eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
378 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 سربازان کوچکی که زود مرد شدند.... سلام علیکم درست است تمام را ارتباطی غزه قطع شده است درست است ارتباط با آمبولانس و مدافعان شهری قطع شده است و ارتباط ما با دنیا قطع شده است اما ارتباط ما با رب العالمین قطع نشده است👏👏 🗣 حاج نادر 🇮🇷 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بروید سر قبر پدر و مادرتان. آنها می بینند و می دانند... داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 | چرا خدا دست میذاره روی مهمترین دغدغه‌ها و علاقه‌های آدم، اونا رو می‌گیره؟ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هشتاد و هشت 🔹صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:"سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟" سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: "سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر می‌شنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟" استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:" شما را که ببینیم خوب می‌شویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟" سید با صدایی شرمنده گفت:"استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی می‌ماند. حکم دفتر را چه کنم؟" استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:"حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغی‌ات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد. مشکل دیگری نیست؟" سید گفت:"هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شده‌اند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح می‌کنم. چشم" استاد رفعتی گفت:"اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضی‌شان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی.ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی" سید گفت:"چشم استاد." استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همان طور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک می‌کرد پرسید:"راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟" سید پاسخ داد:"دو ساعتی قبل از افطار" استاد رفعتی با عجله گفت:"آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت" سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. 🔸با صدای بوق ماشینی به خود آمد. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:"حاج آقا بفرمایید." سید گفت:"ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمی شوم" راننده از ماشین پیاده شد. همان طور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا خواهش می کنم. مشکلی نیست. هر جا بخواهید می رسانمتان" سید از دعوت راننده تشکر کرد و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:"احسنت." راننده گفت:"ممنونم اما برای چه؟" سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو می‌آمد بود و گفت:"برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان." راننده که جوان سی و هشت ساله‌ای می‌نمود، تعجب کرد و گفت:"فکر کردم از اینکه سوارتان کرده‌ام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. " سید مجدد گفت:" اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. " راننده لبخند تلخی زد و گفت:"گیر می‌دهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟" سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود. 🔹راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:"سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها." و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:"آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند." چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:"خوش آمدی. بفرمایید" و مشغول خوش و بش با او شد. 🔸سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت هشتاد و نه 🔹فاصله بین دو نماز، برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسه‌ای گردانده شد که هر که می‌خواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آن‌ها خواهند پخت و تعداد روی دویصت نفر، بسته شد. سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسب‌شان حلال و طیب باشد. نوجوانی که کیسه می‌گرداند، کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری. نوجوان کمی ایستاد. وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همه‌ی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد. نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محل‌شان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست. حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید می‌انداخت تا میکروفون را به او بدهند اما سید دعا خواندن حاج عباس را مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر می‌کرد که چنان باصفا ادعیه را می‌خواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود. بعد از نماز، صادق و محمد و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش می‌کردند دست به کار شدند. هیچ کس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند. دو سینی پُر هم به خانم ها دادند. ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف می‌کردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند. آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان می‌خواست کلی چیز دیگر هم می‌بود تا تعارف مردم کنند. 🔸محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:"امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟" پرهام گفت:"تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم." محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:"نوش جان. گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد" پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده. صادق گفت:"من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم" محمد گفت:" پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟" صادق گفت:"نه بابا من شماره ندارم" محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را در آورد و عکس گرفت. صادق برگه را برداشت و گفت:"حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد. این را بدهم به حاج آقا؟" پرهام گفت:"آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است" و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :"اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام" و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید." و همه مجدد خندیدند. 🔹آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:"از شب های بعد هم خوشحال می‌شویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید" همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:"می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود" همه باز خندیدند. خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت: "خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟" همه با هم بله کشداری گفتند و محمد اضافه کرد:"چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است" سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند. محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:"ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم" همه به حالت محمد خندیدند. سید گفت:"بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم" و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانه‌هاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید. با حاج عباس خداحافظی کرد و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🌱به عشقِ حضرت حیدر، به عشقِ آل علی به عشقِ حضرت زَهرا، به طلعت نَبَوی... 🌱همیشه ذکرِ لبانم به هَرکجا این است علی امام من است و منم غلام علی... 🔅السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علی ابن ابى طالِب عليه السلام. 🔅السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لباسی از جنس خون! 🔺حضور متفاوت هواداران تیم رئال سوسیداد در لیگ باشگاه‌های اسپانیا در اعتراض به جنایات رژیم صهیونیستی و برافراشتن پرچم فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید؟ عرض کردیم نبودی و سحر طول کشید 🍁تو طبیب دل غمدیده ی مایی آقا ما که مُردیم بیا پس تو کجایی آقا؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🎥حاشیه‌های سفر رئیس‌جمهور به ریاض 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️روزمون رو با سلام به شهدا شروع کنیم... 🌹شهید احمد محمد مشلب ....رفیق شهید،شهیدت میکنه..🌷 🕊 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســــــــلام 💓صبحتون بخیر و شادی 🌸 به حق خالق صبح  💓 کارتون پر از موفقیت 🌸 زندگیتون روبه پیشرفت 💓 دلتون خانه محبت و 🌸 سفره تون پر برکت باشه 🌸 در پناه خدای مهربان 💓 زندگی تون سرشار از زیبایی https://eitaa.com/mahdavieat