دبلها در تسخیر #طارمی
🔹سایت آماری اوپتا: طارمی با به ثمر رساندن ۲ گل مقابل انگلیس به اولین بازیکن آسیایی تاریخ تبدیل شد که در #جامجهانی مقابل یک تیم اروپایی دبل کند.
🔹مهدی همچنین به نخستین بازیکن ایرانی تبدیل شد که توانسته در یک دیدار جام جهانی ۲ گل به حریف بزند.
پ ن: اراده الهی را جدی بگیرید😊
#برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــ
@mahdavieat
سیاستگذاریهای خوبی در یکسال اخیر در موضوع آب #اصفهان رقم خورده است
🔹️نماینده مردم نجفآباد و تیران و کرون در مجلس شورای اسلامی: در یک سال اخیر سیاستگذاریهای خوبی در موضوع آب انجام شده که اولین مورد آن خط انتقال آب از دریای عمان و خلیج فارس به اصفهان است که ۸٠ کیلومتر آن انجام شده است.
🔹️در حال حاضر استانهای اصفهان، یزد، چهارمحال و بختیاری و کرمان با پیشنهاد دولت به توافق خوبی رسیدند تا همگی از سد خرسان آب ببرند و نکته قابل توجه این است که این سد ۴٠٠ مگاوات برق و امکان تأمین برق پروژه را دارد.
🔹️ در طرح مذکور اصفهان ۵۶٠ میلیون متر مکعب آب میبرد و این مقدار ۲٠٠ میلیون متر مکعب بیشتر از انتقال آب از بهشتآباد است، خاطرنشان کرد: اقدام سوم نیز آبرسانی از تونل گلاب یک و ۲ برای آب آشامیدنی اصفهان است که خط اول آن تابستان امسال در نجفآباد به بهرهبرداری رسید.
#برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
.
🔴ای کسانی که هنوز کف خیابان هستید، از کسانی که شما را تحریک به اغتشاش میکنند ولی خودشان از ترس گونی حتی برای پوشش اخبار #جام_جهانی قطر نزدیک ایران نمیشوند، الگو بگیرید!!!😉
همانا این برای شما بهتر است اگر تعقل کنید.😅
@mahdavieat
♨️دیگر نیازمند نشدم...
🔸شخصی از اهل علم میگفت:
در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار میگرفتیم بهحدی که آب و نان نداشتیم.
خانواده میگفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه.
من میگفتم: این کار را نمیکنم و اگر اصرار بکنید، میگذارم و از خانه بیرون میروم.
🔸 آن شخص میگفت: شب خواب دیدم کسی در میزند.
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشتهاند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشتهاند، [که کوچکترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که میتوان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت.
👌ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیهگاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟!
📚در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞از آقای خامنه ای سوال می شود بعد از شما چه بر سر این انقلاب و این نظام با اینهمه دشمن خواهد آمد ؟
👈ایشان چنین پاسخ میدهند ..
@mahdavieat
45.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام امام زمانم❤️سلام عشق جانم
السلام علیک یاصاحب_الزمان_
دلی دارم ڪه رسواے جهان اسٺ
گرفتار مهدی یوسف زهراست
نگاهم سوے طاووسی بهشتی اسٺ
ڪه نامش مهدے صاحب زمان است
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
سلام صبحتون بخیر ورحمت
صبحتون پراز عطر ونام ویاد آخدای مهربون
صبحتون پراز لبخند حضرت عشق
صبحتون مهدوی
صبحتون شهدایی ❤️
دار وندارم،سلام
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ذکری که حضرت آقا در سختیها به آن اشاره فرمودند👌
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
روایت دایی #کیان پیرفلک از محل شهادت و نحوه به شهادت رسیدن وی
#پایانمماشات #ایذه
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_هفتم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق...
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا.. آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید...
صدای عثمان کمی بالا رفت: (تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه.. تو همین شهر..)
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ )
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ )
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو..
عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام..
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم:( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید... نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:(میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟)
عثمان اعتراض کرد:( آخه.. ) مرد ایست داد:(هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه..
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..)
راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود..
ولی من کمک نمیخواستم...
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚👉http://eitaa.com/mahdavieat
May 11