eitaa logo
منتظران ظهور
304 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
20 فایل
خادمین کانال هماهنگی جهت تبادلات @mahdiadmin @mahdavi_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :سی ام شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے عمو حسین اومد:مهمون بے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ! هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ! سرد گفتم:ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم:آرہ! مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایے هستا! بے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا! همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود! خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!__ دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
💥⚡️غم و غضب ⚜غضب را فرو ببر وغم هایت را فراموش کن ، تا بتوانی متعادل باقی بمانی و متعادل بشوی . ✅ ⚜تو خودت را با حذف غضب و غم متعادل نگه دار ، ⚜ خدا به جای تو بر کسانی که تو را اذیت کرده اند غضب خواهد کرد و غم هایت را برطرف خواهد کرد . 🔰و آنگاه دلِ خالی از غضب و غم ، محل محبت به خدا و رضایت از او خواهد شد. 🌹 استاد پناهیان 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران ظهور
#ولایت 54 ⭕️ اتحاد کار آسونی نیست. این که یه جمعِ بزرگی بخوان دور هم جمع بشن خیلی مشکله.... 👌 فقط
55 🔷 یه شخصی اومد خدمت امام صادق علیه السلام و عرض کرد: آقا جان ما صدهزار تا شیعه توی خراسان داریم. اگه دستور بدید همه قیام میکنن. 🗡⚔🛡🗡⚔️ 🌹حضرت بهش فرمود: برو توی آتش این تنور!🔥 ⭕️گفت: آقا جان حالا ما یه چیزی گفتیما!😅😰شما زیاد جدی نگیرید! ‼️😒 🌷 یکی از یاران خاص حضرت به نام هارون مکی وارد شد. حضرت بهش فرمود برو توی آتش!🔥🔥 ایشون بدون معطلی رفت توی آتش👌👏👏 💢 این بنده خدا مدام دلشوره داشت و حواسش به تنور بود. 🙄😒😢 🌺 بعد امام بهش فرمود: برو ببین حالش چطوره؟ اون مرد رفت و دید که هارون مکی وسط آتش به آرومی نشسته....😊💖
56 🔶 شاید تا حالا این داستان رو شنیده باشید اما اجازه بدید به این ماجرا با یه "دیدِ درست" نگاه کنیم. 🔭 ✔️ قطعاً اینطور نبوده که اون یار حضرت با ناراحتی و غُر زدن وارد آتش بشه ☺️ 👈 "چون امام دلش رو برده و کارش رو آسون کرده بود...." ❤️ ✅ در واقع امام به اون مرد فرمود که اگه کسانی رو دارید که : "دلشون برای امامشون رفته باشه و کار براشون آسون شده باشه" بیارید تا قیام کنیم....😌💞 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :سی ویکم آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستادہ بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راہ افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم:آرہ! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازہ ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسندہ،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت:بله!بله! با خندہ سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت:خوبه! با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شدہ؟! مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماہ اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه! سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازہ ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازہ ای بودن! با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاہ می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهرہ ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید! دوبارہ برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خندہ م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن ندارہ و اینه! از حالت هاش خندہ م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:خداحافظ. رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازہ دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟!! دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے :سی ودوم با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ من من ڪنان گفت:خب...خب... نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم! خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ! _مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد! _ناراحت شدے؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟ _نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید! آروم گفتم:میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم دارد... 🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃
🔴اگرخدا عادل است، چرا از لحاظ تقسیم نعمت و ..بین بندگانش فرق گذاشته است؟ ✅در محضر آیت الله بهجت ره: ♨️هرکسی در این دنیا کاسه ای از ابتلائات دارد که مطابق با ظرفیت وجودی اوست و کاسه های اشخاص از بلاها پر شده است...ولی خداوند همه را دوست دارد. 🌸خداوند هیچ بلایی را بدون حکمت و مصلحت نمیفرستد،بلکه برای تضرع و دعای ما میفرستد. بهمین خاطر برای دفع بلاها دعا و گریه و تضرع به درگاهش لازم و مفید است. 🌼درست است که بعضی ها در ثروت و مال بالاتر از تو هستند،اما آیا عمرآنها،صحت و سلامتی آنها،تعداد اولاد و نعمت بچه دار شدن و...آنها هم از تو بیشتر است یا اینکه تو در این امور از آنها بالاتری؟ 🔵اگر با درک و دقت همه چیز را در نظر بگیریم و بعد قضاوت کنیم متوجه میشویم که : ♥️خداوند علیم و حکیم همه ی بلاها را با ترازوی عدل و ترازوی مساوات به طور یکسان تقسیم کرده است. 📌پیوست: بزرگی میگفت:بلاهای هرکسی رو خداوند مطابق با جنبه و ظرفیت خودش بهش داده. 💥به طوری که اگر یک چاه بکنن و همه ی مردم بلاهاشون رو داخل اون چاه بریزن و حق انتخاب داشته باشن،کسی بلاهای دیگران رو تحمل نمیکنه و باز هرکسی بلای خودش رو انتخاب میکنه...
🌷خدمتكار پدر و مادر همنشین 😳 است!🌷 محبت به والدین به ویژه آنانکه در دوره پیری و کهنسالی قرار دارند مورد تاکید فراوان قرار گرفته است. کسب رضایت والدین و خدمت به آنها در برخی از روایات هم ردیف رضایت قرار گرفته است و از سوی دیگر محبت به آنها را برای احسان کنندگان به والدین رقم می زند. در روایت جالبی از پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم نتیجه خدمت به پدر و مادر به گونه ای دیگر بیان شده است. ایشان می فرمایند: 👈خاک بر سرش ! خاک بر سرش ! خاک بر سرش! کسی که پدر و مادرش، یکی یا هر دو پیش او به پیری برسند و او بهشتی نشود. 😭 (نهج الفصاحة حدیث 1666) حواستون باشه این والدین میتونه والدین همسرتون هم باشه .پس بجنبیم تا بهشت خدایی نکرده از دستتمون در نرفته توشه بگیریم😍 ان شاءالله خدا مسبب بهشت رفتن ها رو براتون نگه داره.
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ انتظارامام زمان باید همگانی بشه ♨️ میگه: دارم راحت زندگی میکنم دیگه امام زمان میخوام چیکار⁉️
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 راه رسیدن به نشاط دائمی ⚠️این کلیپ دیدگاه شما درباره لذت‌های زندگی را تغییر می‌دهد! 🔻ارتباط ماده با لذت!