eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
. #گل_کوچیک . به روایت #همسر_شهید . فاطمه حسن و حسین که باید داشته باشیم. مهدی با خنده گفت:با پنج تا که نمیشود گل کوچیک بازی کرد.من دوست دارم با بچه های قد و نیم قد توی خونه گل کوچیک بازی کنم. فقط دوتا دروازه بان میخواهیم. باقی هم بازیکن اصلی هستن. . #شهید_مهدی_حسینی #مدافعان_حرم #یازینب #روح_الله #سوریه . . . .
📡حساب رسمی شهیدمدافع حرم در اینستاگرام⏬ http://instagram.com/mahdii.hoseini
آخرین افطار است.. کجایی آقا
هدایت شده از شبکه افق
💠 پخش سخنرانی مهم رهبر معظم انقلاب در حرم مطهر امام خمینی (ره) 🔺 ساعت ۲۳ از 🆔 @ofogh_tv
به وقت رمان👇👇
رمانــ🍃 : توعینـ طهارتے بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : عشق ڪتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ... @mahdii_hoseini
اسئلک بحق هذا الیوم 💐 الذی جعلته للمسلمین عیدا 💐 "عاشقان‌عیدتان‌مبارک‌باد" 💠 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴شروع نهضت پانزده خرداد هم به بركت عاشورا بود❗️ 🌷امام خامنه ای (حفظه الله): در پانزده خرداد كه در سال ۴۲ شمسی – ۸۳ قمری – با دوازدهم محرّم مصادف بود، امام بزرگوار ما رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه در عرصه‌ی عاشورایی و با بهره‌برداری به بهترین شكل ممكن از ماجرای عاشورا و محرّم، توانستند پیام حق و دادِ برآمده از دلِ خود را به گوش مردم برسانند و مردم را متحوّل كنند. 🌷اوّلین شهدای ما هم در ماجرای پانزده خرداد، در تهران، ورامین و بعضی جاهای دیگر، همین سینه‌زنهای حسینی بودند كه آمدند و در معرض تهاجمِ دشمنِ عاشورا قرار گرفتند. در سال ۵۷ هم مشاهده كردید ماجرای آن روز و ماهی را كه در آن، خون بر شمشیر پیروز می‌شود. این نام را امام بزرگوار از همه‌ی قضایای محرّم، خلاصه‌گیری، استحصال و مطرح كردند. همین‌طور هم شد. 🌷یعنی مردم ایران به پیروی از حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام، درس عاشورا را گرفتند و در نتیجه خون بر شمشیر پیروز شد. این موضوع در ماجرای امام حسین چیز عجیبی است. 🆔 @mahdii_hoseini
به وقت رمان👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم: عشق ڪتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... دا
رمانــ🍃 : منــ ـ شوهرش هستمـ ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : ایــمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ... تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ... @mahdii_hoseini
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
@mahdii_hoseini
💕 💕 🌸 همیشہ همسردارے ش خاص بود ؛ وقتے مےخواستیم با هم بیرون برویم ، لباس هایش را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم ؛ از طرف دیگر توجہ خاصے بہ مادرش داشت . هیچ وقت چیزے را بالاتر از مادرش نمےدید ، تعادل را رعایت مےڪرد ؛ بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمےشڪست ؛ و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بـےاحترامے نمی ڪرد ... ✍ بہ روایت همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی ؛
جانم فدای رهبرم😍 ✊✊✊ لبیک یا خامنه ای @mahdii_hoseini
فدایی سید خراسانی😍😍 @mahdii_hoseini
😔 شهدا کمکمون کنید دیگه گناه نکنیم. دیگه خسته شدیم..✋ شهدااا مارو دریابید😞😞 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
#به_خود_بیاییم😔 #توفیق_ترک_گناه شهدا کمکمون کنید دیگه گناه نکنیم. دیگه خسته شدیم..✋ شهدااا مارو دریا
🔴پاداش ترک گناه وعقاب انجام گناه درشب جمعه 🍂درشب جمعه،از گناهان بپرهیزید؛چون گناه،چند برابر می شود،وحسنه هم چند برابر می شود. 🍂هرکس درشب جمعه،نافرمانی خدارا ترک کند،همه ی گناهان گذشته ی او ،درآن بخشوده می شودوبه او می گویند:کار را از سر بگیر،وهرکس درشب جمعه،با انجام دادن گناهی به مبارزه با خدا بپردازد،خداوند، اورا به همه ی کرده هایش درطول عمرش مواخذه می کند و به سبب این گناه، عذابش را دو چندان می نماید. "بحار النوار:28/283/89." @mahdii_hoseini
🔴 بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 گروهبان یکم محمدامین الله دادی، از یگان تکاوری ۱۱۵ کرمان در پی حمله مسلحانه افراد ناشناس به تیم گشت انتظامی در محور رودبار جنوب استان کرمان به خیل عظیم شهدای مدافع وطن پیوست. ▪️هنیألک الشهادة.
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن. 💞وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... 💞وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... 💞وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... 💞وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست.. @mahdii_hoseini
#ویژه_پروفایل
آقا مهدی
#ویژه_پروفایل
🔷🔹🔹 سیـرے ز دیـدنِ تو ندارد ؛ نگاه من ... 🌷 💞 @mahdii_hoseini 💞
به وقتــــ رمان🌾🌾👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_شانزدهم: ایــمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرف
رمانــ🍃 : شاهرگــ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ... @mahdii_hoseini