eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
373 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانم رستمی💞
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم...هستی اش را به چهار میخ میکشم... مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:(چقدر دیر کردی.چرا انقدر رنگ و روت پریده؟؟) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود... پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:(دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟  لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟! صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید:(سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟) باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم:(پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟  جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.  دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم. صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت:( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من... انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد:( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد:( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم... عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد... ✍ ادامه دارد .... 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌹🌿 مجموعه آیا دولت در مقابل گرانیها منفعل است⁉️ 🍃🌹ـــــــــــــ @mahdavieat
الهام علی‌اف قربون صدقه ارتش خودش رفته و ایران رو تهدید به جنگ کرده! اینم تصویر واکنش ارتش ایران:😁👌🇮🇷 @mahdavieat
🌱إنّي اُحبُّ هرچه که دارد هوای تو شرمنده ام قدم نزدم جای پای تو 🌱إنّي بَرِئتُ هر که بخواهد به جز تو را إنّي عَجِبتُ هر که ندیده عطای تو 🌱هر روز وشب، منتظرت نُدبه می کند مولای من! کجاست محلِ لقای تو؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 @mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... 🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها. سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. @mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می گوینـد : شهـ❤️ـدا رفتند تا ما بمانیـم . . . ولی من میگویم : شهـ🕊ـدا رفتند تاماهم به دنبالشان برویم آری ! جــامانده ایم . . . دل راباید صاف کرد !
🌹مادر!این پیام را به جوانان ایران برسان... @mahdavieat
اتفاق جالب برای یک مغازه دار🌹 یکی از کسبه که جوان و از رفقام بود میگفت اول وقت در مغازه را از داخل بستم و مشغول نماز شدم. مغازه شیشه ای بود و از بیرون پیدا بود. بعد که نماز رو خوندم درو باز کردم و یه خانم اومد داخل و خرید کرد و گفت برا ما هم دعا کنید. من اون لحظه متوجه منظورش نشدم بعد که رفتم همسایه مغازم اومد گفت فلانی این خانم کلا روسری نداشت و میخواست از مغازت خرید کنه و وقتی دید مشغول نمازی چند دقیقه همین جوری به نماز خوندنت نگاه کرد و نمیدونم چی شد روسریشو از کیفش در آورد و سرش کرد. خدا خیرت بده اینو که گفت تازه فهمیدم چرا گفت برای ما هم دعا کنید گاه حتی نماز خواندن ما در ملا عام میتونه خودش یه امر به معروف باشه @mahdavieat
refighe-shahidam2.mp3
5.46M
📜سرودِ رفیقِ شهیدم ۲ _ منم آرشام ❣ به سبکِ سلام فرمانده 🎤 ابوذر روحی 🌱جون می‌ذارم برا کشورم ، من رگ و خونم ایرانیه 🇮🇷✌️🏻 🌱این که می‌بینی چند بچه نیست ، نسلِ قاسم سلیمانیه ... 💔 🌱لاله‌ها ، 🌷 لاله ریخت رو زمین ، تا تو دنیا شدیم رو سفید 🌱واسه هر کرسیِ مملکت ، دادیم هفتاد و دوتا شهید 🕊🥀 ۲ بار 🌱نحنُ عمّار ، نحن عمار ..... 🌱منم عمار ، یک عمار ایرانی از نسل سلیمانی 🌱منم میرزا ، همون کوهِ غیرت میرزا کوچکِ گیلانی 🌱منم سلمان ، همون سلمانُ مِنّا از تبارِ ایرانی 🌱منم یک آرشامم ، منم علی اصغر 🌱مثل محمدرضا ، مدافعِ این سنگر 🌱مثل حسین فهمیده فداییِ رهبر 🌱حاج قاسم یادم داد ، اگه عشق باشه راحت عاشقی ....😭♥️ 🌱حاج قاسم یادم داد ، باید جون گذاشت بابتِ عاشقی 😭💔 🌱حاج قاسم یادم داد ، یک و بیست بشه ساعت عاشقی ⏰💘.... 🌱منم یک آرشامم ، منم علی اصغر 🌱مثل محمدرضا ، مدافعِ این سنگر 🌱مثل حسین فهمیده فداییِ رهبر 🌱رفیق شهیدم ، بهشتو تو چشمِ تو دیدم 😢🌹🍃 🌱دفتری که عکس تو رو داشت خریدم رفیقِ شهیدم .... 📚🤗 🌱غرقِ شور و شِینیم ، با پروازِ تو زیر دِینیم ... 😔🕊 🌱ما ملت امام حسینیم ، رفیق شهیدم 🌱ای مرد غیور رو منم حساب کن 🌱واسه ی ظهور رو منم حساب کن 🌱اصلاً همه جور رو منم حساب کن 🌱منم یک آرشامم ، منم علی اصغر 🌱مثل محمدرضا ، مدافع این سنگر 🌱مثل حسین فهمیده فدایی رهبر @mahdavieat
‌💠⬅️دو چیز یقینی و یک چیز احتمالی ما را وادار می کند که آداب معاشرت با امام عصر ارواحنافداه را یاد بگیریم و ان شاء الله عمل کنیم. 💠آن دوچیز یقینی این است: 1⃣اوّل این که: یقیناً امام زمان ارواحنافداه هست. که اگر کسی بگوید: امام زمانی نیست، شیعه که نیست بماند، مسلمان نیست بماند، هیچ یک از مذاهب حتی مسیحیت و زرتشت هم او را قبول ندارند. 2⃣ دوّم این که: او خواهد آمد. تمام مذاهب بزرگ عالم امروز می گویند: یک چنین شخصی خواهد آمد و همه هم می گویند: دفعتاً خواهد آمد یعنی بدون خبر قبلی. 💠یک چیز احتمالی هم هست و آن این است که احتمال دارد در زمان ما بیاید. 👈پس دو چیز یقینی و یک چیز احتمالی سبب می شود اوّلاً ما منتظر باشیم، ثانیاً کنیم و از جهت پاک باشیم، ثالثاً آداب معاشرت با آن حضرت را یاد بگیریم. http://eitaa.com/mahdavieat