#شهیدانه🕊
🌸پای درس شـــــهدا
بچه ها می گفتند:
ما صبح ها کفش هایمان را #واکس خورده می دیدیم و
نمی دانستیم چه کسی #واکس می زند؟!
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند
#واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به #واکس داشته باشد،
# واکس میزند. مشخص شد این فرد همان #فرمانده ما،
شهید.عبد.الحسین.برنسی بوده است.
#شهید_عبدالحسین_برنسی
شادی روح همه شهدا صلوات 🌷
@hoseinii_ir
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_هفتاد_و_دوم: شبیــه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار،
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_سوم: بخشنــده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
#بدون_تو_هرگز
👈ادامه دارد○○○
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_چهارم: متاسفمــ
حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...
- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه ...
#بدون_تو_هرگز
👈ادامه دارد●●●
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
مولای مهربانم!
دلتنگ که باشم
می دانم پناهم می دهید...
می دانم که خانه مهربانیتان امن ترین پناه است...
می دانم که گوش فرا می دهید...
ناگفته می دانید و نانوشته...
پناه دل شکسته ام...
پناه دلتنگیهایم...
ای رویای هر شبم...دیدار شما...
ای عشق مطلق...
آقای مهربانی..
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
@hoseinii_ir
✧✦•﷽ ✧✦•
♨️ #خبر_فورے
#بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان
#ورود_حاج_احمد_متوسلیان_به_خاک_میهن
🔻در نخستین ساعات بامداد دیروز، پرواز شماره ۵۴۵ بیروت_تهران در فرودگاه امام خمینی(ره) به زمین نشست.در حالیکه توی هواپیما مهمان مهمی نشسته بود، سالن انتظار فرودگاه مملو از مقامات طراز اول لشکری و کشوری بود.
🔻انبوه مردم هم اومده بودن. هواپیما ساعت ۵:۳۰ صبح در فرودگاه نشست. حدود نیم ساعت تشریفات اولیه فرود و باند پرواز طول کشید تا اینکه درب خروجی هواپیما باز شد.چشم بعضی ها پر از اشک بود و بعضی ها هم مات و مبهوت به پلکان هواپیما نگاه میکردن. بالاخره لحظه شماری تموم شد. درسته!
حاج احمد متوسلیان بود که از پلکان هواپیما می اومد پایین. صدای صلوات و تکبیر، فضای سالن رو پر کرده بود. حاج احمد که جمعیتو دید، حیرون موند. این همه جمعیت برا چیه؟ این همه مردم...
🔻یه کسی از توی سالن انتظار، که ظاهراً از صاحب منصبان نظامی بود، سریع خودشو به پایین پلکان هواپیما رسوند و منتظر موند تا حاج احمد بیاد پایین. همینکه به هم رسیدن، با آغوش باز همدیگرو بغل کردن و کلی هم خوش و بِش کردن.حاج احمد همچنان حیرون بود و انگار دنبال شخص خاصی می گشت.اون فرد نظامی(سردار)، ازش پرسید: چیه حاجی؟ دنبال کسی میگردی؟
🔻حاج احمد گفت: حاج ابراهیم کو؟ همت رو میگم؟ نیومده؟ اشک توی چشمهای سردار حلقه زده بود. نمیدونست چی بگه. خودشو کنترل کرد و با یه لبخند معنی داری گفت:
حاج ابراهیم شهید شده. همون موقعی که تو رفتی، حاج ابراهیم هم دوام نیاورد و پر کشید.یواش یواش به سالن انتظار نزدیک میشدن. همه منتظر بودن که باهاش روبوسی کنن. یا عکس یادگاری و سلفی بگیرن. ساعت تقریباً ۷ صبح بود که بعد از کلی احوالپرسی و سلام و صلوات، از طرف وزارت خارجه، یه ماشین مرسدس بنز مشکی شش درب آوردن جلوی فرودگاه. حاج احمد داره نزدیک میشه. راننده درو براش باز میکنه. حاج احمد که انگار حیرتش بیشتر شده بود، رو کرد به سردار و گفت: یعنی من باید توی این سوار بشم؟ سردار میگه: آره، چطور مگه؟ حاج احمد راهشو کج میکنه و میره به سمت یه تویوتا قدیمی که از طرف سپاه برای تدارکات اومده بود اونجا. میگه من با همین میرم. سردار هم چیزی نگفت و رفت نشست کنار حاج احمد توی همون تویوتای قدیمی.
🔻حرکت کردن به سمت محل اسکان.
ساعت حدوداً ۷:۳۰ صبح بود. مردم در حال آمد و شد به سمت محل کارشون بودن. حاج احمد که توی ماشین نشسته بود و با حیرت به قیافه مردم نگاه میکرد، به سردار که کنارش نشسته بود، گفت: فلانی! ما الان توی خاک ایران هستیم واقعاً؟
#ادامه_دارد
↬ @hoseinii_ir
آقا مهدی
✧✦•﷽ ✧✦• ♨️ #خبر_فورے #بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان #ورود_حاج_احمد_متوسلیان_به_خاک_میهن 🔻در نخستین
✧✦•﷽ ✧✦•
♨️ #خبر_فورے
#بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان
🔻سردار که انگار بازم شرمنده شده بود، گفت: حاج احمد! دست روی دلم نذار که خونه. حاج احمد در حالی که لبهاشو می گزید و دست روی دست میزد، گفت: ای وای! ای وای! این همه جوونهای ما توی جبهه ها خون دادن که این مردم اینجوری بشن؟ عجب تشکری کردن از شهدا. دست مریزاد. سردار که همچنان احساس شرمندگی می کرد، سرشو پایین انداخت و هیچی نمی گفت. دیگه داشتن به مقر اسکان نزدیک می شدن. همینکه تابلوی جلوی در ورودی نمایان شد، حاج احمد گفت: کاش میشد اول بریم دو کوهه. اونجا بیشتر بوی بچه ها رو میده. از ماشین پیاده شدن و رفتن به سمت اتاق کار سردار.
حاج احمد پرسید: از برادر ... چه خبر؟ حاج ... کجاست؟ حاج آقا ... چرا نیومد؟ سردار که نمیدونست چه جوابی باید بده، سرخ و سفید شد و آهسته گفت: اوضاع خیلی خرابه حاجی. تحمل شنیدنشو داری بگم؟
🔻بعد شروع کرد به تعریف از ۳۵ سال دوری حاج احمد و اینکه کشتی انقلاب دچار چه تلاطم هایی که نشد و از اتفاقات ریز و درشت جامعه و دست آخر هم از فریب خوردگانی گفت که روزی در راس امور اجرایی این مملکت بروبیایی داشتن.
عقربه های ساعت یواش یواش به وقت اذان ظهر نزدیک میشد. حاج احمد که از شنیدن این همه اتفاقات غیرمنتظره و باورنکردنی، برافروخته شده بود، آهی از ته دل کشید و گفت: فلانی! کمرم شکست. ایکاش هیچ وقت برنمیگشتم و این اوضاع رو نمی دیدم...
صدای اذان صبح بود که نگارنده را از خواب بیدار کرد.
🔻متحیر از خوابی که دیده بودم، اول نمازمو خوندم و بعد فکر کردم به اینکه اگه اصحاب کهف، به اراده خدا در خواب فرو رفتن و بعد از چندین سال، اوضاع کشور خودشونو، غیر از اون چیزی دیدن که خودشون حضور داشتن، حالا هم اگه حاج احمد و امثال اون، به اذن خدا برگردن، آیا کمتر از اصحاب کهف متعجب میشن؟
🔻اینجا بود که ناگهان به یاد وصیت نامه شهید باکری افتادم.
شهید حمید باکری توی وصیت نامه اش خطاب به همرزمانش گفته بود: ای برادران! از خدا بخواهید که شهادت رو نصیبتون کنه وگرنه افرادی که بعد از جنگ می مونن سه دسته میشن:
دسته اول: اونایی که از جنگیدنشون خسته و پشیمون میشن.
دسته دوم: اونایی که راه بی تفاوتی رو در پیش میگیرن و غرق دنیای مادی میشن.
🔻و دسته سوم: اونایی که روی عقائدشون می مونن ولی اونقدر غصه میخورن که دِق میکنن. پس از خدا بخواهید که شهادت را نصیبتون کن.
#پایان
↬ @hoseinii_ir