... اونروز يکي از بدترين روزاي عمر احسان بود. اضطراب و فکراي جور واجور تا ظهر ولش نميکرد. تنها کاري که ميتونست بکنه گفتن ذکر بود. ✨ذکر به قلب احسان آرامش میداد...✨ ظهر که شد، احسان دم درب مدرسه سارا رو ديد که با وضعيت خيلي نامناسب اونطرف خيابان ايستاده. ميخواست راهش رو به سمت ديگه کج کنه که ديد سارا داره مياد به سمتش. سر جاش ميخکوب شد، يه يازهرا گفت و چشماش رو بست. ⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشماش رو بازکرد. سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي احسان بره. دلش نميخواست بي تفاوت بگذره اما موندنش وکمک به سارا ممکن بود باعث ريختن آبروش بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه افتاد. يکساعتي بعد از رسيدنش صداي در حياط اومد. رفت پشت پرده، ديد سارا داره لنگ لنگان مياد تو. خندش گرفت، توي دلش گفت حقته... بعد اون، ماجرا زندگي احسان تا يکسال با همين فراز و نشيب ها گذشت. با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي احسان که اثري نداشت!!! تا بلاخره شبي فرارسيد که اميدي براي دردهاي احسان بود.... اون شب احسان ... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 8⃣1⃣ 🍃🍃يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت. احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد. ⁉️اما افسوس که امکانش نبود. حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود. آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد... اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود. ✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد. اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه. اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد. و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه. با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد. ⁉️چه خواب عجيبي....⁉️ مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت: احسان برو به دانشگاه اصلي...!!! صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست. دانشگاه اصلي...!!! این دانشگاه کجاست؟؟؟ طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه. بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود. پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد. باورش نميشد.... يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده... اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود... چون شرايط انجامش رو نداشت.... اما ...... اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده... هرجور که شده.... احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره.... اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود... او .... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜  
🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت 9⃣1⃣ 🍃🍃احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد... رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد. علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد. دستي به بازوي احسان زد و گفت: دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت.... احسان جواب داد: نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم. اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکرد، ادامه داد: ⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه. خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم.... اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند. براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت. دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم خونه برنگرده. خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت.... پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند... يوسف زمان ما.... خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند. علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت. بچه هاش، بغلش کردند. و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟ بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند. 💫💫💫💫💫💫