eitaa logo
نوشته‌های مهدی جمشیدی
10.2هزار دنبال‌کننده
23 عکس
7 ویدیو
5 فایل
۱. نویسنده‌ و محقق فرهنگ هستم. ۲. تنها رسانه‌ی رسمی‌ و معتبری که مواضعم در آن منتشر می‌شود، این کانال است. ۳. مسئولیت مواضعم، بر عهده‌ی خودم است، نه هیچ نهاد یا جریانی، و درج عناوین حقوقی را در کنار نامم تأیید نمی‌کنم. ۴. گاهی اینجا را می‌بینم: @Seirurat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻برگ‌ریزانِ خزان و پریدن از خویشتن 🖊مهدی جمشیدی [یکم]. تازه‌ترین سروده‌های سالکانۀ استاد عبدالعظیم صاعدی، در دفتری به نام «از خود پیادگان»، جامۀ کتاب به تن کرده‌اند و پیش روی ما نشسته‌اند. دفتری که در سطر سطرش، داستان معانیِ لطیفِ ربّانی و اسرارِ مکتومِ عرفانی به چشم می‌خورد و آنچنان گیرا و دلرباست که تو را با خویش، به شهر رؤیاهای باطنی و ملکوتی می‌بَرد. این‌همه، موقوف بر آن است که دل، مستعد و مایل باشد و دریچه‌هایش به روی صبحِ شهود و شیدایی، بسته نگردد. دل‌های مأنوس با مادّه و اینجا و لذّت و منفعت و غوغا، نصیبی از آن نخواهند بُرد و درک و فهمی از منظر و منزلت آن به دست نخواهند آورد. در این سو، باید اندکی طلب و تمنّا در میان باشد تا کشش و جذبه در آن سو، کارساز افتد و حادثۀ عشق و هجرت رخ بدهد. این‌چنین رخدادی، محتاج آنچنان رخنه‌ای در نسبتِ آدمی با دنیاست؛ وگرنه آدمی از پیلۀ خویش‌تنیدۀ دنیاخواهی و مادّه‌اندیشی و خودمداری، رهایی نمی‌یابد و حیاتش، هم‌سنخ و هم‌سنگ کِرم‌های پیله‌نشین و خاک‌گزین و بیگانه با نور و آسمان خواهد بود. باید اندکی از خویشتنِ این‌جهانی به در آمد و در هوای بی‌خویشتنی، مشق پَر گشودن کرد تا این سطرهای رهایی‌بخش، دلبرانه‌گی‌شان را به رخ بکِشند و پیلۀ مرداب‌گونۀ نفسانیّت را درهم‌بشکنند. اگر چنین شود، آن‌گاه گویا درِ باغِ معنا، به روی آدمی گشوده می‌شود و بضاعتِ بوییدنِ عطرِ شورانگیزِ گل‌های بهشتی، در شامه متولّد می‌گردد. در این حال است که حیات، ماهیّت دیگری می‌یابد و چشم باطن به روی جنبه‌های نهان و نهفتۀ عالَم، گشوده می‌شود. [دوم]. در قطعه‌ای از این دفتر آمده است: «عجب/ عجب سالکِ از خود رسته‌ای‌ست/ پاییز/ سبک/ حتی/ از وزن برگی ...». داستان سلوک، جلوۀ طبیعی نیز دارد؛ طبیعت، بی‌ادّعا و بی‌غوغا، سلوک را تکرار می‌کند و سالکانه، بر مدار بندگی می‌چرخد. همۀ اجزای عالَم، این‌چنین هستند و حق را طلب می‌کنند، اما آدمی دیدۀ خویش را بر این سجده‌های تکوینی می‌بندد و در تلاطم آمالِ پوچ و هیچ، دست‌وپا می‌زند و مجال سیر و گذار در افق عبودیّتِ این اجزای شیفته نمی‌یابد. شاید بیش از همه، این فصل خزان است که سرود سالکانه به گوش جانِ آدمی می‌خواند؛ سرودی تامّ و تمام که نظیری ندارد و هندسۀ وجودی‌اش، بی‌نقص و همچون مَثَل اعلاست. پاییز، فصل برگ‌ریزان است و این ریختن، تهی‌شدن از خویشتن است. در اینجاست که سرّ سلوک، متجلّی می‌شود. این گریز از خویش و بی‌من‌شدگی و دل به طریقِ فنا سپردن و به بی‌وزنی رسیدن، همان اوج حیات سالکانه است. سالک، هرچه دارد در همین بی‌خویشتنی‌اش نهفته است. آن‌که رهیدن از خود نمی‌داند، پریدن را نیز تجربه نخواهد کرد. باید از خویش برید تا به او رسید. آن وصال، نتیجۀ این فراق است. آن وجودِ نوری، این عدمِ ظلمانی را می‌طلبد. پاییز، همۀ این حقیقت قدسی را در ساده‌ترین و زیباترین صورت، عیان می‌سازد و نشان می‌دهد که سلوک، چه ماهیّت و غایت و منازلی دارد. پاییز، فقط یک فصل نیست، بلکه حدیثِ شیدایی و رهایی و بی‌خویشتنی است که ترانۀ گسستن و پریدن را به گوش ما می‌خواند و عبودیّت و عروج را می‌آموزد. باید از خود رستن را در پاییز دید و به سخن فصلِ بی‌برگی، ایمان آورد. باید نوازش نسیمِ سرد را بر پیکر بی‌پیرایۀ برگ دید و زردی و پژمردگی را حس کرد و مرگِ خویشتنِ برگ‌های سالک را دریافت و برگ‌ریزانِ بی‌پروا و باشکوه را به نظاره نشست، تا قلب لرزان و نگران، طعم ایمان و اطمینان را بچشد و به منزل یقین و قرار پا بگذارد. [سوم]. اینک، چندی‌ست که با چشم‌ها و حس و حال دیگری به پاییز می‌نگرم؛ پاییز در نظرم، صاحب‌سخن شده است و قصّۀ سلوک را زمزمه می‌کند. پاییز، مرا در آغوشِ رنگانگ خویش می‌گیرد و گونه‌های اشتیاقِ اشباع‌نشده‌ام را می‌بوسد و دست‌های دلتنگِ پریدنم را سخت می‌فشرد. پاییز، همۀ بی‌خویشتنی‌اش را با من می‌گوید و رازهای دردل‌نهفته‌اش را به گوش من می‌خواند. من اینک، با صدای خش‌خشِ برگ‌های زردِ فتاده بر خاک، از خوابِ درهم‌تنیده با خواب‌های آغشته به خویشتنم بیدار می‌شوم. این آسمانی‌های خاک‌نشین، پرواز را می‌آموزند؛ بیش از پرندگانی که بالِ پریدن دارند. دریافتم که پریدن، بالِ بی‌خویشی و درویشی می‌طلبد و باید در خویش شکست تا به او پیوست. باید خود را به دست صیقلِ بادِ تهذیب‌گر و سالک‌پرورِ پاییز سپرد تا خویش، فرسوده و زدوده شود و آن‌گاه از شاخۀ تعلّقات و عادات و روزمرّگی‌ها و خواستن‌ها و تمنیّات رها شد و پرواز را تجربه کرد. سرّ پریدن، بی‌وزنی است و بی‌وزنی، حاصل بی‌خودی‌ست. می‌توان بی‌بال پرید و لحظه‌های پُرنوسانِ سقوط در دامانِ زمینِ بی‌خویشتنی را چشید. 🖇 نسخه‌ی کامل کتاب را در اینجا بخوانید: https://eitaa.com/saedi_rahrovan/135