یه روز داشتم می رفتم حرم...
جلوم یه خادمی بود که کلی غذای تبرکی دستش بود و داشت میبرد واسه باقی خادما...
پسر کوچولوهه غذا رو که دید...
به مادرش گفت مامان میشه یدونه از این غذا ها بگیریم....
تا حرف مادره رو شنیدم...
اصلا دست خودم نبود
کفشام و درآوردم دویدم تا برم پیش اون بنده خدا و اگه اجازه بده غذاش رو بگیرم...
رفتم غذا رو گرفتم و برگشتم سمت جایی که اون خانومه بود
و خدا خدا میکردم که هنوز باشن!