eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
378 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای_طلبه💗 پارت١٠٢ تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتورفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید... فاطمه سکوت کرد... _باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام... چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟ فاطمه: طلبکار من نباش... تخصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد... _فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟ فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود... _من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم.... فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه... گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم. _بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم. بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟ http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم.خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠٣ _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست _بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم. بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟ _بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم... بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو.... بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه... تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم. منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا. همه امیدم زره زره با اشکام ریخت عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟ فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه همه شروع کردن به کف زدن و کیل کشیدن عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟ از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم. نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند. و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️این عکس نماینده ی استرالیاست،برای زنان و دختران ما نسخه هرزگی می پیچن و سرگرمشون میکنن با سگ و گربه،اما به خودشون که می رسه مادر بودن میشه اولویت.... http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح ها یک لیوان چای تازه دم بنوشید ☕ یک موسیقی خوب برای خودتان پخش کنید و گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان مهم همان صبح، همان لبخند، 😁 همان چای، همان موسیقی ست... صبحتون بخیر🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ته آزادیشون در غرب، میشه قلاده سگ به گردن... که انسان و انسانیت رو به لجنزار میکشه‼️ 🔴 وقتی در عصر تکنولوژی، انسان «مانند حیوانات بلکه گمراه‌تر» می‌شود! 🚨 قلاده سگ بر گردن انسانِ از خدا جداشده غربی... ==========---------- ⛔️ با شیطان، همراه نشوید، چون سرانجام، سقوط می کنید آنگاه خداوند ندا میدهد : 📖 أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ {اعراف، ۲۲} آيا به شما نگفتم كه شيطان براى شما دشمنى آشكار است⁉️ ==========---------- 📖 اے بنی‌آدم! آیا با شما عهد نبستم که شیطان را نپرستید؟ {یس/۶۰} 📖 ابليس گفت : ... اگر تا قيامت مهلتم دهی، بر نسل او افسار زده، زیر سلطه می‌کشم مگر اندكی را {اسراء/۶۲} ==========---------- ✅ منزلت انسان در نگاه خداوند : 📖 وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِی آدَم َ {اسراء/۷۰} همانا ما فرزندانِ آدم را گرامی داشتیم
⚡️تلنگر⚡️ 🌱از شیخ انصاری پرسیدند:چگونه میشود یک ساعت فکر کردن، برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟ 🌿فرمودند:فکری مانند فکر جناب حر در روز عاشورا... https://eitaa.com/mahdavieat
«فریدون عباسی» نماینده مجلس: چرا باید این گدابازی‌ها را درآوریم و به ماشین شاسی‌بلند گیر بدهیم؟ 👤 فریدون عباسی، نماینده مجلس درباره ماجرای واگذاری خودروهای شاسی‌بلند به نمایندگان گفت: 🔸چرا باید این گدابازی‌ها را درآوریم و به ماشین شاسی‌بلند گیر بدهیم؟ مگر قیمت ماشین شاسی‌بلند چقدر است؟ 🔸بالاخره این همه هزینه می‌کنند برای اینکه کسی نماینده بشود و در مجلس بماند و این همه سرویس به او می‌دهند. فقط خودرو نیست که مردم به خودرو توجه کنند و تصور کنند خرج زیادی برای نماینده می‌شود./ایرنا 💢 پ‌ن: جناب آقای نماینده! در همین کشوری که شما نماینده مجلس آن هستید، امورات عده‌ای با یک پرایدِ در شرف اوراق‌شدن می‌گذرد. عده دیگری همان پراید را هم ندارند! 🔸در شرایطی که مردم برای خرید خودرو با بلوکه‌کردن ۱۰۰میلیون تومان به ۱۸ ماه بعد حواله می‌شوند، اعتراض به شاسی‌بلند گرفتن بی‌نوبتِ عده‌ای که قرار بوده نوکر مردم باشند، گدابازی نیست. 🔸اما شاسی‌بلند گرفتن بی‌نوبتِ آن عده، نوکیسه بودنشان را می‌رساند! https://eitaa.com/mahdavieat
🥀ای کاش ✨کاش می شد دستمان رابگیرید درمیان انبوه دست های ملتمسی که چشم به اسمان دوخته اند 👈می دانم انتظار زیادی است اما خودتان که ناظر به اعمال ماهستید ! تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
شعری که آقا رو حسابی خندوند 😂😂😂 خنده آقا بند نمیاد😅😅😅😅 تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۴ توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم: _نه چییییی؟ صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟ قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم. _تو مکر آخر شیطان بودی مهدی ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر المکرین از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون. بابا: فائزه صبرکن به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟ مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد... بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن علی: اینجا چه خبره فائزه؟ بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم. با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم ظبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجایه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود... آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه... http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۵ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم... _محمد... محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر... محمد: فائزه... با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی... محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم... _یکی بود... یکی نبود.... و شروع کردم به گفتن همه چیز... http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٠۶ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی... با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا... محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن... _باورت دارم محمدم محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند... گریه هاش داشت قلبمو له میکرد _محمد... تورو خدا... گریه نکن هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزه... دیوونتم محمدم.. http://eitaa.com/mahdavieat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کاربر افغانستانی این ویدئو رو گذاشته و نوشته که بیست سال ما اینجوری گذشت 🔹این بلاییه که آمریکایی‌ها سر کشور همسایه‌ی ما آوردن! دقت کردید؟! کشور همسایه! از اون سر دنیا پاشدن اومدن تا بغل گوشمون و این جنایات رو کردند با نگاه به این کلیپ شاید بعضی افراد از خواب پریدند. 👆👆👆 https://eitaa.com/mahdavieat
انا لله و انا الیه راجعون عروج جهادگر بسیجی امیرحسین رادمهر عضو گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم شهرستان شاهین شهر که امروز در ماموریت جهادی بر اثر تصادف دار فانی را وداع کردند را به خانواده ایشان و کلیه جهادگران کشور ، خصوصا جهادگران مخلص شهرستان شاهین شهر و میمه تسلیت عرض می نمائیم. بسیج سازندگی سپاه حضرت صاحب الزمان عج استان اصفهان
ملت عاشق رهبر تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️ https://eitaa.com/mahdavieat