eitaa logo
گروه مهدی یاوران کوی مدنی مسجد سیدالشهدا علیه السلام
540 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
6هزار ویدیو
103 فایل
چقدر دغدغه داری وصال سر برسد دوباره یار سفر کرده از سفر برسد؟ هرگونه کپی برداری از کانال با ذکر صلوات برای فرج کاملا ازاد میباشد در انتشار مطالب مهدوی کانال بدون ذکر نام کانال کوتاهی نکنید هدف ترویج فرهنگ مهدویت میباشد مسئول رسانه روابط عمومی @li_mahurawi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره تزریفات و سرم تراپی با ارائه مدارک دانشگاهی تحت نظر دانشگاه جامع علمی کاربردی استان همدان مدت دوره : ۳۰ساعت زمان برگزاری : هفته ای ۱جلسه ساعت ۱۶الی ۱۹ هزینه دوره :ششصد هزار تومان شماره تماس: ۳۴۲۹۷۶۶۷_۳۴۲۹۵۵۹۶ آخرین فرصت ثبت نام: ۲۸ مهرماه ۱۴۰۳ مکان برگزاری : همدان شهرک شهید مدنی مرکز علمی و کاربردی جمعیت هلال‌احمر استان همدان
@basijnews_hamedan لینک کانال استان برای اطلاع از اخبار لطف کنید عضو شوید و اسکرین شات برای بنده بفرستید
واکسن آنفلوانزا و آنچه باید بدانید 📌اخبار معاونت بهداشتی همدان https://eitaa.com/moavenatbehdashti
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه 📖 هدیه ای از ستاره های زمینی به فرشته های آسمانی با سلام و عرض تبریک آغاز امامت امام زمان عج و آغاز هفته وحدت ان شاءالله با مشارکت در ختم قرآن کریم و هدیه به ساحت مقدس امام زمان (عج) جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج ایشان و هدیه به روح پر فتوح مرحوم کربلایی محمد میرزایی که خانواده ایشان زحمت کشیدند هزینه ختم قرآن را پرداخت کردن برای کار فرهنگی مهدوی در این ثواب شریک باشید🥀 جزء ۱ : خانم قرائی جزء ۲ : خانم قرائی جزء ۳ : خانم عزیزی جزء ۴ : خانم ابراهیمی جزء ۵ : خانم ابراهیمی جزء ۶: خانم سوری جزء ۷: خانم جزء ۸: خانم جزء ۹: خانم جزء ۱۰ : خانم جزء ۱۱: خانم جزء ۱۲: خانم جزء ۱۳: خانم جزء ۱۴ : خانم جزء ۱۵ : خانم جزء ۱۶: خانم جزء ۱۷ : خانم جزء ۱۸ : خانم جزء ۱۹ : خانم جزء ۲۰: خانم جزء ۲۱:خانم جزء ۲۲:خانم جزء ۲۳:خانم جزء ۲۴: خانم جزء ۲۵:خانم جزء ۲۶: خانم جزء ۲۷: خانم جزء ۲۸: خانم جزء ۲۹ :خانم جزء ۳۰ : خانم ابراهیمی اجرشما با صاحب الزمان عج زمان تکمیل ختم : تا روز پنجشنبه ۱۴۰۳/۶/۲۹ ان شاءالله برای ثبت جزء ها شماره جزء خود را به همراه نام خانوادگی به شماره ۰۹۱۸۹۰۵۶۲۰۴ پیامک کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 📖 ❤️امروز‌ هم‌‌ نعمت‌‌ خداست🍃 🍃 قـــدرش‌ را بـــدانــیـــم ❤️ 💌 صفحه‌ امروز: ۴۲ 💌 سوره‌ :بقره ╭═━⊰🍃🌸🍃
📚 ┄┅══❣️✿﴾﷽﴿✿❣️══┅┄ ✍ قسمت صد و چهل و دوم 🍃داستان سليمان و ساحران بابل‌🍃 ♦️سحر چيست و از چه زمانی پيدا شده؟از بررسی حدود ۵۱ مورد كلمه" سحر" و مشتقات آن در سوره‌های قرآن از قبيل: طه، شعراء، يونس و اعراف و ... راجع به سرگذشت پيامبران خدا:‏موسی، عيسی و پيامبر اسلام ص به اين نتيجه می‌رسيم كه سحر از نظر قرآن به دو بخش تقسيم می‌شود:۱_آنجا كه مقصود از آن فريفتن و تردستی و شعبده و چشم‌بندی است و حقيقتی ندارد چنان كه‌می‌خوانيم: 🔶 " (ريسمانها و عصاهای جادوگران زمان موسی در اثر سحر، خيال می‌شد كه حركت می‌كنند)" سوره طه آيه ۶۶" و در آيه ديگر آمده است" (هنگامی كه ريسمان‌ها را انداختند چشمهای مردم را سحر كردند و آنها را ارعاب نمودند) (اعراف آيه ۱۱۶) از اين آيات روشن می‌شود كه سحر دارای حقيقتی نيست كه بتوان در اشياء تصرفی كند و اثری بگذارد بلكه اين تردستی و چشمبندی ساحران است كه آن چنان جلوه می‌دهد. ♦️۲_ از بعضی از آيات قرآن استفاده می‌شود كه بعضی از انواع سحر به راستی اثر می‌گذارد مانند آيه فوق كه می‌گويد آنها سحرهايی را فرا می‌گرفتند كه ميان مرد و همسرش جدايی می‌افكند يا تعبير ديگری كه در آيات فوق بود كه آنها چيزهايی را فرا می‌گرفتند كه مضر به حالشان بود و نافع نبود. 📚 تفسیر نمونه ╭═━⊰🍃🌸🍃
🌺🌿سلام آرام جانم امام زمانم🌿🌺 🌸صبحت بخیر مولای من 📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ... 🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند. ✨سلام بر او و بر لحظه‌ای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.🌿🌺 🌱.برقآمت دلربای مهدی صلوات.🌱 ❤️ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️💫 📎 📎
🌻 بسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 🔹امیرالمؤمنین عليه السلام: لذّت كريمان در اطعام دیگران است و لذّت فرومایگان در خوردن است. 📚غررالحكم حدیث7638 🌺امروز:سه شنبه۲۷شهریور ⭐️⭐️⭐️ 🌼اوقات شرعی استان همدان: اذان صبح ۰۴:۳۷ طلوع۰۶:۰۰ اذان ظهر۱۲:۱۰ غروب۱۸:۲۰ اذان مغرب۱۸:۳۷ نیمه شب۲۳:۲۹
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 3⃣ .... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می‌کردم. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه‌ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. گاهی وقت‌ها مادرم هم می‌آمد. آن روز من به تنهایی به خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه‌ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه‌ی خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! » کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ی زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! » پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم‌بازی شوی، آن‌وقت نتوانی دو سه کلمه با آن‌ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی‌آمد. از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن‌قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می‌کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می‌کردیم، همین‌که به ذهنم می‌رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می‌زدم زیرِ گریه... آن‌قدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده‌ی آن‌ها گریه می‌کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با این‌که چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می‌کرد و موهایم را می‌بوسید. آن شب از لابه‌لای حرف‌های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه‌ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفت‌های مشکوک به خانه‌ی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن‌عموی پدرم شد. صبح، بعد از این‌که کارهایش را انجام می‌داد، می‌آمد و می‌نشست توی حیاط خانه‌ی ما و تا ظهر با مادرم حرف می‌زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می‌گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می‌زدند و می‌گفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی‌دهید؟!» پدرم بهانه می‌آورد: «دوره و زمانه عوض شده. » از این‌که می‌دیدم پدرم این‌قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می‌دانستم به خاطر علاقه‌ای که به من دارد راضی نمی‌شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل‌ها کوتاه می‌آمدند. پیغام می‌فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می‌کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالا‌ها مرا شوهر نمی‌دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی‌خبر به خانه‌مان آمدند. عموی پدرم هم با آن‌ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت‌ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از  درخت‌های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی‌دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می‌دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.» 🔰ادامه دارد....🔰