#شهادت_امام_جواد
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان عجلالله
◾️میان حجره غریبانه دست و پا میزد
همان که روضهاش آتش به جان ما میزد...
◾️میان اشهد خود گاه "یارضا" میگفت
و گاه مادر مظلومه را صدا میزد ...
✨ای جوان ترين حجت خدا! با ياد تن رنجور از زهر جفايت، پا به پای امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشريف ، تا هميشه روزگار، خون خواهيم گريست.
🕊شهادت مظلومانه #امام_جواد عليه السلام را به محضر #امام_زمان ارواحنا فداه و ولی نعمتمان امام رضا عليه السلام تسلیت عرض میکنیم.🥀
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
کنج حجره بی کس و تنها...
زیر لب میگه، مددی زهرا...
#شهادت_امام_جواد
http://eitaa.com/mahdavieat
💠نماز دهه اول ماه ذی الحجه
🗓از امشب به مدت 10شب مابین نماز مغرب و عشاء خوانده میشود.
🔻کیفیت خواندن نماز
🔸«مابین نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز بجا آورد، در هر رکعت پس از حمد، سوره توحید و سپس آیه ۱۴۲ از سوره اعراف را می خواند:
🔹«وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعینَ لَیْلَةً وَ قالَ مُوسى لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبیلَ الْمُفْسِدین»
✅ در روایتی که در کتاب اقبال الاعمال نقل شده، امام باقر علیه السلام به فرزندش امام صادق علیه السلام سفارش کرده که این نماز را در دهه اول ذی الحجه ترک نکند، چرا که اگر آن را در این دهه بخواند در ثواب حاجیان شریک خواهد بود، هرچند که به حج نرفته باشد.
سیدبن طاووس، الاقبال
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
حتما گوش کنید .mp3
4.04M
حتما گوش کنید
امام #جوادعلیه السلام
#حاج_مهدی_رسولی
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
#مولایمن
🌱 چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو...
که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو...
🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحهی نابِ وصال...
به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتونمهدوی
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🍂برای دیدن تو هیچ کاری نکردم...
🍂امام حاضرم رو من یاری نکردم...
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ویک
سلما نامزد کرده بود
و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍
ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد.
پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است.
صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم👑 را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...😰
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش😖😊
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم.
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه🙈
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.😃
نگران بودم.
می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت.😧😨 پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.☹️
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat