_شما عموی مرا ندیده ای؟
+نه عزیزم ، عمویت کیست؟
_نمیدانم ، هر شب به خانه ی ما سر میزد و برایمان غذا می آورد.
+عمویت دیگر نمی آید...
_نه ! او حتما می آید او خیلی مهربان است ، می خواهم یک خبر خوب به او بدهم
+چه خبری ؟
_میخواهم مرگ علی را به او بگویم ،هر شب که می آمد مادرم علی را نفرین می کرد
+عمویت هم علی را نفرین می کرد ؟
_آری، میگفت خدایا مرگ علی را برسان...