#دلنوشته
🌷همیشه برای اشک هایم مرحمی...
همین که قطعه قطعه ها را با گام های خسته اما محکم به شوق دیدنت طی میکنم , با خودم میگویم اینبار که ببینمش فقط و فقط
نگاهش میکنم
غبار از مزارش میگیرم
و میگویم دلتنگت بودم ...
چه میشود ...
که تا نگاهم به نگاه مهربانت متلاقی میشود
بی اختیار ...!
بی اختیار ِ بی اختیارِ
هم چشمانم بارانی میشود
و
هم زبانم کلی برایت درد دل کرده
و فقط
وقتی
به خودم می آیم
که چیزی شبیه زمزمه ای
در گوشم می پیچد...
ای که بر تربت من می گذری روضه بخوان
نام زینب (س) شنوم , زیر لحد گریه کنم ...
راستی مهدی!
از کجا میدانستی
تربتت تربت خواهد شد...
میدانم که تو میخوای اشک هایم جهت دار باشد
مرحمی برای دلی که جز تو ندارد ابوخلیل
#ارسالی_کاربران
🆔 @mahdii_hoseini
او خواهد آمد:
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
در عزا بنشاند او ، شمع و گل و پروانه را 💔
⚫️هشتم شوال سالروز تخریب مزار ائمه بقیع (علیهم السلام) به دستور وهابیون آل سعود
#تخریب_بقیع
@mahdii_hoseini
#رزقمعنوی🌸🍃
یادم باشد
جز #تو ... کسی ...
لایقِ دانستنِ
#درد های من نیست ...
قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّه
گفت: من غصه و پریشانیام را
پیشِ خدا میبرم ...
#یوسف ۸۶
#خدایا تو که می دانی ... دریاب ...
#ان_شاءالله دردهایمان ما را به #خدا برساند ...
نه به #غیر_خدا !
#دلــنامہ💌
@mahdii_hoseini
#خاڪریزخاطرات
گفتم: با فرمانده تان کار دارم !
گفت: الان ساعت ۱۱ است!
ملاقاتی قبول نمی کند ...
رفتم پشت در اتاقش در زدم،
گفت: کیه؟
گفتم : مصطفی من هستم.
گفت : بیا تو.
سرش را از سجده بلند کرد،
چشمهای سرخ،
خیسِ اشک
و رنگش پریده بود.
نگران شدم، گفتم: چه شده مصطفی؟
خبری شده؟ کسی طوری اش شده؟
دو زانو نشست.
سرش را انداخت پایین. زُل زد به مُهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت : ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر میگردم کارهایم را نگاه میکنم.
از خودم میپرسم کارهایی که کردم،
رای خدا بود یا برای دل خودم؟ ...
#شهید_مصطفے_ردانے_پور
@mahdii_hoseini
خداوند انسان را به صورت موجودی هوشمند آفریده است، که توان تغییر رفتارها و سبک زندگی خود را دارد و بر همین اساس هم است که دری به نام توبه به روی او گشوده است و این در را تا آخرین لحظه، برای بازگشتن او باز نگه داشته است؛ بنابراین هیچ گاه از اصلاح و رشد در زندگی خود ناامید نباشید و با این افکار منفی خودتان را در مسیر هلاکت قرار ندهید.
❤برای ترک گناهان از شهدا کمک بگیریم❤
#توبه
#گناه
#پاکی
#آرامش
@mahdii_hoseini
از حصار دور قبر مجتبی فهمیده ام
گریه هم جرم است دراینجا... زیارت پیشڪش
#آستان_قدس_حسنی
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_نهم: جبهــه پر از علے بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود…
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_ام: طلسم عشقــ♡
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini