eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
#عاشقانهـ❤ ❤ ❤ @mahdii_hoseini
❤️🍃 خطبہ عقدشان را امام خمینے خواندن بعد از عقد عروس و داماد آمدن خدمت امام گفتن نصیحتے بفرمایید تا زندگےمان بهتر باشد ... امام فرمودند : . @mahdii_hoseini
@mahdii_hosini رو به دوستانتان معرفی کنید😊 یاعلی✋
آقا مهدی
@mahdii_hosini #کانال_شهید_سید_مهدی_حسینی رو به دوستانتان معرفی کنید😊 یاعلی✋
💠اطلاعیه . دلداده شهدا،همسنگر گرامی شهید مهدی حسینی،خورشید پُر نور عصر ما که شعاع نور الهی اوپس از غبار آسمان دل ما،جانمان را به نور خدا منور و روشن نموده است .. اگر چه اون یک شهید است،مثل همه ی شهدا،لکن به لطف الهی خاطرات زیبا و جذابش،چراغ هدایت و اسوه عملی قابل تکرار جوانان عصر ما شده .. شناساندن این خورشید هدایت حداقل وظیفه همه ماست که در شعاع نور الهی او قرار گرفته و طعم رفاقت او را چشیده ایم. به شکرانه این لطف الهی،با معرفی این دوست آسمانی به دیگران،در ثواب نشر سیره و سبک زندگی شهدا،شریک گردیم ..اجرکم عندالله . 📌موسسه فرهنگی شهیدمدافع حرم مهدی حسینی🔹 . 🖥-💻-📱| 🌐 instagram.com/mahdii_hoseini اینستاگرام 🌐 twitter.com/mahdii_hoseini توئیتر Ⓜ️ eitaa.com/mahdii_hoseini ایتا Ⓜ️ http://sapp.ir/mahdii_hoseini سروش . .
بـــــــــــــــــــــه وقـــــت رمانـــــ🌿🌿👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_هشتم: خریدعروسے با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای
رمانــ🍃 : غذاے مشترڪ اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : دستپختـ معرڪه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت… غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد… - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد… ... @mahdii_hoseini
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
@mahdii_hoseini
💢 جاذبـــــہ‌ها همیشه به سمت پاییـــن نیستند!! کافیست پیشانیت به خاک باشد به سمت آسمـــــان خواهی رفت... ‌ ▫️تصویر یکی از تخریبچی‌ها که به حالت سجده به شهادت رسیده است. ‌ ‌ 💞 @mahdii_hoseini 💞
ما ڪفتر جَلــدِ آسمانِ حرمیـم آسوده بہ زیرِ سایبــانِ حرمیـم این امنیـٺِ ڪشورمـان را بخُـدا مدیـونِ همہْ مدافعـانِ حرمیم.. #شهيد_سید _مهدی_حسینی #روزتون_شهدایی 🌷 @mahdii_hoseini
حضــــرت آقـــــا😍😍 ❤❤ @mahdii_hoseini
آقا مهدی
حضــــرت آقـــــا😍😍 ❤❤ @mahdii_hoseini
اَز فَداییان بِه مولا سِید عَلی ... باتوجه به اوضاعِ فعل ... غَم بِه دِل راه نَدهید آقاجان خَط را نِگَه میداریم:)♥️✨ @mahdii_hoseini
"رشد" تو در ارتباط گرفتن و تحمّل ڪسانی است ڪه با تو نیستند؛ امام باقر علیه‌السلام فرمودند: با صبر و تحمّلِ اطرافیانم، به خدا مُقرَّب می‌شوم. @mahdii_hoseini
به وقت رمانـــــ🍀🍀🍀🍀👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_دهم: دستپختـ معرڪه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این
رمانــ🍃 : فرزندکوچڪ من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : زینتــ علے مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... ... @mahdii_hoseini
🔴 برگزاری مراسم سی امین سالگرد بزرگداشت امام خمینی(ره) در حرم مطهر امام راحل با سخنرانی رهبر معظم انقلاب 🔹شروع مراسم : عصر سه شنبه ۱۴ خرداد رأس ساعت ۱۸ با قرائت قرآن کریم و برنامه عزاداری و سپس بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای 🆔 @mahdii_hoseini
سالها گریه بر آل علی جرم تلقی میشد روضه ی هفتگی از برکت #روح_الله است. @mahdii_hoseini
| لقا الله ⚪چهاردهم خرداد سالروز رحلت امام خمینی (ره) ◻خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ◻طراح:پویا‌‌سرابی @khattmedia
▪️تا آخر ایستاده ایم، همپای خامنه ای در راه خمینی. . #امام_خمینی #حضرت_روح_الله . @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴إنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ 🔹روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست 13 خرداد 68-ساعت 22:24 💢کانال رسمی شهیدحسینی ✅ @mahdii_hoseini
روح خدا ذکر لبت اِنّا فَتَحنا بود شکرخدا از نفَست چه رهبری داریم.. @mahdii_hoseini
#شھیــــــــدانــــــــہ🕊 یــادت باشــد☝ ️ ♢ شهیــد #اسـم نیســت، رســـم است!!!👌 ♢شهیــد #عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی🍃 فراموش بشـــود!!!💔 《 #شهید مسیــر است، زندگیـست،راه است، مــرام است!☺ ️ شهید #امتحـان پس داده است..👌 شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!!!》🕊 #شهید_سیدمهدی_حسینی #یادشون_صلوات 💞 @mahdii_hoseini
ما، در مغزمان دیکته ڪردیم ، ڪه شهادت ، آنقـدر خـوب است ، ڪه بی حَد و اندازه است؛ ما ، در عمل ، ثابت ڪردیم ، شهادت را ، آنقـدر سـاده میخواهیم ، ڪه دیگر به آن نخواهیــ‌م رسید ؛ ما آنقدر ریاڪار هستیـ‌م ڪه حَد ندارد ما به همان اندازه بی معرفت هستیـ‌م ڪه نمیشود شمارد ، آری ، ما آدَمهــا ، تنها نوستالژی ثابت شده در زندگیمان ، حَرف است و حَرف و حَرف.... +خودم‌ومیـگم‌شاید‌به‌خودش‌بگیـره... @mahdii_hoseini
وچه سخت بود این خبر روح خدا به خدا پیوست ▪️سالروز رحلت جانگداز بنیانگزار انقلاب اسلامی ایران و یاور مستضعفان تسلیت باد. 🆔 @mahdii_hoseini
. #گل_کوچیک . به روایت #همسر_شهید . فاطمه حسن و حسین که باید داشته باشیم. مهدی با خنده گفت:با پنج تا که نمیشود گل کوچیک بازی کرد.من دوست دارم با بچه های قد و نیم قد توی خونه گل کوچیک بازی کنم. فقط دوتا دروازه بان میخواهیم. باقی هم بازیکن اصلی هستن. . #شهید_مهدی_حسینی #مدافعان_حرم #یازینب #روح_الله #سوریه . . . .