#به_خود_بیاییم😔
#توفیق_ترک_گناه
شهدا کمکمون کنید دیگه گناه نکنیم.
دیگه خسته شدیم..✋
شهدااا مارو دریابید😞😞
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#به_خود_بیاییم😔 #توفیق_ترک_گناه شهدا کمکمون کنید دیگه گناه نکنیم. دیگه خسته شدیم..✋ شهدااا مارو دریا
🔴پاداش ترک گناه وعقاب انجام گناه
درشب جمعه
🍂درشب جمعه،از گناهان بپرهیزید؛چون گناه،چند برابر می شود،وحسنه هم چند برابر می شود.
🍂هرکس درشب جمعه،نافرمانی خدارا ترک کند،همه ی گناهان گذشته ی او ،درآن بخشوده می شودوبه او می گویند:کار را از سر بگیر،وهرکس درشب جمعه،با انجام دادن گناهی به مبارزه با خدا بپردازد،خداوند، اورا به همه ی کرده هایش درطول عمرش مواخذه می کند و به سبب این گناه، عذابش را دو چندان می نماید.
"بحار النوار:28/283/89."
#توفیق_ترک_گناه
@mahdii_hoseini
🔴 بسم رب الشهدا والصدیقین
🌷 گروهبان یکم محمدامین الله دادی، از یگان تکاوری ۱۱۵ کرمان در پی حمله مسلحانه افراد ناشناس به تیم گشت انتظامی در محور رودبار جنوب استان کرمان به خیل عظیم شهدای مدافع وطن پیوست.
▪️هنیألک الشهادة.
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد.
پرسيدم: چطوری
گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام.
گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن.
💞وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند...
💞وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند...
💞وقتی اميدت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند...
💞وقتی يارت خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند...
هميشه با خدا بمان.
☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست..
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#ویژه_پروفایل
🔷🔹🔹
#سݪام_بر_شھـــــدا
سیـرے
ز دیـدنِ تو
ندارد ؛ نگاه من ...
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷
💞 @mahdii_hoseini 💞
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_شانزدهم: ایــمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرف
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم: شاهرگــ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هجدهم: علے مشڪوڪ مےشود ...
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
#بدون_تو_هرگز
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
#ادامه_دارد...
@mahdii_hoseini