رفتم پیش مادرم و گفتم مامان مالک اشترو ببین، همینه که دل حضرت آقارو گرم میکنه و آقا با داشتنش به خودش میباله...
نمیدونم چرا
نمیدونم چجوری
ولی یه احساسی داشتم اونروز که هیچوقت نداشتم، تاحالا انقدر از دیدن عکس یه نفر ذوق نکرده بودم
💠مَھدآ⁷²¹💠
یادم نمیره که صبح فرداش یه برنامه میدون تیر داشتم، قرار بود ۷ صبح بریم...
ظهرش رفتیم گلزار شهدا...
و...
شب حوالی ساعت ١ خوابیدم...
ساعتای ۵ و نیم و ۶ صبح بود که از خواب پاشدم، وضو گرفتم و نمازمو خوندم
اومدم برم بخوابم دیدم صدای تلوزیون میاد...
گفتم لابد از دیشب روشنه و برم خاموشش کنم،
دیدم مادرم نشسته پای تلوزیون، و داشت گریه میکرد